🔰 #روایت_دوم 2⃣
📌 روایتی از دیدار تعدادی از اعضای مجمع بانوان انقلابی عقیله بنی هاشم با
جانباز پاسدار حسین معظمی نژاد به مناسبت روز پاسدار و روز جانباز .
📝 روایتگر خانم راضیه نوروزی
⬇️⬇️⬇️⬇️
🔸بسم الله الرحمن الرحیم 🔸
#روایت_دوم
✨ «آن بعد از ظهرِ روزِ عید»
روایتی از یک دیدار... 🍃
🌱 دارم از صدای جیک جیکِ گنجشکها، که پیچیده در فضای بعدازظهرِ زمستانیِ خنک اهواز، لذت میبرم. دستهی گنجشکهایی که از بالای حیاط عبور میکنند، نگاهم را به آسمان میبرند. همان آسمانی که «حاج حسین» میگوید در دوران اسارت، در یک شبانه روز فقط دو ساعت اجازهی دیدنش را داشت!
🔺یک نوجوان پانزده ساله، در اوج انرژی و هیجان، که تیر، نیمی از بدنش را بیجان کرده، با روزی دو ساعت آزادی از اتاقِ اسارتش در اردوگاه الانبار عراق، چه کاری میتواند بکند؟!
او حتماً فکر آن روزها و سختیهایش را کرده بود، که با آن سن کم میتوانست غربت و مشکلات و سختیهای قطع نخاعبودن در اسارت را تحمل کند!
حاج حسین همان روزی که همراه رفیقش از کلاس درس، راهیِ مسجد شد برای ثبت نام و اعزام به جبهه، فکرِ بیاحساسشدنِ پاهایش را کرده بود! مخصوصاً آن موقع که با اصرار و التماس و اشک، پدر و مادر و مسئولینِ اعزام را راضی میکرد یا آن موقع که از برادر جانبازِ قطع نخاعیاش پرستاری میکرد و مثل پروانه دور و برش میچرخید، میدانست حالا که دلش هوای جبهه کرده ممکن است روزی برسد که خودش هم چنین وضعیتی پیدا کند. اما هیچکدام مانع ایمانِ به راهش و شوق رفتنش به جبهه نشد.
🔹سمفونی آواز گنجشکها قطعشدنی نیست، اما من گاهی صدایشان را نمیشنوم، آنقدر که حاج حسین، نجیب و آرام از لحظاتِ نوجوانیِ منحصر به فردش میگوید، از لحظات امدادرسانی به مجروحان عملیات والفجر مقدماتی که ناجوانمردانه لو رفته بود، از لحظهای که آن تیر برای همیشه میهمان ناخواندهی نخاعش شد... یک لحظه اما صدای تیرِ خلاص و همهمهی گنجشکها به هم میپیچد! چشمهایم را میبندم تا تمرکز کنم روی صدای حاج حسین که از آن لحظاتِ دلهرهآورِ مردانهاش میگوید!
چشمهایم روی سیاهیِ جورابهایش، روی لبهی صندلی چرخدار، باز میشود که میگوید: «هنوز چند متری مانده بود که عراقیها به من برسند برای زدن تیرِ خلاص، که ایران با توپ، شروع به زدنِ منطقه کرد. همین موضوع مانع عراقیها شد و من اسیرشان شدم.»
با خودم فکر میکنم حتی اگر حاج حسین اینقدر ساده و شیرین از ماجراهایش برای ما نمیگفت، تماشای همین دو پای بیجانِ میهمانِ ۳۸ سالهی صندلیِ چرخدارش، کلی حرف برای گفتن دارد، اگر ما بشنویم!
کلی حرف از آغاز اسارتِ ۲ سال و ۴ ماههای که از پشت آن جیپ شروع شد، وقتی او و دو مجروح دیگر را روی هم انداختند داخلش و بردندشان به سنگر فرماندهی عراقیها برای شروع شکنجههای اسارت و گرفتن اطلاعات نیروهای ایرانی! بعد هم ساکن شدن ۲۱ روزه در سالن متروکهای به نام بیمارستان تموز نیرو هوایی عراق! همان ۲۱ روز سختی که هیچ پرستار و پزشکی سراغشان نیامده بود و بسیاری از مجروحین در بدترین شرایط شهید شده بودند. اما حاج حسین با آن تیرِ جا خوش کرده در نخاعش توانسته بود تاب بیاورد تا روزی که نیروهای صلیب سرخ از راه برسند و عراقیها برای ظاهرسازی سراغش بیایند و آن سوراخِ نجاتبخش را در سینهاش ایجاد کنند، تا با دفع خون از قفسهی سینهاش بتواند بعد از مدتها نفس راحتی بکشد.
📌 آن روز توانست به لطف کاغذ و خودکارِ نیروهای صلیب سرخ، خبری از زندهبودنش برای خانوادهی چشم انتظارش بفرستد، بدون اینکه حتی کلمهای دربارهی مجروحیتش به آنها بگوید، تا روزی که بعد از بازگشت به ایران، در محوطهی بیرونیِ محل قرنطینه، مادر و بیبی، او را روی صندلی چرخدار دیدند و از هوش رفتند!
