🔰 #روایت_اول 1⃣
📌 روایتی از دیدار تعدادی از اعضای مجمع بانوان انقلابی عقیله بنی هاشم با
جانباز پاسدار حسین معظمی نژاد به مناسبت روز پاسدار و روز جانباز
📝 روایتگر خانم مرضیه کمایی
⬇️⬇️⬇️⬇️
🔹بسم الله الرحمن الرحیم🔹
#روایت_اول
🌱 زنگ در را زدیم. در که باز شد به استقبالمان آمد ...از چشم هایش معلوم بود خنده ی عمیقی بر لب دارد...به همه مان خوش آمد گفت و اشاره کرد که بفرمایید..
یک حیاط کوچک داشتند و یک باغچه نقلی که دوتا نخل را در خود جای داده بود...قرار بر این بود که در حیاط بنشینیم...روی میز دوتا پارچ شربت آبلیمو و مقداری شیرینی برای پذیرایی گذاشته بودند...
نشستیم...دوباره تک تک به همه خوش آمد گفت...
بسم الله را گفت و کلامش را با سوره ی عصر شروع کرد🍃
خودش را معرفی کرد...
حسین معظمی نژاد هستم...جانباز...آزاده...پاسدار و با افتخار بسیجی!
🔺میگفت از ۱۵ سالگی هوای جبهه زد به سرش...
سرکلاس مدرسه بودند که با رفیقش محمد بابا زاده تصمیم گرفتند راهی جبهه شوند...
مسجد محلشان بخاطر سنش قبول نمیکردند که ثبت نامش کنند...جثه ی کوچکی هم داشت که کارش را سخت تر کرده بود...به هر دری زد که راضی شوند ثبت نامش کنند، نشد..
آنقدر اصرار کرد که در آخر گفتند رضایت کتبی پدر و مادرت را بیاور شاید قبول کردیم...
🔹سرش را پایین انداخت و با کمی مکث گفت سخت بود رضایت گرفتن از مادرم...بغض کرد و گفت اما راضی اش کردم...پدرش هم با هر سختی ای که بود راضی کرد...میگفت نمیتوانستم بمانم...
رضایت نامه کتبی را که به مسجد برد..میگفت همه تعجب کرده بودند که پدر و مادرم راضی شده بودند...
بالاخره ثبت نامش کردند...
اعزامشان از مسجد حضرت رسول بود...
صبحِ روزِ اعزام انقدر زود رفته بود که هنوز هیچکس نیامده بود...روی پله های مسجد نشسته بود منتظر...
کم کم اعزامی ها با خانواده هاشان آمدند...سوار اتوبوس که شد از پشت پنجره پدر و مادرش را دید...میگفت هم من گریه میکردم هم پدر و مادرم...
اولین مقصدشان پادگان شهید شرافت بود...قرار بود آنجا آموزش ببینند...
روز اول برایشان لباس آوردند...میگفت کوچکترین لباس به تنش زار میزد...
☑️ آموزش را به نحو احسن پشت سر گذاشت تا روزی که میخواستند اعزام شوند به پشت جبهه...
فرمانده گردانشان شهید ضرغام پور که او را میبیند اشاره میکند که این بچه کجا میخواهد برود؟ برش گردانید...
میگفت دل توی دلم نبود...شروع کردم گریه کردن و التماس...بچه ها گفتند توی آموزشی عالی بوده...بگذارید بیاید پشت جبهه کار کند...خوشحال با بقیه رزمنده ها به پشت جبهه ها اعزام شد...با توجه به سنش امدادگری را به او سپردند...
📍سه ماه آنجا بودند تا موعد عملیات شد...
میگفت نامرد ها عملیات را لو داده بودند و کلی تلفات دادیم...تعداد مجروحین و شهدا آنقدر بالا بود که امکانات امدادگری تمام شده بود...میگفت زخم مجروحین را با تکه های لباس میبستیم...
