eitaa logo
کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
20 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
62 ویدیو
0 فایل
برای شهدا رسانه باشیم برای همکاری در ستاد پیام دهید ارتباط با خادم کانال: @congere_melli_shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷مرسوم است به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می کنند. این رسوم را کومله نیز اجرا می کرد، با این تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسیر ایرانی بودند. 🌷یک بار چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردند. پس از مراسم، آن عفریته گفت: "باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ١٤ سال نمی شد را آوردند و تک تک از پشت، سر بریدند. 🌷شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می زدند و آنها شادی و هلهله می کردند. اما این پایان ماجرا نبود. آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و این دوازده نفر را نیز سر بریدند. 🌷من و عده ى دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند، به حالت بی هوشی و اِغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجدداً ما را روانه ی زندان کردند. اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🌷 🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت دو – سه بود که من و افاضل به سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد. از بالای خاک صدای «مرجانی» را شنیدم که گفت: «حسن، حسین سالمید؟» 🌷شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرک های روی سنگر، جان پناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگی مان شد. دو نفری داد زدیم: «هنوز سالمیم! یه کاری کنید». سنگر خراب شد، تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدم دو – سه نفس عمیق بکشم، خمپاره دیگری آن سو تر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین .... 🌷تکه ای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکه ای از بدن افاضل است، اما او سالم بود. خوب که دقت کردم، جگر بود؛ جگر آدم! چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمدم، آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر، جگر مرجانی بود. بدن متلاشی شده را لای پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد. 🌷شب، دشمن با خفت عقب کشید؛ خبر نداشت که خاکریز ما ٥٠ نفر بیشتر نیرو ندارد. شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رسانیدم. ساعت ١٢ ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما عقب رفتیم. سال نو از راه زمستان رسید و ما در سنگرهای خونین جزیره مجنون سال نو را تحویل گرفتیم. 🌷حدود ٢٠ فروردین به عقب برگشتیم چه شب هایی را در جزیره گذراندیم. شب های سرد و پر زد و خورد. شب هایی که تشنه می ماندیم و مجبور می شدیم زمین را بکنیم تا به آب برسیم و وقتی به آب می رسیدیم، آب، شور از کار در می آمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت می کردیم تا از تیر تراش ها و ترکش ها در امان بمانیم. سرانجام رسید روزی که از پل های خیبر خداحافظی کردیم. 📚 کتاب «پل های خیبر» اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 💕
🌷 ؛ ... 🌷قبل از ازدواج اسم من مهناز بود، ازدواج که کردیم، یک روز بهش گفتم: اسم شما ابراهیمه، منم دوست دارم اسمم رو هاجر بگذارم. گل از گلش شکفت؛ گفت: منو خیلی خوشحال کردی، اتفاقاً منم با اسم مهناز مأنوس نبودم. 🌷می گفت: این چه کاریه که بعضیا حاضرن اسم پرنده و حشره و باد و خیلی چیزای دیگه رو، روی بچه هاشون بذارن، اما از اسم های با معنایی که لایق اشرف مخلوقاته، فرار می کنن؟! خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم امیرعباسی، معاونت اطلاعات تیپ ویژه شهدا 📚 کتاب ساکنان ملک اعظم ٥ اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷 🌷در عملیات رمضان، بچه‌ها پشت خاکریز زمین‌گیر شده بودند. پنجاه ـ شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمی‌توانستند سرشان را بالا بیاورند. 