به اینجای صحبتش که می رسد با بغض میگوید: «حقیقتاً گفتنش برایم سخت است». همان «حاجحسین»ی این حرف را میگوید که درباره سختیهای اسارت و جانبازیاش آنقدر معمولی و راحت صحبت میکند، انگار که تمام این ۲ سال و ۴ ماه اسارتِ همراه با مجروحیتِ شدید را به یک اردوی دانشآموزی رفته باشد، اما نمیتواند سختیِ گفتن از ناراحتیِ مادرش را پنهان کند... ❣
#ادامه_در_پست_بعدی ⬅️
#روایت_دوم
#مجمع_بانوان_انقلابی_عقیله_بنی_هاشم_س
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
⬅️ #ادامه_ی_روایت_دوم
❇️ راستش هر لحظه منتظرم دختر یا پسر جوانی، هم سنّ و سال خودمان، درِ سالن خانه را باز کند، به حیاط بیاید و بنشیند در جمع دوستانهی ما، پای صحبت های شیرین پدرش. اصلاً همان ابتدا که وارد حیاط خانهی حاج حسین شدیم، منتظر دیدن این جوان بودم. حتی وقتی خانمِ خانه از عهدی که با خودش کرده بود برای ازدواج با یک جانباز و گفت که اوایل سال ۷۰ بعد از معرفی چند خواستگارِ جانباز، بالاخره قسمتِ زندگیِ حاج حسین شده، دیگر مطمئن شدم فرزند یا فرزندانشان فاصلهیسنیِ زیادی با ما ندارند، که جملهی حاج حسین، چشمهای منتظرم به باز شدن درِ سالن را برگرداند سمت پاهای بیجانش، وقتی که گفت: «رازِ استقامت من اول از همه به خاطر همسر خوبیه که دارم! با وجود تمام مشکلات و سختیهای جسمانیِ من، ایشون از من مستحکمتر و انقلابیتره. با توجه به اینکه ما بچهدار هم نشدیم...»!
باقیِ صحبتهایش را نمیشنوم! با شنیدنِ همین یک جملهی «بچهدار هم نشدیم» انتظارم تمام میشود و در سالنِ رو به حیاط را روی فرزندان حاج حسین و همسرش توی ذهنم میبندم و تمام!
💢 دوباره زُل میزنم به جورابهای مشکیِ حاج حسین و گوشم را میسپارم به صحبتهای همسرش.
اما دروغ چرا؟! فکرم درگیر منبری است که در ذهنم به پا شده و سخنرانش بلند بلند میگوید: «انسان یعنی انتخاب! انتخابهای ماست که درجهی انسانیت ما را مشخص میکند و درجهی بعد از انسانشدنمان، بیدارشدن است. انسانِ بیدار است که میتواند مؤثر باشد!» مثل همین خانمی که حالا نشسته روبهروی من! زنی که با علم به مشکلات حاج حسین، باز هم او و زندگی با او را انتخاب کرده. همین زنی که «بیدار زن» است!
🌱توی ذهنم دارم از حاج حسین میپرسم: «حاجی! به نظرتون شما زودتر وارد بهشت میشید یا خانمتون؟» همان موقع است که حاج حسین برای چندمین بار رو به آسمان کرده و دارد میگوید: «همیشه خدا رو برای داشتن چنین همسری شکر میکنم» و حاج حسینِ توی ذهنم با لبخند جواب میدهد: «انشاءالله خانمم»!
*
روشنی و امیدواری به آیندهی کشور و #انقلاب در صحبتهای حاج حسین میرسد به آنجا که در جواب سوالهای ما میگوید: «درسته که اون موقع نوجوان بودیم و با شور نوجوانی به امام لبیک گفتیم و رفتیم جبهه، هر چند که آینده برامون مشخص نبود، اما الان دیگه همه چیز روشنه و میدونیم که ما بر حق هستیم. چرا پشت ولایتمون رو خالی کنیم؟! ما هستیم مستحکمتر هم هستیم!» و آواز آن جانباز قطع نخاعی در دیدار با حضرت آقا می پیچد در گوشم که خوانده بود: «رفت اگر از جبهه، روحاللهِ پاک/ چون علی با ماست، از دشمن چه باک».
*
🔹خنکای شربت آبلیمو وسوسهام میکند برای خوردنش...!
حاج حسین از شیرینیِ دو بار دیدار با حضرت امام(ره) میگوید. هم، بارِ اولی که جمعِ جانبازان، آنقدر دیر به حسینیهی جماران رسیدند که فقط توانستهبودند خداحافظیِ امام را تماشا کنند، هم، بارِ دومی که آنقدر زود رسیده بودند، که توانسته بود خودش را در صفهای ابتداییِ جمعیتِ داخل حسینیه جا کند و یک دل سیر، نایب امام زمانش را تماشا کند و لذت ببرد.
خیالم که از برآوردهشدن آرزوی حاج حسین برای دیدن امام راحت میشود، شربت آبلیمو را سر میکشم و یکجا لذت و شیرینیِ صحبتهای حاج حسین و همسرش، در این بعد از ظهرِ زمستانِ بهاری شده را به جانم می ریزم!
بلند شدهایم برای تشکر و خداحافظی از میزبان صبورمان...
اما من دوست نداشتم دیدارمان اینطور تمام شود!
کاش این کرونای لعنتی نبود و میتوانستم همسر حاج حسین را بغل کنم و آرام در گوشش بگویم: «حاج خانم! راستش را بخواهید من از اول هم، برای دیدن و شنیدن شما آمده بودم! برای دیدن بیدارزنی که زینبوار عَلَمِ حاج حسین اش را به دوش گرفت و نگذاشت بر زمین بماند!»
راستی...
آن بعد از ظهرِ روز عید...
با جمعی از دوستان و مدیر مؤسسهی ولایت عشق، میهمان «بسیجیِ پاسدار حاج حسین معظمینژاد، جانباز و آزادهی عملیات والفجر مقدماتی و همسر بزرگوارشان» بودیم ...✨
پایان.
#روایت_دوم
#مجمع_بانوان_انقلابی_عقیله_بنی_هاشم_س
#موسسه_فرهنگی_ولایت_عشق
📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158