#منشی_شوهرم_2
✍قسمت دوم و پایانی
ببین ناراحت نشو ولی سعی کن کمی صبر کنی به هر حال این موضوع سادهای نیست
پای آبرو در میانه راستش میترسم با این رفت و آمدهای تو منم زیر سوال برم
پریسا بارداره نمیخوام با این موضوع فکرش پریشان بشه.
چقدر جالب نگران من هم بود که نکنه از خیانتش خبردار بشم دیگه نمیتونستم آروم باشم .
با چشمای اشکی و قدمهای لرزون سمت اتاق فرهاد رفتم فرهاد با دیدن من متعجب شد.پا شد و اون زن هم همراه فرهاد پا شد
صورت قشنگی داشت .
هر دو با تعجب به من که اشک جلوی چشمامو گرفته بود نگاه میکردند فرهاد زودتر به خودش اومد و سریع پیش من اومد
دستامو گرفت و گفت: پریسا تو اینجا چیکار میکنی؟ چطور داخل اومدی
نگاهی کلی به زن کردم و گفتم :اومدم تا مطمئن بشم .حالا که خیانتت به من آشکار شده دیگه حرفی با تو ندارم تو دادگاه میبینمت فرهاد اشکهای من و با انگشتاش پاک کرد و با خنده گفت :زبل خان من چی داری میگی برای خودت از کی اینجا پنهون شدی ؟
برگشتم که به سمت در برم با صدای خانوم ناخودآگاه واستادم.
_ عزیزم پریسا جان سوء تفاهم شده کجا داری میری و بعد با خنده گفت: عزیز دلم اشتباه میکنی
فرهاد هیچ اشتباهی نکرده منم که براش شدم اسباب زحمت راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.
ولی من خواهر فرهاد هستم اومدم تا از فرهاد کمک بخوام کسی از این موضوع خبر نداره.
حتی خودمم تازه فهمیدم
بشین همه چیزو برات تعریف میکنم
دهنم از چیزهایی که شنیده بودم باز مونده بود این چی داشت میگفت یعنی پدر شوهرم خیانت کرده.
فرهاد دستم رو گرفت و روی مبل نشستم هاج و واج نگاه میکردم که فرهاد برام توضیح داد.خیلی سالهای پیش پدر شوهرم بر اثر اتفاقی که قصهاش مفصله با زنی بیوه عقد کرده تا مشکل اون زن رو حل کنه.
اون زن چند ماهی در عقد پدر شوهرم بوده
اون موقعها فرهاد خیلی کوچیک بوده و هیچ کسی حتی مادر فرهاد هم از این موضوع خبر نداشته خدا خواسته و این میون فرزندی شکل گرفته.
ولی مادر این دختر که اسمش ریحانه بود به خاطر اینکه برای حاج آقا مشکلی پیش نیاد این موضوع رو ازش پنهون کرده بوده و بعد به تهران مهاجرت کرده
تا به چند ماه پیش که دکترها جوابش کردند و خانوم که دیده بعد از مرگش ریحانه که البته دختر مستقلی بوده تنها خواهد بود به ناچار موضوع رو به ریحانه گفته
و حالا ریحانه بعد از کلی تحقیق و پرس وجو فرهاد رو پیدا کرده و ازش کمک خواسته
حاج آقا با شنیدن این موضوع پریشان شده چون میترسه آبروش بره
برای همینم با کمک فرهاد میخواهند آروم آروم به مادر و خانواده فرهاد بگن تا کسی دچار سوء تفاهم نشه
ریحانه دختر خیلی خوبی بود
وقتی از بچگی سختی که داشت تعریف میکرد واقعاً فهمیدم مادرش چه زن بزرگواری بوده که این سالها سختی رو به تنهایی به دوش گرفته و نخواسته زندگی حاج آقا را خراب کند
ریحانه تو یک مزون کار میکرده و شیک پوشیاش بیشتر به خاطر شغلش بوده
وگرنه وضعیت مالی آنچنان خوبی نداشتند
از اینکه شوهرم را اینگونه زود قضاوت کرده بودم حالم از خودم بد میشد
۲۰ روز بعد فرهاد مادرش رو برای شام دعوت کرد و ازش خواست که با حاج بابا یعنی همان پدر شوهرم دوتایی بیایند تا راجع به موضوع مهمی صحبت کنند.
مادر شوهرم بغض کرده بود .ولی وقتی ریحانه جلو اومد و دستهای مادر شوهرم رو بوسید و گفت که به هیچ وجه قصد مزاحمت و اخاذی نداره کمی دلش نرم شد. پدر شوهرم سرش پایین بود به نظر میرسید از من و همسرش خجالت میکشه.
به هر حال با بزرگواری مادر شوهرم که تا به امروز کم محبتی از سمت پدر شوهرم ندیده بود قضیه به خوبی تمام شد.
البته مادر ریحانه سه ماه بعد فوت کرد و به درخواست مادر شوهرم برای ریحانه در نزدیکی ما آپارتمانی خریدیم.
و ریحانه به درخواست خودش تنها زندگی میکنه هر چقدر مادر شوهرم خواست قضیه را به همه بگه و ریحانه رو پیش خودش ببره ریحانه قبول نکرد و گفت که دوست نداره کسی راجع به پدر شوهرم فکر بدی بکنه
خدا رو شکر دختر عاقلی است رابطه من و ریحانه خیلی خوب است .