🌷با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز، یک نفر که بغل دستم بود گفت «دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی، سوراخ سوراخش می‌کنن.» روبه‌رو را نگاه کردم. چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک می‌شدند. فاصله‌شان هر لحظه کم‌تر می‌شد.... 🌷اولین تانک به سی ـ چهل متری‌مان رسیده بود. نفسم بند آمده بود. احساس می‌کردیم چند دقیقه‌ی دیگر اسیرمان می‌کنند. بدنم سُست شده بود. با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقی‌ها بودم. با ناامیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم. یک‌هو دیدم.... 🌷یک‌هو دیدم یک نفر، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد، گرد و خاک‌کنان به طرف‌مان می‌آید. حاج‌احمد بود. از موتور پایین پرید و آرپی‌جی را از دست آرپی‌جی‌زن گرفت و رفت آن‌طرف خاکریز؛ روبه‌روی تانک‌ها نشانه رفت. 🌷چند ثانیه بعد گلوله آرپی‌جی روی برجک، اولین تانک در حال حرکت نشست. تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه. بعد حاج‌احمد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند. بچه‌ها شروع کردند. حاج‌احمد سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد. روح شهيد حاج احمد كاظمى شاد. اللهم صلی علی محمد وال محمدوعجل فرجهم 💞
🌷 ٤٠_سردار 🌷سال ٧٦ در حالی که روی چهارپایه رفته بودم تا پنجره اتاق را تمیز کنم، حسین‌ آقا در منزل را باز کرد؛ با ماشین سپاه داخل حیاط خانه آمده بود. ـ مادر آنجا رفته ‌ای چه کار؟ ـ اگر تو نمی‌ خواستی من بروم بالای چهارپایه، نمی‌ رفتی! ـ حسین آقا، برای چه این ماشین را آوردی داخل حیاط؟ ـ ٤٠ مهمان داریم. ـ ٤٠ مهمان، در یک ذره ماشین؟ ـ ٤٠ سردار تفحص کردم تا تحویل معراج بدهم.😔😔😔 🌷اولین روز حضور شهید حسین صابری در عملیات تفحص، فکه؛ حسین با این آمبولانس ٤٠ سردار را به منزل برد. راوى: مادر شهيدان عباس، حسن و حسين صابرى اللهم صلی علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
🌷 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد. 🌷 یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. 🌷تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. 🌷 رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم. 📚 كتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦ اللهم صلی علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
.... 🌷شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوى تند گلاب فضاى اطراف را پر كرده، گويى آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطرى در كار نبود. 🌷تمام آن رايحه ى دل انگيز مربوط به جنازه ى دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثرى از بوى گلاب در آن جا وجود نداشت. راوى : خانم مهرى يزدانى اللهم صلی علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم 💞
🌷 🌷يك روز او را بسيار سرحال ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اين‌طور سرحال شدى!» پاسخ داد: «ديشب وقتى استتار كرده بوديم، در خواب، صحراى وسيعى را در مقابلم ديدم و آقايى را كه صورتش مى ‌درخشيد.» به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا عاقبت ما چه مى ‌شود؟» فرمودند: «پيروزى با شماست ولى اگر پيروزى واقعى را مى ‌خواهيد، براى فرج من دعا كنيد.» 🌷باز پرسيدم: «آقا من شهيد مى شوم؟ فرمودند: «اگر بخواهى، بله. تو در همين مسير شهيد مى ‌شوى، به اين نشانى كه از سينه به بالا چيزى از بدنت باقى نمى ماند. به برونسى بگو پيكرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.» 🌷اين طلبه وصيت‌نامه‌اش را نوشت و از شهيد برونسى خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازه‌اش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبه ى جوان شهيد شد و از سينه به بالا، چيزى از بدنش نماند. 📚 كتاب ١٥ آيه، صفحه ٩١ راوى: محمد قاسمى اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸اللهــم عجـــل لولیــڪ الفـــرج🌸
