#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_ششم
6⃣ ⏰دوستان هیچ وقت فکر نکنید فرزندی که دارید تربیت می کنید اگه اشتباهی در تریبتش کردید به خودتون مربوطه ❌ نه ، این بچه قراره یک فردی در جامعه بشه و پدر بشه، مادر بشه، کارمند بشه، کاسب بشه=شخصیتش همین چیزی خواهد شد که شما ساختید: بچه ای که در کودکی باج گیر هست تا آخرش همین می مونه اگه اصلاح نشه، وقتی شما با هدیه و باج ساکتش می کنید تا آخر همین انتظار رو از زن و بچه و رییس و فامیل و همه داره. بچه ای که شما با تحقیر بزرگش می کنید بزرگم بشه توسری خور می مونه، بچه ای که از اول سخن چینی و غیبت ازش می خوان، بچه ای که پدر و مادر از جنسیتش راضی نبودن و بدون اعتماد بنفس و خود تحقیر بارش آوردن آسیبش برای همه ست. این چیزا رو من هم در تجربه ی زندگی شخصیم و مقایسه ی عملکرد های اطرافیانم که کودکی شون رو هم دیده بودم کسب کردم و هم در مدرسه در برخورد با دانش آموزانم و هم در کلاس های مهارت و... ولی منظورم از این بند این نیست که کوتاهی های پدر و مادرامون در تربیت ما غیر قابل جبران هست، هر کس خودش بهترین استاد برای خودشه و اگه بتونه متوجه ایرادات خودش بشه و روی خودش کار کنه حتما می تونه خودشو اصلاح کنه
7⃣ برای تربیت بچه ها، در جامعه کنونی که آسیب ها بیشتر اند، حتما تحت نظر استادی باشید تا با توکل به خدا فرزندان صالحی تربیت کنید، همسرداری هم همینطور واقعا هر چقدر مهارتشو یاد بگیریم زندگی خودمون شیرین تر میشه. وقتی قلق مردها بدست بیاد دیگه هیچ بحث و ناراحتی پیش نمیاد، من از وقتی ظرفیت خودمو بالا بردم هیچ بحثی با هم نداشتیم، اصلا یادم نمیاد واقعا آخرین دعوا مون چه سالی بوده😄
8⃣ به بچه ها مون و خودمون مدام یاد بدیم خیرخواهی برای دیگران اولین برکاتش برای خودمونه، خیلی درگیر نسبت ها نباشیم که این چون خواهر شوهرمه، چون جاریمه... پس باید اینطور رفتار کنم. با خدا معامله کنیم راه دوری نمیره.
9⃣ برای مدیریت زمان در یادگیری از زمان های انجام کار های خونه، برای شنیدن مباحث تربیتی استفاده کنید، من عادت دارم موقع انجام کارهای خونه، یا کار با گوشی یک فایل صوتی هم گوش بدم، خیییییلی خوبه، اینطوری دیگه آدم فکر و خیال بیخودی هم نمیکنه و تغذیه روحش تامین میشه، صوت زیارت عاشورا ، دعای عهد، سخنرانی هر کدوم از وعاظی که خودتون قبول دارید، حتما دانلود کنید و بطور روتین هنگام انجام کار هاتون بذارید پخش بشه اینطوری خلائی که ما بخاطر نداشتن فرصت برای مطالعه داریم هم برطرف میشه.
🔟 حتما برای کارهای روزانه برنامه ریزی داشته باشید و به بچه ها مناسب سن شون مسئولیت بدین و از ترس اینکه نمی تونه درست انجام بده، خودتونو خسته نکنید همه در خونه وظایفی دارن که به نسبت توانایی هاشون متغیره.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#قسمت_ششم
وهمه رو با یه چشم میدید و با یه دل دوست داشت..
مادرم پا به ماه بود دلم واسش میسوخت.آب گرم کردم و با فهیمه یکی یکی بچه هارو حمام بردیم دل توی دلمون نبود... هر چقدر کار میکردیم متوجه نبودیم ونگاهمون به در بودگوشمون به کوچه..سفره انداختم اما خودم بیرون زدم.
انگار یکی چنگ مینداخت به دلم.بیرون نشستم و اشکهام دست خودم نبود..ننه همیشه می گفت با سختی بچه بزرگ کردم و حالا بابام. زبونمو محکم گاز گرفتم که اشکم در اومد از دردتند تند سرمو تکون دادم تا از فکر در بیام.