گاهی فرهاد حرفهای اون روزم رو به خنده میگه قهقه میخنده میپرسه خدایی با اون شکم گنده چطور توی کابینت جا شدی من از کار شما زنها ماندهام.
و من به شوخی برای اینکه کمی لوسش کرده باشم میگم شوهر آدم که خوب باشه آدم هر کاری میکنه تا از دستش نده.
خانومها خواهرای گلم قضیه من به خوبی تموم شد ولی شما صبور باشید زود قضاوت نکنید....
#پایان...
🍃🌷
#مشاوره_زندگی
#سوال_اعضا
#سیاست_رابطه
آیدی من😇
@mahi_882
لینک کانال جهت ارسال برای دوستان👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🍃🍃🌾🍃🍃🌾🍃🍃🌾
🪶 قسمت دوم و پایانی
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.
یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.
ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رهاکنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:
همسر شما واقعا کور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.
#پایان
🍃🌷
#مشاوره_زندگی
#سوال_اعضا
#سیاست_رابطه
آیدی من😇
@mahi_882
لینک کانال جهت ارسال برای دوستان👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🍃🍃🌾🍃🍃🌾🍃🍃🌾
بد بود لاغر شده بود کلا قیافش فرق کرده بود شیمی درمانی داشت اونو نابود میکرد من هر چندروز یکبار همش خواب میدیدم که دخترخالم مرده وتوخواب بمن میگفت مواظب بچه هام باش خواب هایی شبیه این حالم خیلی بد بود یعنی همگی حال وروزمون بد بود چون میدونستیم دکترا جوابش کردن چهل روز که گذشت دقیقا ساعت هشت شب بود که زنگ زدن خبر مرگشو دادن نمی تونم حال وهوای اون روزا رو بگم یعنی خیلی خیلی بد بود تو مراسم دختر خالم هرکی بچه ها رو میدید ناراحت میشد خیلی کوچیک بودن پسرش همش بغل من بود چون از قبل منو دوس داشت وچون قیافم شبیه مامانش بود پیشم می موند...شبی کی دفنش کردن باز تو خوابم اومد و بچه هاش رو سپرد بمن نمی دونم چرا ولی ته دلم یه حس هایی داشتم که نمی خواستم یعنی نمی تونستم قبول کنم من تااون روز شوهردخترخالم رو از نزدیک ندیده بودم یعنی باهاش حرف نزده بودم تومراسم اولین بار ازنزدیک دیدمش دخترخالم چهل روزش تموم نشده بود که پسرخالم که دومادمون بود بهم زنگ زد و گفت اگه راضی هستی برای بچه ها مادری کن پای تلفن دیگه هیچی نمی شنیدم فقط اون خوابها ومظلومیت اون بچه ها رومیدیدم خونوادم وقتی شنیدم همشون مخالف بود چون من مجرد بودم ولی ته دلم راضی بودم فقط می ترسیدم که نتونم مادری کنم...
بعد چهلم دخترخالم باز خالم با مامانم حرف زد ولی مامانم گفت بعد مرگ من باید این اتفاق بیافته من راضی نیستم کار هرروزم گریه بود چون دیگه تصمیم گرفته بودم یه بار گوشیم زنگ زد ودیدم شماره ناشناسه سرکار بودم گوشی رو برداشتم دیدم شوهردخترخالمه گفت میخاد باهم حرف بزنه قبول کردم و شد شروع آشنایی ما 15روز تلفنی باهم حرف زدیم و من به این نتیجه رسیدم وجدانم قبول نمیکنه از این بچه ها بگذرم چهارماه بعد از فوت دخترخالم باهم ازدواج کردیم واومدیم تهران همه وسایل های خونه دخترخالم دادیم به نیازمندان فقط لباس های بچه ها وشوهر و برداشتیم فردای عروسی بچه هارو گذاشتیم پیش مادرشوهرم رفتیم مشهد و تو حرم امام رضا باهم عهد بستیم عاشقانه کنار هم زندگی کنیم چون قسمت مااین بوده هیچ وقت نزاریم بچه ها ناراحت باشن وهرکاری ازدستمون بیاد برا خوشحالی شون بکنیم و یک روز هروقت بزرگ شدن بهشون ماجرای زندگیمون رو بگیم اگه یم روز خودشون هم فهمیدن که من مادر واقعی شون نیستم بهشون ماجرا رو بگیم همه مدارک دخترخالم عکساشونگه داشتم که یه روزی بدم به بچه هاش از خدا میخام بچه ها عاقبت بخیر بشن منم پس خدا و دخترخالم روسفید باشم دوستان ازتون میخام هیچ وقت منو یا امثال منو قضاوت نکنین.
#پایان
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
🎍 قسمت یازدهم و پایانی
رسیدم شهرستان و از اونجا دربست گرفتم تا روستامون.همه از دیدنم شوکه شدن. بهشون گفتم مامان که اومده دلتنگ شدم و یهو زده به سرم که بیام. خدا میدونه تو دلم چی میگذشت.ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که در خونمونو زدن. نیما بود...همه فهمیدن که یه اتفاقی بینمون افتاده. نیما اومد و پای سفره نشست. نگاش پر از نگرانی بود.