در همان عملیات ساعت ۳ صبح در حال بستن دست یکی از مجروحین یک آر پی جی کنارش اصابت میکند...فقط یک تیر میخورد به رگ نخاعش...🍂
میگفت یه لحظه احساس کردم نصف بدنم قطع شده...هیچ حسی نداشتم و همان جا کنار شهدا افتاده بودم و متنظر بودم عراقی ها به سراغمان بیایند...
صبح سر و کله ی عراقی ها پیدا شد و شروع کردند به خلاصی زدن...
خندید و گفت چند متری من بودند که توپ خانه ی ایران فعال شد...
فعالیت توپ خانه ی ایران که قطع شد دوباره آمدند و او را قاطی شهدا سوار ماشین کردند...به یک منطقه رسیدیم همانجا همه را پیاده کردند...فهمیده بودند که من زنده ام...میگفت چند مجروح بودیم که کنار شهدا پیاده مان کردند...زخممان را بستند...آب دادند و سیگار تعارف کردند!
میگف از تعجب شاخ درآورده بودم...جالبی اش آنجا بود که من یک تیر بیشتر نخورده بودم..اما چند جای بدنم را پانسمان کردند...سرم را که چرخاندم متوجه شدم که دارند فیلم برداری میکنند...فیلم برداری که تمام ما سه تا مجروح را روی هم سوار ماشین کردند...
🔸 بعد از بازجویی بردنمان به یک بیمارستان متروکه...ما سه تا روی یک تخت بودیم..۲۱ روز هیچ دکتر یا پرستاری به سراغمان نیامد...دو نفرِ کناری من شهید شدند و فقط من جان سالم به در بردم...بعد از ۲۱ روز آمدند سراغمان...لباس هایمان را عوض کردند و سوال پرسیدند...دیر نگذشت که متوجه شدم صلیب سرخ آمده است...
#ادامه_در_پست_بعدی ⬅️
#روایت_اول
#مجمع_بانوان_انقلابی_عقیله_بنی_هاشم_س
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
⬅️ #ادامه_ی_روایت_اول
🔺 گفتند نامه بنویسید برای خانواده هایتان...نوشتم...اما از حالم چیزی نگفتم....
نماز هایم را با همان حال مجروحیت میخواندم...بدون وضو...و حتی بدون آنکه بدانم قبله کدام طرف است...
🔘 بالاخره بردنمان اردوگاه اسرای ایرانی...داخل که شدیم برادرها استقبال گرمی ازمان کردند و بعد از ۲۵ روز حمام کردیم...
در اردوگاه چند پرستار و پزشک اسیر هم داشتیم...خیلی کمک حالمان بودند...گاهی که صلیب سرخ می امد و داروخانه باز میشد کلی دارو کش میرفتند برای بچه ها...
تعریف میکرد که من برای بچه های اردگاه خیاطی میکردم...
🔹 میگفت یک دکتر داشتیم که در سرما و گرما پالتو میپوشید...یکبار پالتو را اورد و گفت یک جیب بزرگ برایش بدوز...
میخواست دارو های بیشتری از داروخانه کش برود...
با لبخندی رضایت بخش میگفت در اردوگاه یک قرآن داشتیم...نوبتی دست به دست میشد و بچه ها قرآن حفظ میکردند...🍀
یکی از بچه ها هم که دعای کمیل را حفظ بود ، روزانه یک خط مینوشت و من حفظ میکردم...
💢 سال ۶۱ اسیر شده بود...۲ سال و ۴ ماه در اسارت بودم و سرانجام سال ۶۴ آزاد شد...
میگفت خانواده ام از مجروحیتم خبر نداشتند...اولین دیدارمان مادرم وقتی ویلچر را دید غش کرد...چون برایشان از جانباز شدنم نگفته بودم خیلی شوکه شدند...
از حس و حال شنیدن خبر فوت امام پرسیدم...