تا غروب خبری نشد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هیچ کاری از دستم
برنمیومد.مشغول شام خوردن بودیم و من فقط با غذا بازی میکردم که صدای در حیاط اومد. در رو نبسته بودم و یا الله بود که به گوشمون خورد... پای برهنه تا وسط حیاط دویدم....ننه بود و چندتا مرد از اهالی ده.. هر چه نگاه کردم بابام نبود..
زدم زیر گریه و همونجا رو زمین پهن شدم از بس ترسیده بودم. ننه تند تند دوید سمتم سرم رو گذاشت روی پاهاش رو به فهیمه داد زد یه لیوان آب بیار..
با دستش چند تا ضربه به صورتم زد. صداشو میشنیدم. میدیدمش اما انگار لال شده بودم.. ننه صلوات فرستاد: بابات حالش خوبه اما گفتن دو سه روزی باید بیمارستان باشه. زن نمیذاشتن اونجا بمونه و ناچار برگشتم. نگران نباش مگه من مرده ام که بابات طوريش بشه.محبوبه لیوان آب دستش داد وننه انگشتر قدیمی روی انگشتش رو درآورد انداخت توی آب و مجبورم کرد ازش بخورم..
مردها جلوی در سرپا ایستاده بودن که ننه گفت: بفرمایید بالا اینجا بده یکی از مردها تشکر کرد دستت درد نکنه ننه ما دیگه رفع زحمت کنیم فقط از فردا دیگه نخواین که ببریمتون شهر خودمون میریم و پس فردا هم که امان الله خان مرخص میشه برش میگردونیم روستا.
ننه هیچی نگفت و مردها خداحافظی کردن و رفتن .ننه به زور کمکم کرد و بلند شدم به اتاق که برگشتیم مادرم گوشه دیوار تکیه داده بود. و با دستاش قالی رو چنگ میزد... صورتش خیس عرق بود. ننه با دست محکم زد به صورت خودش یا ابالفضل هنوز که زوده..با دیدن مادرم حال خودم یادم رفت.....
آب گرم داشتیم و فوری گذاشتم دم دست ننه... با فهیمه برادرامو توی اتاق دیگه گذاشتیم و خواهرام هم بیرون کردیم. فهیمه میترسید و نموند که درد کشیدن مادرمون رو ببینه اما من موندم کنار ننه ...هر کاری میگفت انجام میدادم اما مادرم فقط درد میکشید وجیغ میزد. یک ساعت هم بیشتر شده بود وننه خودش هم رنگ به رو نداشت اما بچه به دنیا نمیومد...مادرم درد میکشید و صدای فریادش دیگه دست خودش نبود...
در اتاق به شدت باز شد و چندتا از زنهای همسایه خودشونو انداختن داخل... يكيشون منو بیرون کرد و در رو بست....
مادرم جیغ میزد و ما پشت در فقط اشک میریختیم...
من وفهيمه وسه خواهر دیگه ام بزرگتر بودیم و چشممون به در اما برادر هام
کوچیک بودن و یکی هم شیرخوار.....
با داد مادرم اونا هم گریه میکردن،بغلشون کردیم و زدیم بیرون از خونه..... اما توی محله هم فریاد مادرم
میومد...
صدا که قطع شد به فهیمه نگاه کردم که خواهر کوچکم بدو بدو خودشو بهمون رسوند و نفس نفس میزد و گفت بچه به دنیا اومده مادر حالش خوب
شده....یه نفس راحت کشیدم و پا تند کردیم سمت اتاق...
ننه کنار مادرم نشسته بود آب آوردم براش و طشت گرفتم زیر دستش که با زنها دستاشون رو شستن..... پارچه های کثیف رو جمع کردم.... جا پهن کردم ولباسهای مادرم رو کمک کردم عوض کرد.... اتاق رو تمیز کردم و چای تازه دم
کردم سینی رو که دور دادم تا همه بردارن یکی از همسایه ها گفت:مگه مریم هم کار میکنه؟ من که باورم نمیشه این مریم باشه که هرروز روی پشت بوم و در و دیواره... مادرم بیحال گفت: امروز هم تا غروب روی دیوار نشسته بود...