بعد از ناهار نیما گفت بریم بیرون حرف بزنیم. صورت مامان و بابام و بقیه شبیه علامت سوال بود. دیدم نمیشه بگم نه. پاشدم و باهاش رفتم. رفتیم تو باغ پشت خونمون. نیما جلوم واستاد
+فقط میخواستم جلو بابام اینا زشت نباشه. وگرنه باهات حرفی ندارم. نیما دیگه همه چی تموم شد. یادته گفتی نهایتش بعد از یک سال طلاقم میدی الان من میرم و طلاقمو میگیرم تو دیگه زحمت نکش...
_مینا نگو تو رو خدا نگو...
+مگه تو برات مهمه؟ اصلا براچی اومدی اینجا؟ خانومتون گذاشتن بیای ؟...
_مينا بابا یه لحظه بذار من حرف بزنم...
_چی میخوای بگی؟ هر روز پیش اون زنیکه ای
_به خدا اگه دستم به دستش خورده باشه...
+وای نیما بس کن تو رو خدا. حالم به هم خورد از دروغاتون...خواستم برم گفت...
_مینا تو رو قرآن یه لحظه حرفام گوش کن... پریشب فریبا زنگ زد جواب ندادم اونم گفت امشب خودمو میکشم..منم از ترس اینکه کاری کنه رفتم در خونشون واستادم و تو راهم زنگ زدم نعیم گفتم زنگ بزنه به دختر همسایه فریبا اینا که یه زمانی دوست نعیم بود ( دختر همسایه فریبا، دوست قبلی نعیم بوده یک ماهی با هم چهارتایی میرفتن بیرون و همونجا بوده که فریبا دیده نعیم خیلی به دختره بها میده و اخلاقش خوبه. یه کاری میکنه رابطه نعیم و دختره رو خراب میکنه و خودش به نعیم پیام میداده و گفته که ازش خوشش اومده). و بهش بگه بره ببینه فریبا حالش خوبه یانه. اونم رفت و دید خداروشکر کاری نکرده. بعد از جریانم نعیم بهم زنگ زد جریان پیامای فریبا و عکساشو بهم گفت. منم از ناراحتی دیشبم رفتم که نعیمو با فریبا و دوست نعیم رو در رو کنم. و کاری کنم که از زندگیمون گم شه....
حرفاشو نمیتونستم باور کنم.. با شک نگاش کردم. نیما گوشیشو درآورد و زنگ زد به نعیم و زد رو اسپیکر.نعیمم جریانو همونجور که نیما گفت تعریف کرد. نیما گوشیو که قطع کرد.
_مینا باور کردی؟...
+آره...
_مینا فکر نمیکردم یه روز بتونم اینو بهت بگم اما من واقعا عاشقت شدم....
از خجالت آب شدم. نتونستم جلو خودمو بگیرم که نیشم باز نشه...
_تو هنوزم دوستم داری؟...
با علامت سر حرفشو تایید کردم... اونجا اولین محبتمون تجربه کردیم. دقیقا همونجایی که نیما یه روز بهم گفت که منو طلاق میده..برگشتیم تو خونه و نیما با ذوق گفت خب حالا خاله کی قرار عروسی و بذاریم... و ما اونروز قول و قرار عروسی و گذاشتیم. بعد از اون همه پستی و بلندی. خالم اینا از شنیدنش کلی ذوق کردن. سه ماه بعدش تو روستای خودمون عروسی گرفتیم و برا زندگی رفتیم اصفهان. یه خونه نقلی گرفتیم و با هم زندگیمونو شروع کردیم. الان چند سال میگذره از ازدواجمون و ما هنوزم عاشق همیم. الان نیما منو بیشتر از چیزی که من اونو دوست دارم دوستم داره...
فریبا که دیگه خبری ازش نشد. اما انشاالله خوشبخت باشه. به هرحال هر کار کرده از بچگیش بوده. نعیم الان کانادا زندگی میکنه و اصرار داره ما هم بریم...نادیا هم ازدواج کرده. منم الان یه طراح لباسم و دو تا مزون دارم. و تو کارم موفق شدم خدارو شکر.هنوز خدا بهمون بچه نداده (شاید به خاطر اون بچه 4 ماه ای بوده که از نیما بوده و س قطش کرده اما این حرفو اینجا زدم ولی به روی نیما هیچ وقت نمیارم). حالا خدا انشاالله بچه میده.
ممنونم که سرگذشت منو خوندید. امیدوارم حوصلتون از طولانی بودنش سر نرفته باشه.
#پایان 🍃
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
"دستمال پارچه ای"
قسمت دوم و پایانی
از همه میپرسیدم: "یه مرد ساده با چشم های قهوه ای ساده ندیدین که لبخند بزنه تو جیبش دست پارچه ای داشته باشه؟"...بلاخره پیداش کردم...عکسش تو عکس های فارغ التحصیل های امسال بود...دنیا روی سرم هوار شد...رفته بود...از این دانشگاه حتی شاید از این شهر رفته بود...اکسیژن هم برده بود...با لبخندش لبخند منم برده بود.
۴سال گذشت...۴سالی که هرسالش ۴مرد مختلف وارد زندگیم شدن تا بتونن با لبخندشون لبخند بیارن رو لبام...اما نشد...نتونستن! یادمه یکیشون لبخندش محشر بود..لبخند که میزد دندون های سفید یک دستش با یه چال لپ عمیق روی لپ سمت راستش معلوم میشد...لبخندش معرکه بود اما ساده نبود...یا یکیشون از نظر موقعیت اجتماعی و خانوادگی حرف نداشت...اما یه بار که بخاطر حساسیت هوا گریه ام گرفته بود تو جیباش دستمال نداشت بهم بده...!
