⬅️ #ادامه_ی_روایت_دوم
❇️ راستش هر لحظه منتظرم دختر یا پسر جوانی، هم سنّ و سال خودمان، درِ سالن خانه را باز کند، به حیاط بیاید و بنشیند در جمع دوستانهی ما، پای صحبت های شیرین پدرش. اصلاً همان ابتدا که وارد حیاط خانهی حاج حسین شدیم، منتظر دیدن این جوان بودم. حتی وقتی خانمِ خانه از عهدی که با خودش کرده بود برای ازدواج با یک جانباز و گفت که اوایل سال ۷۰ بعد از معرفی چند خواستگارِ جانباز، بالاخره قسمتِ زندگیِ حاج حسین شده، دیگر مطمئن شدم فرزند یا فرزندانشان فاصلهیسنیِ زیادی با ما ندارند، که جملهی حاج حسین، چشمهای منتظرم به باز شدن درِ سالن را برگرداند سمت پاهای بیجانش، وقتی که گفت: «رازِ استقامت من اول از همه به خاطر همسر خوبیه که دارم! با وجود تمام مشکلات و سختیهای جسمانیِ من، ایشون از من مستحکمتر و انقلابیتره. با توجه به اینکه ما بچهدار هم نشدیم...»!
باقیِ صحبتهایش را نمیشنوم! با شنیدنِ همین یک جملهی «بچهدار هم نشدیم» انتظارم تمام میشود و در سالنِ رو به حیاط را روی فرزندان حاج حسین و همسرش توی ذهنم میبندم و تمام!
💢 دوباره زُل میزنم به جورابهای مشکیِ حاج حسین و گوشم را میسپارم به صحبتهای همسرش.
اما دروغ چرا؟! فکرم درگیر منبری است که در ذهنم به پا شده و سخنرانش بلند بلند میگوید: «انسان یعنی انتخاب! انتخابهای ماست که درجهی انسانیت ما را مشخص میکند و درجهی بعد از انسانشدنمان، بیدارشدن است. انسانِ بیدار است که میتواند مؤثر باشد!» مثل همین خانمی که حالا نشسته روبهروی من! زنی که با علم به مشکلات حاج حسین، باز هم او و زندگی با او را انتخاب کرده. همین زنی که «بیدار زن» است!
🌱توی ذهنم دارم از حاج حسین میپرسم: «حاجی! به نظرتون شما زودتر وارد بهشت میشید یا خانمتون؟» همان موقع است که حاج حسین برای چندمین بار رو به آسمان کرده و دارد میگوید: «همیشه خدا رو برای داشتن چنین همسری شکر میکنم» و حاج حسینِ توی ذهنم با لبخند جواب میدهد: «انشاءالله خانمم»!
*
روشنی و امیدواری به آیندهی کشور و #انقلاب در صحبتهای حاج حسین میرسد به آنجا که در جواب سوالهای ما میگوید: «درسته که اون موقع نوجوان بودیم و با شور نوجوانی به امام لبیک گفتیم و رفتیم جبهه، هر چند که آینده برامون مشخص نبود، اما الان دیگه همه چیز روشنه و میدونیم که ما بر حق هستیم. چرا پشت ولایتمون رو خالی کنیم؟! ما هستیم مستحکمتر هم هستیم!» و آواز آن جانباز قطع نخاعی در دیدار با حضرت آقا می پیچد در گوشم که خوانده بود: «رفت اگر از جبهه، روحاللهِ پاک/ چون علی با ماست، از دشمن چه باک».
*
🔹خنکای شربت آبلیمو وسوسهام میکند برای خوردنش...!
حاج حسین از شیرینیِ دو بار دیدار با حضرت امام(ره) میگوید. هم، بارِ اولی که جمعِ جانبازان، آنقدر دیر به حسینیهی جماران رسیدند که فقط توانستهبودند خداحافظیِ امام را تماشا کنند، هم، بارِ دومی که آنقدر زود رسیده بودند، که توانسته بود خودش را در صفهای ابتداییِ جمعیتِ داخل حسینیه جا کند و یک دل سیر، نایب امام زمانش را تماشا کند و لذت ببرد.
خیالم که از برآوردهشدن آرزوی حاج حسین برای دیدن امام راحت میشود، شربت آبلیمو را سر میکشم و یکجا لذت و شیرینیِ صحبتهای حاج حسین و همسرش، در این بعد از ظهرِ زمستانِ بهاری شده را به جانم می ریزم!
بلند شدهایم برای تشکر و خداحافظی از میزبان صبورمان...
اما من دوست نداشتم دیدارمان اینطور تمام شود!
کاش این کرونای لعنتی نبود و میتوانستم همسر حاج حسین را بغل کنم و آرام در گوشش بگویم: «حاج خانم! راستش را بخواهید من از اول هم، برای دیدن و شنیدن شما آمده بودم! برای دیدن بیدارزنی که زینبوار عَلَمِ حاج حسین اش را به دوش گرفت و نگذاشت بر زمین بماند!»
راستی...
آن بعد از ظهرِ روز عید...
با جمعی از دوستان و مدیر مؤسسهی ولایت عشق، میهمان «بسیجیِ پاسدار حاج حسین معظمینژاد، جانباز و آزادهی عملیات والفجر مقدماتی و همسر بزرگوارشان» بودیم ...✨
پایان.
#روایت_دوم
#مجمع_بانوان_انقلابی_عقیله_بنی_هاشم_س
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158