اول خاطره ی دیدارشان با امام را تعریف کرد و بعد کمی و مکث کرد و گفت حال بدی بود...نگران آینده انقلاب بودیم...همه میگفتند یعنی چه میشود بعد از امام...
اما خداراشکر اقا سکان انقلاب را به دست گرفت و خیالمان راحت شد...
🔘 از افرادی پرسیدیم که امروز با آرمان های انقلاب زاویه پیدا کردند...میگفت بدا به حالشان...سرنوشت بدی در انتظارشان است...
🔸 به آینده ی انقلاب به شدت خوشبین و امیدوار بود...میگفت این ها هم میگذرد ان شاالله و همه چیز درست میشود...
از حاج قاسم و رشادت هایش برایمان گفت و سپاه را سپر بلای مردم میدانست..میگفت سپاه ، درایتِ امام بود برای دفاع از کیانِ ایران...
🌱از همسرش پرسیدیم و ازدواجش...
با لبخندِ رضایت آمیزی که از چشم هایش پیدا بود گفت زن خوبی دارم...از من انقلابی تر است...
در آخر گفتیم نصیحتمان کنید...
گفت پشت آقا باشید...گوش به حرف هایش بدهید که سعادت در همین است....🍃
#روایت_اول
#مجمع_بانوان_انقلابی_عقیله_بنی_هاشم_س
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
🔰 #روایت_دوم 2⃣
📌 روایتی از دیدار تعدادی از اعضای مجمع بانوان انقلابی عقیله بنی هاشم با
جانباز پاسدار حسین معظمی نژاد به مناسبت روز پاسدار و روز جانباز .
📝 روایتگر خانم راضیه نوروزی
⬇️⬇️⬇️⬇️
🔸بسم الله الرحمن الرحیم 🔸
#روایت_دوم
✨ «آن بعد از ظهرِ روزِ عید»
روایتی از یک دیدار... 🍃
🌱 دارم از صدای جیک جیکِ گنجشکها، که پیچیده در فضای بعدازظهرِ زمستانیِ خنک اهواز، لذت میبرم. دستهی گنجشکهایی که از بالای حیاط عبور میکنند، نگاهم را به آسمان میبرند. همان آسمانی که «حاج حسین» میگوید در دوران اسارت، در یک شبانه روز فقط دو ساعت اجازهی دیدنش را داشت!
🔺یک نوجوان پانزده ساله، در اوج انرژی و هیجان، که تیر، نیمی از بدنش را بیجان کرده، با روزی دو ساعت آزادی از اتاقِ اسارتش در اردوگاه الانبار عراق، چه کاری میتواند بکند؟!
او حتماً فکر آن روزها و سختیهایش را کرده بود، که با آن سن کم میتوانست غربت و مشکلات و سختیهای قطع نخاعبودن در اسارت را تحمل کند!
حاج حسین همان روزی که همراه رفیقش از کلاس درس، راهیِ مسجد شد برای ثبت نام و اعزام به جبهه، فکرِ بیاحساسشدنِ پاهایش را کرده بود! مخصوصاً آن موقع که با اصرار و التماس و اشک، پدر و مادر و مسئولینِ اعزام را راضی میکرد یا آن موقع که از برادر جانبازِ قطع نخاعیاش پرستاری میکرد و مثل پروانه دور و برش میچرخید، میدانست حالا که دلش هوای جبهه کرده ممکن است روزی برسد که خودش هم چنین وضعیتی پیدا کند. اما هیچکدام مانع ایمانِ به راهش و شوق رفتنش به جبهه نشد.