۴سال گذشت...از دانشگاه فارغ التحصيل شدم...دیگه به دیدنش هیچ امیدی نداشتم...خانواده ام هم به ازدواج با چهارمین مرد از چهارمین سال بعد از دیدنش فشار اورده بودند...یه جنتلمن شیک پوش با تمام ایده آل های یک زن برای ازدواج! یک مورد خاص و عالی...ديگه هیچ بهونه ای برای رد کردن این یکی نداشتم...هیشکی نمیدونست درد من ساده نبودنشه...نمیدونست قلب من خیلی ساده گیر یک مرد با تمام ساده های جهانه! باز زمستون بود...باز برف باریده بود...از خونه زده بودم بیرون...باید تا امشب به خانوادم جواب قطعی رو میدادم...گیج بودم...بغض داشتم...تمام نمیدونم های جهان توی سرم مهمونی گرفته بودند...خوردم زمین!
خوردم زمین...!باز بخاطر پاشنه های چکمه لعنتیم...بهونه پیدا کردم واسه شکستن بغضم...بدون هیچ تلاشی برای پاشدن شروع کردم به گریه کردن...! مرد ساده من نبود باید برای مرد مخصوص پدر و مادرم میشدم! پدر و مادر بودن...حق داشتن... خوشبختی دخترشون رو میخواستن... اما...! آدم های زمین ما خیلی هاشون هنوز دوست داشتن و خوشبخت بودن رو درک نکردن...خوشبختی ای که بخاطر رفتار ها و تصمیم های زیادی عاقلانه درست میشه که خوشبختی نیست...خوشبختی واقعی بخاطر تصمیم هاييه که با قلبت میگیری! میخواستن با یه ازدواج عاقلانه خوشبخت بشم...اما نمیشدم...جسمم شاید خوشبخت میشد...اما روحم همیشه تو یک چرخه عذاب و درد و گریه میموند!
صدای گریه ام اوج گرفته بود که دستی یه دستمال پارچه ای ساده گرفت جلوم...دقیقا مثل همون دستمالی که بعد چهارسال هنوز تو کیفم داشتمش...نگاهمو که به سمت بالا کشوندم یه چشم قهوه ای با یه لبخند ساده داشت نگاهم میکرد:
_هنوز بعد چهارسال برف که میباره میخوری زمین خانم؟!
#پایان....
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ولی انگار نمیشنید، مردم و مغازه دارا جمع شده بودند و جداشون میکردن. انقدری جمعیت جمع شده بود که آخرین تصویری که دیدم صورت خونی هردوشون بود.
سریع اونجارو ترک کردم با گریه به خونه رفتم، همش تقصیر من بود، آبروی آقاجون رو بردم، آبروی یاسرو بردم، خودمم بیچاره کردم......
خونه که رسیدم سریع رفتم اتاق تا کسی چشم های قرمزم رو نبینه. حالا، هم ياسر قضيه رو به آقاجون میگفت هم کاسبهای محل میفهمیدن و میگفتن. مامان صدا زد بیا ناهار، سر سفره فقط با غذام بازی میکردم هیچ میلی نداشتم. تقریبا دو سه ساعتی گذشته بود و توی سرویس داشتم دست و صورتم رو میشستم که صدای آقاجون رو شنیدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم و از ته قلبم خدارو صدا زدم کمک خواستم.
آقاجون صدام میکرد دختر بی حیا ...
مامان و بقیه میپرسیدن چرا انقدر عصبی هستش. با سر پایین افتاده درو باز کردم و بیرون رفتم. آقاجون همین که چشمش بهم خورد به سمتم خیز برداشت، دستش رو بالابرد و سیلی ای زیر گوشم خوابوند. از درد و سوزشش صورتم جمع شد.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. از درد قلبم و صورتم بی اختیار اشکام میریختن.
مامان و برادر کوچیکترم سعی داشتن جلوش رو بگیرن. آقاجون صداش رو برد بالا گفت خجالت نکشیدی؟ چیکار کردی که پسرای مردم افتادن به جون هم؟ چی بین تو و اون دوتا بوده؟ آبرویی که این همه سال جمع کردم سرناپاکی خودت خرجش کردی رفت، چطوری دیگه تو اون محل سرم رو بالا بگیرم؟ نميگن ببین دختر حاج صادق چه کارست که سرش دعواست؟ نمیگن طرف به خودش میگه حاجی، بعد دخترش اینطوره؟ نمیگن دختر حاج صادق دور از چشمش با کارگرش چیکارا نکردن؟!
همونطور داشت حرف میزد که برادرم و مامان و زن داداش با هزار زور و قسم بردنش حیاط. چند دقیقهی بعد مامان اومد داخل، اونم یه سیلی خوابوند زیر گوشم. بعدش نشست کوبید توی سر و صورتش، گفت تو چیکار کردی شهناز؟ من تورو میفرستادم ببری غذا بدى مغازه یا بیفتی دنبال بردن آبروی ما؟ منو پیش آقات سکه ی یه پول کردی...با گریه روبروش زانو زدم و دستش رو گرفتم گفتم؛ مامان بخدا من کاری نکردم از اینجا رفتنی یکی مزاحم شد کارگر آقاجونم فهمید رفت باهاش یقه به یقه شد، مگه من میخواستم همچین چیزی، مگه دوست داشتم آقاجون ناراحتشه و این حرفارو بگه؟ دستش رو گذاشت جلوی دهنم و گفت ببند فقط ببند دهنت رو..
