کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
✍️همسر شهید
یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد که در روزی که 140 هواپیما به پرواز درآمد😳، کمی مضطرب بودم. نگاهم به علی افتاد که با ماژیک بر روی بمبها کلمهای را می نویسد. بر روی آنها به زبان انگلیسی نوشته بود: «برای صدام».😊همین همرزم علی پس از مفقودی وی برایم گفت که تا پایان جنگ دیگر اضطراب نداشتم.👌شجاعت شهید اقبالی در من هم اثر گذاشت.🌺
🌷#شهید_علی_اقبالی_دوگاهه
🌷#شجاعت
کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
✍️همسر شهید
ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﺤﺴﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻋﻠﯽ ﭼﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻭ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ 👌. ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ، ﺣﺘﯽ ﻟﻘﻤﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ🌺 . ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻮﺩ ﻫﺮﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﻭﻡ ﻭ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﻡ . ﺧﻤﺴﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﺩ ﻣﻈﺎﻟﻢ ﻫﻢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ👌 . ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻗﺖ ﻋﻤﻞ ﺩﺍﺷﺖ .
#شهید_محسن_حججی🌷
کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
✍️مادر شهید
ﯾﮑﺒﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪ، « ﺷﻬﯿﺪ ﺑﮑﺶﻟﻮ » ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ . ﺷﺐ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻨﺘﻘﻠﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ .🏥 ﻧﺼﻒ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﮑﺶﻟﻮ ﮔﻔﺖ « ﻣﯽﺭﻭﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﺗﻬﺮﺍﻥ » .😊 ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪﻩ .
ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺿﺎ ﻣﺆﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻌﯿﺪ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪﻩ، ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ، ﺍﻣﺎ ﺳﻌﯿﺪ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺳﻌﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ .😍 ﺳﻌﯿﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪ، ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ « ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﻡ، ﻧﻤﯽﻣﯿﺮﻡ»😊
🌹 #شهید_تفحص_سعید_شاهدی
🌹 #مسئولیتپذیری
کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
#زندگی_به_سبک_شهدا
هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم میومدن،من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم😠.
ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونها نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد👌 ...
یه روزی که بهش گلایه کردم گفت: اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه 👏...
#شهید_حسین_معز_غلامی 🌹
کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
┈••🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺••┈
#زندگی_به_سبک_شهدا👌
غـروب ماه رمضـــ🌙ـــــان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــڪ قابلمه از من گرفت! بعد داخل ڪله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون ڪله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟!😋گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست ڪامل ڪله پاچه و چند تا نان ســنگڪ گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور🏍 رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي ڪرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينڪه به من تعارف هم نڪرد ناراحت شــدم😔. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز ڪجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارڪ چهل تن، انتهاي ڪوچه، منزل ڪوچڪي بود ڪه در زديم و ڪله پاچه را به آنها داديم👌. چند تا بچه و پيرمردي ڪه دم در آمدند خيلي تشڪر ڪردند. ابراهيم را ڪامل ميشناختند🌸. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
✍️همرزمان شهید
با حميدرضا در جزيره مينو بوديم😊. روزي براي انجام دادن كاري سوار بر خودرو شديم و به طرف اهواز حركت كرديم. فصل تابستان بود و گرماي طاقت فرساي خوزستان همه را اذيت مي كرد😥. ناگهان در نزديك هاي اهواز، حميدرضا خودرو را كنار جاده متوقف كرد. دليل توقف را پرسيدم. او گفت: مگر صداي اذان را نشنيدي؟ به او گفتم: تا اهواز راهي نمانده است و در آنجا زير سرپناهي نماز مي خوانيم😉. حميدرضا نگاه معني داري به من كرد و گفت: تو از كجا مي داني تا اهواز ما زنده هستيم؟🙁سپس با مقدار آبي كه در ماشين داشتيم، وضو گرفتيم و همان جا نماز را در اول وقت به جا آورديم🌷.