ننه خندید بچه ست، سن و سالش برای همین کارهاست....مادرم توی جا چرخید امان الله چی شده؟ چرا گفتین طبیب خونه ست؟.. ننه دست روی دستش گذاشت برای همین حالت بد شد؟....مادرم پتو رو با دستاش محکم فشرد که از دیدننه پنهون نموند.... ننه آروم بچه رو لای پارچه سفید پیچید و داد بغل مادرم مبارکت باشه بذار پدرش بیاد تا یه اسم خوب هم واسش انتخاب كنه....حال امان الله خان خوبه شاید خدا دلش به حال این بچه ها سوخته شایدم به دل تو رحم کرده هر چی بوده حال پسرم خوبه.. پس فردا برمیگرده
پیشمون....مادرم نفسی از سر آسودگی کشید که زنهای همسایه یکی یکی بلند شدن و تا دم در از ننه و مادرم میخواستن هر کاری داشتن نصف شب هم باشه خبرشون کنیم... دور بچه جمع شدیم،بچه کوچیک داشتن برای ما تازگی نداشت چون برادرهام روی چهار دست و پا توی هم گره میخوردن..... سه اتاق داشتیم بالای حیاط که سکو میخورد یکی هم پایین تر وتوی حیاط که بی استفاده مونده بود
#ادامه دارد
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_ششم
به در باغ رسیدیم راهنمایی کردن رفتیم داخل .از همکارها ۱۵ نفر بودیم .تازه نشسته بودیم که دیدیم مدیر محترم با معاونشون وارد شدند با دسته گل خیلی زیبا و بزرگ که یکی از خدمه های باغ آورد همه بلند شدیم یکی یکی سلام علیک کرد وقتی به من رسید مکثی کرد و نگاهی به سرتا پام انداخت سرمو پایین انداختم اومد درست روبروی من نشست .
نگاهم به رق ص های وسط مجلس بود زهرا توگوشم گفت بابا همین مدیر با حجب و حیا هوش از سرش پریده چشم ازت بر نمیداره، نگاش نکردم و خودمو زدم به اون راه.چند دیقه بعد که از رو میز آب برداشتم بخورم نگاهمون به هم گره خورد .سرم رو پایین انداختم تودلم آشوب شد
تا آخر مراسم همه حواسش به من بود منم حال خودم رو نمیفهمیدم زهرا گفت چه مرگته توهم بله.
دوروز بعد از عروسی تو دفتر مدیر بودیم اومدیم بریم بیرون گفتن خانم ....شما چند لحظه تشریف داشته باشید گفتم بله وقتی تنها شدیم پرسیدن با ماشینتون اومدید گفتم بله . گفت میتونیم بیرون همدیگه رو ببینیم؟نگاش کردم قبل از اینکه چیزی بگم گفت اینجا نمیتونم حرف بزنم کار خصوصی با خودتون دارم گفتم باشه گفت پس قرارمون برای فردا شب، من میام دنبالتون . سریع گفتم با اجازتون و زود از دفتر اومدم بیرون. ضربان قلبم رفت بالا .تا فردا شب برام یه قرن طول کشید . به مامانم چیزی نگفتم فقط آماده شدم و گفتم با زهرا میرم بیرون. اومدم سر خیابون دیدم تو ماشینه تا نزدیک شدم پیاده شد سلام دادم اومد جلو و در ماشین رو برام باز کرد گفت بفرمایید تشکر کردم و نشستم .حرکت کردیم پرسید خانم....میتونم اسمتون رو صدا کنم گفتم خواهش میکنم گفت مینا خانم من علی هستم . موافقید بریم کافی شاپ گفتم باشه.جلوی کافی شاپ نگه داشت رفتیم داخل و یه جای دنج نشستیم منو رو کشید جلو و گفت چی میل دارید گفتم چایی .گفت دیگه گفتم ممنون چایی کافیه خودش هم چایی و دوتا کیک سفارش داد . تکیه داد به صندلی و بهم نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین و با همون حالت بهم گفت مینا خانم نمیدونم چه جوری بگم و چی بگم . من مدتیه شما رو زیر نظر دارم و تواین مدت چه جوری بگم ، بهش نگاه کردم توچشمام نگاه کرد و دستپاچه شد و سکوت کرد چند لحظه بعد گفت ببخشید از خانمی و نجابت و وقار شما منو شیفته شما کرده اگر مایلید باهم بیشتر آشنا بشیم .من فقط قصدم ازدواجه . گفتم ولی من ،نذاشت حرفی بزنم گفت خواهش میکنم اول حرفامو بشنوید بعد جواب بدید
شروع کرد و گفت من ۳۹ ساله هستم دوتا برادر و دوتا خواهر بزرگتر از خودم دارم. دکترای شیمی .پدرم تاجر فرش بود تو سن ۲۳ سالگی به خواست پدرم با دختر یکی از همکارهای پدرم ازدواج کردم بدون هیچ شناختی.تو ۲۰ روز عقدو عروسی برگزار شد و رفتیم سر زندگی .خیلی زود متوجه شدم خانمم مشکل داره