از سرجاش پاشد گفت؛ بیرون نمیای، جلوی چشم آقات نمیای فهمیدی؟!
با گریه چشمام رو روی هم فشردم، سرم رو به معنی باشه تکون دادم.....
چند روزی گذشته بود حق بیرون رفتن نداشتم، آقاجون نه نگاهم میکرد نه حرفی باهام میزد نه چیزی از دستم میگرفت، حتی باهام سر یه سفره نمینشست.
بعد از رفتن آقاجون به مغازه داشتم خونه رو تمیز میکردم، مامان و زن داداش با هم حرف میزدن که شنیدم مامان بهش گفت؛ آقاجون اون روز یاسر رو از کار بیرون کرده...
شنیدن این جمله همانا و سرزیر شدن اشکام همانا، دوییدم تو سرویس و درو بستم. دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدام بلند نشه.
همش تقصیر من بود، من باعثش شده بودم... از وقتی فهمیده بودم یاسر بخاطر من كارش رو از دست داده شب ها موقع خواب همین که میرفتم تو جام پتو رو روی سرم میکشیدم و آروم و بیصدا اشک میریختم تا کسی نفهمه....
تقریبا یکسالی گذشته بود و آقاجون کمی باهام بهتر شده بود. قرار بود چهارشنبه برای پسر دوست آقاجون که همکار آقاجونم بود بیان خاستگاری.
من میدونستم آقاجون بعداز اون آبروریزی ازدواج من از خداشه و منم جرات مخالفت باهاش رو نداشتم. در واقع هیچکس جرات مخالفت باهاش رو نداشت. همه فکر میکردن آقا جون هر چیزی رو بهتر از هرکسی میدونه. چهارشنبه که رسید تمام جراتمو جمع کردم و رفتم پیش زن داداش، ازش خواستم با برادرم حرف بزنه تا اون با آقاجون حرف بزنه تا از سر لج کردن و قضایای گذشته منو نفرسته خونه ای که میلی ندارم، که گفت؛ شهناز، رسول از خداشه تو با پسره ازدواج کنی، میگه اسم و رسم دارن یه بازار برای بابای پسره و خودش خم و راست میشن...
با چیزی که زن داداش گفت همون اندک امیدم رو هم از دست دادم. بعداز اومدن خاستگارها، قرار شد یه مدتی دیگه بله برون و عقد باشه. همه خوشحال بودن، حتی آقاجون داشت میخندید، فقط این من بودم که تو دلم عزا بود. الان تقریبا ۲۵ ساله از ازدواجم میگذره، دوتا دختر دارم و یه پسر، تنها دلخوشیم توی دنیا بچه هام هستن. هنوز اون نگاه ها،اون ذوق و شوق دیدن اون دعوا ... هیچ چیزرو فراموش نکردم، نمیخوامم فراموش کنم.
بعداز گذشت این همه سال فکر میکنم اون دوران قشنگترین دوران زندگیم بوده و خواهد موند.
#پایان...
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
پس بیخود نبود که آوا انقدر مهربان شده بود
خاک بر سر من چه ساده بودم که فکر میکردم آوا عاقل شده و میخواد زندگی بدون تنشی با ما داشته باشه. رنگم هر لحظه به تیرگی میرفت، فکر رابطه... وای حتی گفتنش در ذهنم هم سخت بود، به سرعت خودم رو به دم در رسوندم،خوشبختانه در هنوز باز بود،دست ها و پاهایم از شدت خشم و ناراحتی میلرزید باورم نمیشد...دامادم درست روبروی عروسم واستاده بود.نمیتونستم صورتشو ببینم صدای خندش و تشکری که میگفت مثل میخی بود دکه رو اعصابم کشیده میشد .به سرعت خودمو به اونها رسوندم .هر دوشون با صدای پای من از جا پریدن،دامادم مثل همیشه سر به زیر و ومهجور سلام کرد.عروسم با یه مانتو کوتاه از اینا که دکمه ندارن و شالی که نصف موهاش بیرون بود با اون خنده رو اعصابش و لبهای رژ زده متعجب نگاهم میکرد،میخواستم بگم سلام و زهرمار..میخواستم بگم نمک میخوری نمکدون میشکنی نامرد تو مگه همین دیشب نون نمک پسر منو نخوردی الان اومدی با عروس من ....ولی یک لحظه ندای درونیم گفت صبر کن !
