┄═❁๐๑🍃🌺๑🍃๑๐❁═┄
💌 هــر روز ، یڪ پیــام
📜 خاطــرهسازۍ:
📝 دیماه ساݪ ۱۳۹۴ دانشجویاݩ را برای زیارت به #مشهــد برده بودیم. در مسـیر برگشت از #مشهـــد ، تا #سمـــنان همـراه #عباس در یڪ ماشین بودم. آن روز تازه فهمــیدم ڪه #عباس اطلاعات بسیار زیادی دارد و در مسائل تربیتی صاحب نظر است ... تا پیش از آن روز، او فقط به چشــم یک دفتردار میدیدم ..
#عباس برای دانشجویان دانشگاه طرح و برنامه داشت . یڪی از مسائلے که آݩ روز مطرح ڪرد این بود که هر دانشـجو باید برای خود یک همرزم انتخاب کند که در ڪار و درس و خوشی و ناخوشی همیار هم باشند..
🎙 راوی... [± یکی از فرماندهاݩ دانشگاه امام حسین(ع) ±]
#روایت از #همسر بزرگوار #شهید_محمدحسین_محمدخانی
.
نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت : چقدر آینه!! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد ب نفستون رفته بالادیگه😁 نشست رو به رویم خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون💞 نشستم!
زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش میدادم،حالا انگار لال شده بودم.
.
خودش جواب خودش را داد: رفتم #مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم: حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم...
.
گوشه رواق نشسته بودم که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست
خیر کنن و بهتون بدن.
.
نظرم عوض شد. دو دهه ی دیگه دخیل بستم که برام #خیر بشید! حالا فهمیدم الکی نبود که نظرم عوض شد. انگار #دست_امام_علیهالسلام بود و دل من❤
💢عید قربان بود و راهی #مشهد، زمینه سفر را دلهای دلتنگ امام رضا چیدن. خاله و مادر و اصرار به پدری که می دانست خبری در راه است #پدر دل آشوب بود و خبر از بازگشت پاره جگر داشت اما نتوانسته دعوت امامش را رد کند، شاید آنجا بهترین مکان بود تا #دلش آرام شود.
💢مشهد بود و قدم های پدری که قلبش میتپید به شوق #پسری، که شاید برگردد نشانی و باشد #سجادش. تماس و تماس و .... دل نگرانی مادر از حال همسر؛ همسری که همدم دل منتظرش بود. دست های دعای #مادر رو به ضریح پرمی کشید🕊 تا شاید خبرآمدن سجادش بیاید
💢صحن #جوادالائمه برایش بوی دیگری داشت. قدم هایش آهسته تر می شد. بوی #جوان_امام_رضا؛ یا امام رضا جوانم فدای جوادت. سجادم چون جوانت قد رشیدی دارد چهره ای دلربایی دارد. #مدافع عمه جان شده . کاش از سفر برگردد. برسانید که مادرش دلتنگ است و بی قرار.
💢از سفر بر می گردند. #عیدغدیر است و سادات پذیرای مهمانان، خانه ای که چند سالی است مسافرش دیر کرده. پدر اما خبری را شنیده. چگونه به #مادر بگوید⁉️ مادر ذوق شنیدن آمدن دارد اما چگونه بتواند #سجادش را در یک تابوت مجسم کند؟
💢سیدزهراجان، #سادات عزیزم عید غدیر مولایمان عیدی و چشم روشنی داده. سجاد برگشته اشک های مادر ذکر #شکر به زبان دارد. یا امام رضا (ع) دعایم مستجاب شد چه زود جوابم را دادی آقاجان #جوانم برگشت.
💢بعد یکسال #شب_شهادت امام جواد (ع )🏴 در حرم مطهر امام رضا (ع) مادری آمده که هم درد #امام_غریبمان در این شب است و ذکر لب هایش آشناست. یا امام رضا (ع) جوانم چون #جوادت قد رشیدی داشت
#شهید_سیدسجاد_خلیلی
🔸از #مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه #حلالیت طلبید.
🔹قرار بود فردا با دوستانش عازم #جبهه شود، همان روز رفتیم به #گلستان_شهدا، سر قبر شهید سیدرحمان هاشمی دیگر گریه نمیکرد.
🔸دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم. رفت سراغ #مسئول گلستان شهدا از او خواست در کنار سید رحمان کسی را #دفن_نکند.
🔹ایشان هم گفت: من نمیتوانم قبر را نگه دارم شاید فردا یک #شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار. همانطور هم شد و محمد در کنار سید رحمان #دفن_شد
راوی:(علی)برادر شهید
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#امضای_شهادت🌷
🔹مهدی توی #وصیتنامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است. آخرین بار که از سوریه برگشت با هم رفتیم #مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے
🔸گفت مادر، #امضای_شهادتم رو امروز از امام رضا(علیه السلام) گرفتم بهش گفتم اگه تو شهید بشے🕊 من دیگه ڪسی رو ندارم. مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت مادر #خدا_هست...
#شهید_مهدی_صابری
📚برگرفته از کتاب فاطمیون
💠من همه چیز را می بینم و میدانم
🔰بعد از #شهادت_سید خیلی اذیت شدیم ولی من تمام سختیها را با جان و دلمـ خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت میشد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه #با_پدر میبینم ناراحت میشوم. بچه من هم همینطور است.
🔰چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب #شهید را دیدم. خواب دیدم در راه #مشهد هستم و ایشان با چهرهای زیبا آمد و گفت: #خانم نیامدی؟ #دلم_برایت تنگ شده است.
🔰گفتم: تو که میدانی مریض شدم و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماریات #ناراحت_شدم. گفتم: تو که میدانی چرا شفای منو نمیگیری⁉️ گفت: اینها همه آزمایش توست و انشاءالله #روسفید از این آزمایش بیرون میآیی و خوب میشوی
🔰گفتم: کی؟ گفت: الان نیست و برای بعداً هست. من از کارهای خوب و بد #دیگران گفتم که ایشان گفت: همه چیز را #میدانم و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و #امکان_ندارد یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم
راوی:همسر شهید
#شهیدسیدمجتبی_علمدار