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_ششم
روزها به خوبی میگذشت و دوسال بعد من تصمیم گرفتم بچه دار بشم چون تنها بودم تو خونه و بچه رو هم دوست داشتم اما امیر میگفت ما خودمون بچه هستیم بزار چند سال بگذره اما با اصرار من اونم موافقت کرد و ما بچه دار شدیم روزی که دکتر بهم گفت باردارم رو خیلی خوب یادمه امیر با یه جعبه شیرینی اومد مطب دکتر برای تشکر و گریه میکرد باورش نمیشد داره پدر میشه ،نه ماه بارداری خیلی زیبا و عالی داشتم هر چیزی ه وس میکردم میگشت پیدا میکرد وسط زمستون ه.وس طالبی کردم رفت از بازار تجریش پیدا کرد برام خرید وقتی آورد فقط بوش کردم گفتم نمیخورم فقط ه وس بوش رو کرده بودم.خدا تو ماه مرداد به ما یه پسر خیلی تپل و سفید داد ۴کیلو بود پسرم اسمش رو به خاطر ارادت و عشقی که من به امام حسین داشتم حسین گذاشتم حسین به معنای واقعی خوشگل بود پوست سفید و تپل و موهای خرمایی روشن واقعا هر کس میدید عاشقش میشد ،امیر برای اینکه بهش یه پسر هدیه دادم برام یه سرویس طلا خرید ،یک نفر هم آورد که خونه مادرم کارها رو انجام بده تا مادرم خسته نشه ،هم باباش هم من عاشق حسین بودیم هر چیزی اراده میکرد براش آماده بود خیلی از فامیل ها و دوستان به زندگی ما حسادت میکردن حتی میگفتن عاشق تراز شما دوتا پیدا نمیشه چون من خیلی زن اروم و مهربونم و صبوری بودم البته اینا تعریف های امیر بود اما امیر بعضی وقتا خیلی عصبی میشد و نمیتونست خودشو کنترل کنه داد و بیداد میکرد اما وقتی آروم میشد سریع عذر خواهی میکرد منم آنقدر عاشقش بودم که این اخلاقش به چشمم نیاد ،اول گفتم که مغازه امیر و پدرش۴۵۰ متر بود و ابتدا پارچه فروشی بود اما بعدش تبدیل به مانتوفروشی و شال و روسری و شلوار و کت و شلوار مردانه شد یک فروشگاه کامل خانواده بود ک مدیریتش دست امیر بود پدر امیر یه نمایندگی بزرگ ایران خودرو هم داشت که دوتا از برادر های امیر تو نمایندگی مدیریت میکردن و امیر و دوتا از برادر های دیگه هم تو مغازه مدیریت میکردن مغازه هم سر خیابون خونه خودم بود،هر روز میرفتم مغازه و پیش امیر مینشستم و یا پشت صندوق بودم همیشه تو کارا بهش کمک میکردم ،خیلیا به همینم حسودی میکردن حتی برادرهای خودش میگفتن خانومت کمک احوالت هستش میاد بهت کمک میکنه یا میری بازار حواسش به مغازه هست ،شب های عید که خیلی سرمون شلوغ میشد من کارای خونمو بهمن ماه انجام میدادم تا اسفند رو تو مغازه به امیر کمک کنم از اول اسفند سر ما شلوغ میشد به طوری که حسین رو میزاشتم خونه مادرم و به امیر کمک میکردم و پشت صندوق مینشستم امیر میرفت بازار یا حتی براش فروشندگی هم میکردم با همه فروشنده های فروشگاه دوست شده بودم خیلی همو دوست داشتیم پنج تا دختر بودن و چهار تا پسر که یکی از پسرا با یکی از دخترا ازدواج کردن و یک پسر هم اونا دارن ،انقدر سرمون شلوغ میشد که بعضی شبا تا مانتو ها رو فروشنده ها تگ بزنن و دوباره بچینیم ساعت ۳_۴صبح میشد دیگه از خستگی پاهام تاول میزد یا آخر شب دیگه پا برهنه راه میرفتم ،اخر شب میرفتیم خونه مادرم میخوابیدیم صبح دوباره با هم ساعت ۸میومدیم مغازه و تا آخر شب سر پا بودیم خیلی برای اون زندگی زحمت کشیدم و سختی روزهای اسفند رو به جون میخریدم تا شوهرم رو خوشحال کنم در صورتی که جاری هام میگفتن تو دیوانه هستی خیلی به مرد رو میدی و کمکش میکنی ولش کن به خودت برس برو خرید برو بگرد چیه میری مغازه به امیر کمک میکنی اما من دوست داشتم هم اینجوری کنار شوهرم بودم هم کمکش میکردم هم از مالمون محافظت میکردم
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