🌷 🌷يك هفته بود مادرم در بيمارستان بسترى بود. مصطفى به من سفارش كرد كه: شما بالاى سر مادرتان بمانيد ولش نكنيد، حتى شبها. و من هم اين كار را كردم. مامان كه خوب شد و آمديم خانه، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم. 🌷يادم هست روزى كه مصطفى آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد، مى بوسيد و همان طور با گريه از من تشكر مى كرد. من گفتم: براى چى مصطفى؟ گفت: اين دستى كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براى من مقدس است و بايد آن را بوسيد. گفتم: از من تشكر مى كنيد؟ خب اين كه من خدمت كردم مادر من بود، مادر شما نبود كه اين همه كارها مى كنيد. 🌷گفت: دستى كه به مادرش خدمت مى كند مقدس است و كسى كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد. 🌷هيچ وقت يادم نرفت كه براى او اين قدر ارزش بوده كه من به مادر خودم خدمت كردم. راوى: همسر سردار شهيد مصطفى چمران اللهم صلی علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم🌸🍃
🌷 .... 🌷هميشه يك تبسم زيبا داشت. وارد خانه كه مى شد، قبل از حرف زدن لبخند مى زد. عصبانى نمى شد. صبور بود. اعتقادش اين بود كه اين زندگى موقت است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم. 🌷گاهى وقتها از شدت خستگى خوابش نمى برد. يك روز مشغول آشپزى بدم، على هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقيقه بعد آب و غذايى براى او ببرم، نگاه كردم ديدم كنار ديوار خوابش برده. ولى با همين وضعيت خيلى از مواقع كمك كار من در منزل بود. مثلاً اجازه نمى داد كه هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. مى گفت: يك شب من، يك شب شما. 🌷يك شب شام آماده كرده بودم كه متوجه شديم همسايه ما شام درست نكرده ـ چون تصور مى كرده كه همسرشان به منزل نمى آيد ـ فوراً على غذاى ما را براى آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست مى خوريم.... راوى: همسر سردار شهيد عليرضا عاصمى اللهم صلی علی محمد وال محمد و عجل فرجهم🌸🍃
🌷 🌷چند روزى بود که «بهزاد گیجلو» سرباز تفحص، پاپیچ شده بود که: «من خواب دیدم کنار آن جنازه عراقى که چند روز پیش پیدا کردم، چند شهید افتاده...» 🌷دو - سه روز پیش از آن، در اطراف ارتفاع ١٤٦ یک جنازه پیدا کردیم که لباس کماندویى سبز عراقى به تن داشت. پلاک هم داشت که نشان مى داد عراقى است. ظاهراً بهزاد خواب دیده بود که کسى به او مى گفت در سمت راستِ آن اسکلتِ عراقى چند شهید دفن شده اند. 🌷آن شب گیجلو ماند پهلوى بچه هاى نیروى انتظامى و ما برگشتیم مقر. فردا صبح که برگشتیم، در کمال تعجب دیدیم درست سمت راست همان جنازه عراقى، پیکر پنج شهید را خوابانده روى زمین. 🌷تا ما را دید ذوق زده خندید و گفت: بفرما آقا سید، دیدى، هى مى گفتم یک نفرى توى خواب به من مى گه سمتِ راستِ اون جنازه عراقى رو بکنید، چند تا شهید خاک شده است، من دیگه طاقت نیاوردم و اینجا را کندم و اینها را پیدا کردم. آن روز صبح زود گیجلو تنها به محل آمده و زمین را زیرورو کرده بود و پنج شهید پیدا کرد. همه شهدا هم پلاک داشتند. راوى: سيد احمد ميرطاهرى اللهم صلی علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم🌸🌿
🌷 🌷به همراه شهید «ذوالفقار کنعانی» در یکی از مناطق عملیاتی غرب کشور مستقر بودیم و منطقه مورد نظر را برای عملیات بعدی شناسایی می‌ کردیم. در نزدیکی مقرّمان رودخانه ‌ای بود و روزهایی که فرصت داشتیم در آن شنا و استحمام می‌ کردیم. 🌷چند روز به عملیات مانده بود که شهید کنعانی را حنا به دست دیدم که دنبال من می‌ گشت. گفتم: «چه خبره؟ حنا دست گرفتی؟!» گفت: «زود وسایل شنایت را بردار؛ بریم که دیر نشه؛ چون امروز خیلی کار دارم!» به اتفاق هم کنار رودخانه رفتیم. شهید کنعانی حنا را خیس کرد و روی پاهایش گذاشت.... 🌷در طول مدتی که منتظر بودیم حنا اثرش را بگذارد ضبط صوتی را با خودش آورده بود که نوار «پشت سنگر مانده بی‌ سر، ای برادر، ای برادر» را می‌ خواند. گفتم: «ذوالفقار! حالا که ما رو اُوردی اینجا، برای حنابندونی عروسی‌ ات هم ما رو دعوت می‌ کنی؟» خنده ‌ای کرد و گفت: «جشن حنابندونی دامادی‌ من همین الآنه و تو رو هم به خاطر این که از رفقای صمیمی ‌ام هستی، دعوت کرده ‌ام!» 📚 كتاب قمقمه هاى عطشان، خاطرات جانباز شیمیایی محمدرضا زنجانی منبع: سايت نويد شاهد اللهم صلی علی محمد وال محمدوعجل فرجهم🌸🍃