همون لحظه آوا با خنده و خوشحالی گفت:مامان بببین زهرا برام چی فرستاده.دیشب میگفت خونت همه چیزش قشنگه فقط چرا گل و گیاه نداری؟گفتم یکی برام بفرس آخه تجربه گلداری که ندارم که
جملاتم دست خودم نبود زبونم چرخید و گفتم:اینا چیه؟..عروسم دوباره با خوشحالی گفت:دستش درد نکنه اینام ملزومات نگهداری از قوقولی خانم دیگه..آقا سجاد ممنونم ببخشید سر صبی زحمت شد براتون،سجاد مودب و سر به زیر گفت:خواهش میکنم و بعد رو به من گفت:
__مامان چی شده چشاتون اشکی؟سریع به خودم اومدم و گفتم:چیزی نیست باد گرد وخاک انداخت تو چشمم.آوا سریع گفت:بریم تو صورتتو بشور مامان
آقا سجاد بفرمائید شما هم بیایید زحمت کشیدید تا اینجا اومدین یه چایی کنار منو مامان بخورید.دامادم تشکر کرد و گفت که باید محل کارش بره خداحافظی کرد و رفت.منم که دلم داشت از بی ایمانی خودم میترکید گوشیم گرفتم و زود برگشتم خونه
تو دلم هول و ولا بود من ایمانم رو چه زود باخته بودم.صرف اینکه آوا حجابش مثل ما سفت و سخت نبود یا با همه راحت و بدون خجالت صحبت میکرد دلیل نمیشد من همچین فکرای وحشتناکی بکنم.همه عمرم خودم پاک و با ایمان میدونستم ولی امروز یک قضاوت نابجا باعث شده بود از خودم خجالت بکشم .ظهر که به مسجد رفتم و بعد نماز کلی گریه کردم.من هیچ بودم ،فقط خدامو شکر میکردم که چیزی نگفته بودم .فکر اینکه حرفی میزدم و الان دل آوا رو میشکستم مثل کابوس بود.چطور خودم فرشته میدونستم و عروسم یک شیطان صفت بی حیا.چطور فکر کردم دامادم که تا به امروز چیزی ازش ندیدم خ یانتکاره..به معنای واقعی کلمه از خودم ناامید بودم.نزدیک اربعین بود تصمیم گرفتم با پسرم و عروسم مشورت کنم و باهم به سفر زیارتی بریم.
بر عکس انتظارم آوا خیلی استقبال کرد ولی دخترم چون کمی گرفتاری داشت نیومد.حال و هوای اونجا روحیه امو عوض کرد و همونجا بود که فهمیدم عروسم تو راهی داره.من هیچ وقت ازش نپرسیدم چطور شد رفتارش با ما فرق کرد .فقط خدامو شکر کردم.الان که اینهارو برا شما مینویسم از همه خواهران و برادرانم میخوام هیچ وقت هیچ وقت راجع به هیچ کسی قضاوت نکنن .چون ما که نمیدونیم شرایط اون شخص چی بوده و قصدش واقعا چیه..ما کفش اون نپوشیدیم که حالا از طرز راه رفتنش قضاوتش کنیم....
#پایان
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#سرگذشت مریم
#قسمت_آخر
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ...
روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ...
انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ...
روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ...
الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ...
روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود...
وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ...
امیدوارم سرگذشت من تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر
میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم و ازتون ممنونم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین...🙏🌹
#پایان داستان
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت پنجم (قسمت پایانی)
#برادرم سرم کلاه گزاشت
دلشوره عجیبی داشتم. نمیدونستم چی قراره به سرمون بیاد. تا رسیدم دیدم در خونه بازه، فکر کردم شاید بچهها رفتن چیزی بخرن. اما از داخل خونه سر و صدای عجیبی میومد. سریع خودمو رسوندم داخل دیدم شوهرم و برادرم باهم گلاویز شدن و بدجور دارن همدیگه رو میزنن. رفتم نزدیک جداشون کنم که برادرم فرصتی پیدا کرد دست تو جیبش کنه و یه چاقو دربیاره. هولش دادم عقب تا از هم دورشون کنم که ساق دستم گرفت به چاقو و رگم برید و خون پاشید تو سر و صورت هرسهتامون. درد امونم نمیداد. فریاد زدم و نشستم زمین ببینم چی به سرم اومده که از اون دوتا غافل شدم. یه لحظه صدای فریاد شنیدم، تا سرمو بلند کردم دیدم شوهرم غرق خونه و به خِس خِس کردن افتاده. برادرم شاهرگشو زده بود.
نمیدونم چقد طول کشید تا تونستم دوباره خودمو پیداکنم و به اورژانس زنگ بزنم ولی متاسفانه شوهرم تموم کرده بود...
تو کسری از ثانیه همسایه ها مث مور و ملخ ریختن تو خونه. اثری از برادرم نبود و اونا فقط من و شوهرمو غرق خون دیدن و فکر کردن باهم دعوا کردیم. تو شوک بودم، به یه گوشه خیره شده بودم و صدای هیچکسو نمیشنیدم.
نمیدونستم پسرم کجاس. از لحظه ورودم به خونه ندیده بودمش. بلند شدم دنبالش بگردم ولی انقد خون ازم رفته بود که فشارم افتاد و نقش زمین شدم.
چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم. یه مامور زن بالا سرم بود. تا دید به هوش اومدم نزدیکتر اومد و چندتا سوال کرد ببینه هوشیارم یا نه.
اول سراغ پسرمو گرفتم گفت حالش خوبه و کمی خیالم راحت شد ولی یاد اون صحنه که افتادم زدم زیر گریه. شوهرم دیگه مرده بود و هیچ پشت و پناهی تو دنیا نداشتم. برادر بی غیرتم منو به خاک سیاه نشوند. بچمو بدبخت کرد. یتیمش کرد. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم.
دستمو عمل کرده بودن. ازشون خواستم زود مرخص بشم ولی باید بازجویی میشدم. حاضر شدم باهاشون برم اداره آگاهی و همه چیزو کامل توضیح بدم. رفتم اونجا و واقعیتو گفتم ولی برادرم متواری بود و کسی ازش سراغ نداشت. کمی با پسرم صحبت کردن و پاتوق چندتا از دوستاشو پیدا کردن .