#شهيد_حميدرضا_نوبخت🌷
#التماس_دعا 🌼
🍃 #برنامه_بسیج
سال پنجاه و نه بود. برنامه بسیج تا نیمه شب طول کشید. دوساعت مانده به نمازصبح کار بچه ها تمام شد و می خواستند بروند خانه که ابراهیم همه را جمع کرد. بعد شروع کرد از خاطرات کردستان گفتن؛ خاطراتش هم جذاب بود و هم خنده دار و بچه ها با شوق گوش می دادند.
ابراهیم بچه هارا با خاطرات تا اذان صبح بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از اذان، نماز جماعت صبح را خواندند و رفتند.
بعداز رفتن بچه ها ابراهیم به مسئول بسیج گفت: «اگر بچه ها همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نمازصبح بیدار می شوند یانه. شما یا برنامه بسیج را زود تموم کنید یا بچه هارا تااذان نگه دارید تا نمازشان قضا نشود.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
⭕️ #گنـاههای_ڪوچڪ
✍یڪ روز مریم آمد و گفت: به من یڪ روز مرخصی بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود!
پرسیدم: "تصادف ڪردی؟"
جوابی نداد...
پاپیچش شدم تا بالاخره گفت ڪه روی لولههای نفت ڪه خدا میداند توی آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ میشدند #پا_برهنه_راه_رفته!
پرسیدم: چرا این ڪار رو ڪردی؟
گفت: #غـافـل شده بودم این ڪار رو باید می ڪردم تا یادم بیاید چه آتشی در آخرت منتظـر من است.
گفتم: تو ڪه جز خدمت ڪاری نمی ڪنی.
گفت: فڪر میڪنی!
👈بعضی اشارهها، بعضی سڪوت های نه به جا؛ همهی اینها #گناهای ڪوچیڪیه ڪه تڪرار می ڪنیم و برامون عادی میشن.
#شهیده_مریم_فرهانیان
#زندگی_به_سبک_شهدا
#خاطره
🌹 #زندگی_به_سبک_شهدا
🌷 شهید مدافع حرم "مسلم خیزاب"
✅ کار همیشگیاش بود.
لباس نظامیاش را که میپوشید دست به سینه میگذاشت و سلام به امام حسین(علیه السلام) میداد. بعد هم رو به عکس حضرت آقا میایستاد و احترام نظامی میگذاشت.
✅ بهش گفتم:
"مگه آقا شما را میبیند که همیشه احترام میذاری؟!"
🌷 بهم گفت:
"وظیفهی من احترام به حضرت آقاست حتی اگر به ظاهر ایشان من را نبینند."
🎤 راوی: همسر شهید
🌴🌾🌷🌴🌾🌷🌴🌾🌷
🌹نثار روح مطهر شهید مدافع حرم "مسلم خیزاب" صلوات🌹
#زندگی_به_سبک_شهدا
وقت #ناهار رفتم پشت یه تپه🗻
با تعـ😳ـجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه های نون🍞 رو از رو زمین بر میداره، تمیز میکنه و میخوره.
اونقدر ناراحـ😔ـت شدم که به جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده تیپ هستی ، این کارها چیه؟! مگه غــذا نیست؟! خودم دیدم دارن غذا پخش میکنند.
کاظم گفت:
اون غذا مال بسیجی هاست...
این نونارو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند .
درست نیست اسراف کنیم....
#رفیق_شهید_من
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
🔸عباس نصفي از حقوق ماهانهاش را صرف امور #خيريه ميكرد، در واقع او بخشي از حقوقش را به دو خانوادهاي ميداد كه يكيشان بيمار سرطاني و ديگري بچه #يتيم داشتند
🔹باقي حقوقش را هم بخشي صرف امور روزمرهاش و بخشي را خرج #هيئات و مراسم مذهبي ميكرد.
🔸در طول ماه شايد 20 روزش را #روزه ميگرفت و غذايي كه محل كارش به او ميدادند، به خانوادههاي مستمند ميداد
🔹يكبار كه ميخواست به #مأموريت برود دو، سه غذا توي خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما براي فلان خانواده ببر، بابا گفت: من خجالت ميكشم دو #غذا دستم بگيرم و ببرم اما عباس اصرار داشت كه اگر كم هم باشد بايد به مردم كمك كرد و باري از دوش كسي برداشت.
#شهید_عباس_آسمیه
#شهید_مدافع_حرم 🌷