🔹سمفونی آواز گنجشکها قطعشدنی نیست، اما من گاهی صدایشان را نمیشنوم، آنقدر که حاج حسین، نجیب و آرام از لحظاتِ نوجوانیِ منحصر به فردش میگوید، از لحظات امدادرسانی به مجروحان عملیات والفجر مقدماتی که ناجوانمردانه لو رفته بود، از لحظهای که آن تیر برای همیشه میهمان ناخواندهی نخاعش شد... یک لحظه اما صدای تیرِ خلاص و همهمهی گنجشکها به هم میپیچد! چشمهایم را میبندم تا تمرکز کنم روی صدای حاج حسین که از آن لحظاتِ دلهرهآورِ مردانهاش میگوید!
چشمهایم روی سیاهیِ جورابهایش، روی لبهی صندلی چرخدار، باز میشود که میگوید: «هنوز چند متری مانده بود که عراقیها به من برسند برای زدن تیرِ خلاص، که ایران با توپ، شروع به زدنِ منطقه کرد. همین موضوع مانع عراقیها شد و من اسیرشان شدم.»
با خودم فکر میکنم حتی اگر حاج حسین اینقدر ساده و شیرین از ماجراهایش برای ما نمیگفت، تماشای همین دو پای بیجانِ میهمانِ ۳۸ سالهی صندلیِ چرخدارش، کلی حرف برای گفتن دارد، اگر ما بشنویم!
کلی حرف از آغاز اسارتِ ۲ سال و ۴ ماههای که از پشت آن جیپ شروع شد، وقتی او و دو مجروح دیگر را روی هم انداختند داخلش و بردندشان به سنگر فرماندهی عراقیها برای شروع شکنجههای اسارت و گرفتن اطلاعات نیروهای ایرانی! بعد هم ساکن شدن ۲۱ روزه در سالن متروکهای به نام بیمارستان تموز نیرو هوایی عراق! همان ۲۱ روز سختی که هیچ پرستار و پزشکی سراغشان نیامده بود و بسیاری از مجروحین در بدترین شرایط شهید شده بودند. اما حاج حسین با آن تیرِ جا خوش کرده در نخاعش توانسته بود تاب بیاورد تا روزی که نیروهای صلیب سرخ از راه برسند و عراقیها برای ظاهرسازی سراغش بیایند و آن سوراخِ نجاتبخش را در سینهاش ایجاد کنند، تا با دفع خون از قفسهی سینهاش بتواند بعد از مدتها نفس راحتی بکشد.
📌 آن روز توانست به لطف کاغذ و خودکارِ نیروهای صلیب سرخ، خبری از زندهبودنش برای خانوادهی چشم انتظارش بفرستد، بدون اینکه حتی کلمهای دربارهی مجروحیتش به آنها بگوید، تا روزی که بعد از بازگشت به ایران، در محوطهی بیرونیِ محل قرنطینه، مادر و بیبی، او را روی صندلی چرخدار دیدند و از هوش رفتند!
به اینجای صحبتش که می رسد با بغض میگوید: «حقیقتاً گفتنش برایم سخت است». همان «حاجحسین»ی این حرف را میگوید که درباره سختیهای اسارت و جانبازیاش آنقدر معمولی و راحت صحبت میکند، انگار که تمام این ۲ سال و ۴ ماه اسارتِ همراه با مجروحیتِ شدید را به یک اردوی دانشآموزی رفته باشد، اما نمیتواند سختیِ گفتن از ناراحتیِ مادرش را پنهان کند... ❣
#ادامه_در_پست_بعدی ⬅️
#روایت_دوم
#مجمع_بانوان_انقلابی_عقیله_بنی_هاشم_س
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
⬅️ #ادامه_ی_روایت_دوم
❇️ راستش هر لحظه منتظرم دختر یا پسر جوانی، هم سنّ و سال خودمان، درِ سالن خانه را باز کند، به حیاط بیاید و بنشیند در جمع دوستانهی ما، پای صحبت های شیرین پدرش. اصلاً همان ابتدا که وارد حیاط خانهی حاج حسین شدیم، منتظر دیدن این جوان بودم. حتی وقتی خانمِ خانه از عهدی که با خودش کرده بود برای ازدواج با یک جانباز و گفت که اوایل سال ۷۰ بعد از معرفی چند خواستگارِ جانباز، بالاخره قسمتِ زندگیِ حاج حسین شده، دیگر مطمئن شدم فرزند یا فرزندانشان فاصلهیسنیِ زیادی با ما ندارند، که جملهی حاج حسین، چشمهای منتظرم به باز شدن درِ سالن را برگرداند سمت پاهای بیجانش، وقتی که گفت: «رازِ استقامت من اول از همه به خاطر همسر خوبیه که دارم! با وجود تمام مشکلات و سختیهای جسمانیِ من، ایشون از من مستحکمتر و انقلابیتره. با توجه به اینکه ما بچهدار هم نشدیم...»!