من موندم و ناله و نفرینای مادرشوهرم. همونجا سر خاک میگفت که برادرمو قصاص میکنه. مراسم شوهرم بود ولی نذاشت وایسم و کتکم زد از اونجا بیرونم کرد. دست پسرمو گرفتم و با یه بقچه لباس و یه مقدار پول ک پس انداز کرده بودم رفتم تهران. اونجا با هر بدبختی بود پسرمو خوابوندم و خودمم مشغول زباله گردی شدم. تنها کاری که ازم برمیومد....
چندماه به همین منوال گذشت تا حال پسرم کاملا خوب شد و تونستیم برگردیم شهرمون. وقتی برگشتم اوضاع کمی ارومتر شده بود. بعد از چندروز سروکله زن بابام پیدا شد. اومده بود ازم خواهش کنه از خونواده شوهرم رضایت بگیرم ولی دلم با برادرم صاف نبود. بهش گفتم باشه ولی بی سر و صدا خونه رو فروختم، سهم خودمو برداشتم. سهم برادرمم ریختم حساب وکیلش و از اون شهر رفتم برای همیشه. الان با پسرم زندگی میکنم و هردومون تا بوق سگ کار میکنیم و بسختی زندگیمونو میگذرونیم. برادرمم منتظر قصاصه و هیچ کاری ازم برنمیاد براش بکنم. اون درست چندروز بعد از رسیدن به سن قانونی قتل کرده و متاسفانه حکمشم اعدامه.
#پایان
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت شانزدهم و پایانی
همون شب وقتی پیش مادربزرگ و پارسا در حال خوردن شام بودیم زنگ در زده شد..... وقتی در رو باز کردم از خوشحالی و تعجب خشکم زد. کل خانواده ام بودند.با خوشحالی دعوتشون کردم خونه. اومدند داخل . تقریبا نیم ساعتی فقط روبوسی و احوالپرسی میکردیم..شب خیلی خوبی رو دور هم بودیم..من با خانواده آشتی کردم اما هر چی بابا و مامان گفتند برگردم خونه برنگشتم... بابا و مامان هم که دیدند جام خیلی خوبه و خودم هم راضی هستم دیگه اصرار نکردند.
در حال حاضر همون خونه پیش پارسا اینا زندگی میکنم و با خانواده هم رابطه خوبی دارم .....گاهی ی خواهر و برادرم میان و پیشم میمونن. هنوز ازدواج نکردم و قصد ازدواج هم ندارم..از میلاد و باباش هم هیچ خبری ندارم...
خواهرم یه دختر دوساله داره و برادرم هم اومد ایران ازدواج کرد و با خانمش دوباره برگشت خارج ......... خداروشکر زندگی ارومی دارم و چون پارسا بزرگ و نوجوون شده بابا به من گفته یه صیغه ی خواهر و برادری بخونیم تا بهم محرم بشیم . من اعتقادی ندارم اما برای اینکه بابا ناراحت نشه قراره این کار رو انجام
بدم ...
دوست دارم درسمو ادامه بدم اما فعلا نه فرصتشو دارم و نه حوصلشو. امیدوارم همه ی پدر و مادرا به بچه هاشون اعتماد کنند و کمکشون کنند تا تو زندگی موفق بشن.. من مادر نشدم ولی پارسا مثل بچه ام میمونه و براش هر کاری از دستم برمیاد انجام میدم ..دلم میخواد پارسا رو خیلی زود تو دانشگاه ببینمش چون برای هر مدرسه بردن و اوردن و درسهاش خیلی زحمت کشیدم.
#پایان
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🎎
#قسمت18
سرگذشت معین...
برگشتیم خونه اما من بازطاقت نیاوردم رفتم پارک هرکسی رومیدیدم عکس ایهان بهش نشون میدادم شاید دیده باشش
نزدیک۱۲شب بود که خسته کوفته روصندلی نشستم وبادیدن پسربچه های هم سن ایهان یهو بغضم ترکید زدم زیرگریه…
باورم نمیشدبه این راحتی ایهان گم کردم اگر پیداش نمیکردم چی!؟
بااین فکر و خیالها داشتم دیوانه میشدم
اون شب ماه کامل بود نورش همه جارو روشن کرده بود زیراسمان خداباخودم عهدکردم اگر ایهان سالم پیداکنم سرپرستی ۲تابچه یتیم روقبول کنم مخارجشون رو تاجای که میتونم تقبل کنم.. بانامیدی برگشتم خونه امااروم قرارنداشتم تاصبح همه بیداربودیم.
گم شدن ایهان ۲روز طول کشید تواین مدت من و ژیلا داغون شدیم با قرص ارام بخش سرپا بودیم..
روز سوم از اداره پلیس زنگ زدن، وقتی رفتم ماموری که مسئول رسیدگی به پروندم بود گفت به کسی مشکوک نیستی؟ گفتم نه من مشکلی باکسی ندارم.
گفت خوب فکر کن شاید به قصد انتقام بچه رو دزدیدن..
یاد مریم افتادم ولی اون جرات اینکاررو نداشت تو فکر بودم که پلیس گفت به هرحال اگربه کسی شک داری بگو ممکنه به پیدا شدن بچه کمک کنه
گفتم ممکنه کار زن سابقم باشه
گفت احتمال هر چیزی هست
مشخصات مریم بهشون دادم و حدودی گفتم کدوم محله زندگی میکنه.