باقیِ صحبتهایش را نمیشنوم! با شنیدنِ همین یک جملهی «بچهدار هم نشدیم» انتظارم تمام میشود و در سالنِ رو به حیاط را روی فرزندان حاج حسین و همسرش توی ذهنم میبندم و تمام!
💢 دوباره زُل میزنم به جورابهای مشکیِ حاج حسین و گوشم را میسپارم به صحبتهای همسرش.
اما دروغ چرا؟! فکرم درگیر منبری است که در ذهنم به پا شده و سخنرانش بلند بلند میگوید: «انسان یعنی انتخاب! انتخابهای ماست که درجهی انسانیت ما را مشخص میکند و درجهی بعد از انسانشدنمان، بیدارشدن است. انسانِ بیدار است که میتواند مؤثر باشد!» مثل همین خانمی که حالا نشسته روبهروی من! زنی که با علم به مشکلات حاج حسین، باز هم او و زندگی با او را انتخاب کرده. همین زنی که «بیدار زن» است!
🌱توی ذهنم دارم از حاج حسین میپرسم: «حاجی! به نظرتون شما زودتر وارد بهشت میشید یا خانمتون؟» همان موقع است که حاج حسین برای چندمین بار رو به آسمان کرده و دارد میگوید: «همیشه خدا رو برای داشتن چنین همسری شکر میکنم» و حاج حسینِ توی ذهنم با لبخند جواب میدهد: «انشاءالله خانمم»!
*
روشنی و امیدواری به آیندهی کشور و #انقلاب در صحبتهای حاج حسین میرسد به آنجا که در جواب سوالهای ما میگوید: «درسته که اون موقع نوجوان بودیم و با شور نوجوانی به امام لبیک گفتیم و رفتیم جبهه، هر چند که آینده برامون مشخص نبود، اما الان دیگه همه چیز روشنه و میدونیم که ما بر حق هستیم. چرا پشت ولایتمون رو خالی کنیم؟! ما هستیم مستحکمتر هم هستیم!» و آواز آن جانباز قطع نخاعی در دیدار با حضرت آقا می پیچد در گوشم که خوانده بود: «رفت اگر از جبهه، روحاللهِ پاک/ چون علی با ماست، از دشمن چه باک».
*
🔹خنکای شربت آبلیمو وسوسهام میکند برای خوردنش...!
حاج حسین از شیرینیِ دو بار دیدار با حضرت امام(ره) میگوید. هم، بارِ اولی که جمعِ جانبازان، آنقدر دیر به حسینیهی جماران رسیدند که فقط توانستهبودند خداحافظیِ امام را تماشا کنند، هم، بارِ دومی که آنقدر زود رسیده بودند، که توانسته بود خودش را در صفهای ابتداییِ جمعیتِ داخل حسینیه جا کند و یک دل سیر، نایب امام زمانش را تماشا کند و لذت ببرد.
خیالم که از برآوردهشدن آرزوی حاج حسین برای دیدن امام راحت میشود، شربت آبلیمو را سر میکشم و یکجا لذت و شیرینیِ صحبتهای حاج حسین و همسرش، در این بعد از ظهرِ زمستانِ بهاری شده را به جانم می ریزم!
بلند شدهایم برای تشکر و خداحافظی از میزبان صبورمان...
اما من دوست نداشتم دیدارمان اینطور تمام شود!
کاش این کرونای لعنتی نبود و میتوانستم همسر حاج حسین را بغل کنم و آرام در گوشش بگویم: «حاج خانم! راستش را بخواهید من از اول هم، برای دیدن و شنیدن شما آمده بودم! برای دیدن بیدارزنی که زینبوار عَلَمِ حاج حسین اش را به دوش گرفت و نگذاشت بر زمین بماند!»
راستی...
آن بعد از ظهرِ روز عید...
با جمعی از دوستان و مدیر مؤسسهی ولایت عشق، میهمان «بسیجیِ پاسدار حاج حسین معظمینژاد، جانباز و آزادهی عملیات والفجر مقدماتی و همسر بزرگوارشان» بودیم ...✨
پایان.
#روایت_دوم
#مجمع_بانوان_انقلابی_عقیله_بنی_هاشم_س
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
🌷 امام سجاد عليهالسلام فرمودند:
🔹"منْ قَنِعَ بِمَا قَسَمَ اَللَّهُ لَهُ فَهُوَ مِنْ أَغْنَى اَلنَّاسِ؛
🔸هرکس به آنچه خـداوند برایش تقسیم کرده و روزی داده، قانع باشـد او از بینیازترین مـردم است".
📚 تحف العقول ج1 ص278.
[ من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت ...💚 ]
🌸🍃 میلاد با سعادت حضرت امام سجاد علیهالسلام مبارک باد 🍃🌸
#میلاد
#امام_سجّاد_ع
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
🌱 السلام علیک یا ربیع الانام 🌱
💠 امام علی علیه السلام:
"كلُّ يَوْمٍ لاَ يُعْصَى اَللَّهُ فِيهِ فَهُوَ عِيدٌ؛
🔸 هر روزى كه در آن نافرمانى خدا نشود، آن روز عيد است".
📚 حکمت 428 نهج البلاغه
در سال جدید سلامتی ،سعادت،عاقبت به خیری و شادمانی و شادکامی برای شما و خانواده ی گرامیتان ارزومندیم. 🌷
#سال_نو_مبارک #عید_نوروز
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
🌐#گزارش_خبری
🌱 طرح عیدانه 🌱
🔺 اهدای بسته های حمایتی عیدانه شامل:
1️⃣ یک عدد مرغ
2️⃣ یک کیلو گوشت گوسفند
3️⃣ یک کارت هدیه به مبلغ ۱۵۰ هزار تومان
به ۳۳ زن سرپرست خانوار ، توسط قرارگاه جهادی فرهنگی ولایت عشق به مناسبت اعیاد با سعادت شعبانیه و فرارسیدن عید نوروز انجام شد.
#عید_نوروز #اعیاد_شعبانیه
#واحد_امور_جهادی_و_خیریه
#قرارگاه_جهادی_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
🌼صل الله علیک یا اباصالح المهدی(عج)🌼
📍مقام معظم رهبری :
وضعیت معیشت مردم غصه بزرگی است ...
💚 تهیه بسته های عیدانه ی نیمه شعبان 💚
به رسم همدلی و مسئولیت در کنار محرومین شهرمان باشیم ...❣
بسته مواد غذایی به قیمت تقریبی هر بسته ۲۵۰ هزار تومان 🛍
💳 واریز مبلغ دلخواه به شماره کارت زیر:
6273817010036626
⏳ مهلت مشارکت : شنبه ۷ فروردین /مصادف با ۱۳ شعبان
📲 شماره تماس جهت هماهنگی:
09168752652
#ماه_شعبان #نیمه_شعبان
#طرح_جهادی #امام_عصر_عج
#قرارگاه_جهادی_فرهنگی
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158