همون روز پلیس رفت به ادرسی که داده بودم ولی مریم از اونجا رفته بود
نزدیک غروب بود که صدای زنگ اومد ایفون خراب بود درباز نمیکردبه ناچار از پله ها رفتم پایین وقتی در باز کردم دیدم ایهان پشت در و یه ماشین قرمز دستشه
انقدرخوشحال شدم که بغلش کردم با صدای بلند ژیلارو صدا کردم
البته چندبار خیابون نگاه کردم که ببینم کی ایهان اورده
اما کسی نبود
متاسفانه ایهانم بچه بودنمیتونست کمک زیادی بهمون بکنه بگه کجابوده یاکی دزدیدش.
همون شب رفتم اداره پلیس گفتم ایهان پیداشده دیگه اوناهم مطمئن شدن برای اذیت کردن ما ایهان دزدیدن
چندتادوربین تومحلمون بودکه باحکم قضایی چکش کردن ولی چیز زیادی دستگیرشون نشد
چون ماشینی که ایهان رو ازش پیداکرده بودن پلاکش مخدوش شده بود ویه مرد که صورتش پوشنده بود تو دوربین معلوم بود
خلاصه قضیه دزدیدن ایهانم اینجوری تموم شد بدون اینکه بتونیم ثابت کنیم کار کی بود
بعدازاین ماجرا تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و چندماه بعدش ازاون خونه رفتیم..
خداروشکر درحال حاضر کنار ژیلا و بچه ها زندگی خوبی دارم
وبیشتر ازقبل مراقبشون چون تمام دارایی من هستن
ودراخر داستان خواستم بگم هرکسی لیاقت عشق و دوست داشتن نیست
خیلی مراقب قلبهای مهربونتون باشید که راحت اسیر ادمهای پست نشه.
#یاحق
#پایان
ممنون از ارسال دوست عزیزمون
بزودی با سرنوشت دیگر
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
قسمت شانزدهم و پایانی
از جاش پاشد!
و اینبار دست کسی رو نگرفت که کمکش کنه از جاش بلند شه، اینو خوب فهمیده بود که به دست ها اعتمادی نیست، میتونن دقیقا همون موقعه ای که دارن از جا بلندت میکنن وسط راه خسته شن و دستتو ول کنن و تو بی هوا و با شدت بیشتری از قبل بخوری زمین .مثل امید،صابر و حتی ایرج.
اینبار از زانوهاش کمک گرفت و با کمک دستای خودش از جاش بلند شد.
خونه اجاره ایش رو پس داد و با توافق خواهر برادرهاش خونه پدریشون رو فروختن و یه خونه آپارتمانی دیگه خریدن که ایراندخت همراه مادرش اونجا زندگی کنه.
درسش رو سفت و سخت تر از قبل شروع کرد به خوندن اونقدر که ترم بعدی شاگرد ممتاز دانشگاه شد و چند سال بعد بورسیه برای یکی از بهترین کالج های پزشکی امریکا.
پونزده سال بعد ایراندخت زنی بود چهل و خورده ای ساله با پوستی که کمی چین افتاده بود و عینکی روی چشمش.
که صبح ها طبق یه برنامه روتین میرفت سمت مطبش تو بالاشهر ، با غرور به تابلو " ایراندخت کاویانی، فوق تخصص کودکان" نگاه میکرد و وارد مطبش میشد.
عصرِ بهاری بود، تو زمان استراحتش داشت همراه با چایی خوردن رو مقاله جدید پزشکیش کار میکرد که منشیش زنگ زد و گفت: یه خانمی بشدت اصرار داره ببینتتون، حق ویزیت هم پرداخت نکردن و میخوان از شرایط ویژه ای که برای افراد بی بضاعت گذاشتین استفاده کنن.
_اما من الان تو وقت استراحتم.
+ میگن آشنان.
_اسمش؟
+چند لحظه گوشی... خانم اسمتتون چیه؟.... خانم دکتر میگن بگو کتایون!
نه یخ بست نه آتیش گرفت، حتی تپش قلب هم نگرفت و نترسید، فقط شوکه شد.
_بفرستش داخل.
چند لحظه بعد زنی که اصلا براش آشنا نبود همراه با یه ویلچر که پسر جوونی روش نشسته بود وارد اتاق شد.
زن رو به روش اصلا به کتایونی که میشناخت شباهت نداشت، موهاش رنگ نشده و بهم ریخته بود، ناخناش یکی درمیون شکسته بودن و دستاش زمخت، لباساش هم کهنه و اتو نکشیده بود.تا چند دقیقه هیچ حرفی بینشون ردوبدل نشد تا اینکه کتایون یهو افتاد به پای ایراندخت و با گریه گفت: حلالم کن ایران، ببخشم. آهت گرفتم، جوری خونه خراب شدم که هیچ معجزه ای خونمو آباد نمیکنه.
تا چند سال فکر میکردم برنده بازی منم ولی نبودم. تا چندسال همه چی گل و بلبل بود، پسرم هم که به دنیا اومد دنیام شد بهشت. تا اینکه سه سالگیش من خاک بر سر حواسم پرت شد ازش و موقع بازی از پله ها افتاد، از همون پله هایی که اونروز نحس تو افتادی.
ضربه به سر و نخاعش خورد.
الانم اینجوریه که میبینی،مثل یه تیکه گوشت افتاده رو ویلچر.
دکترا میگن ضربه ای که به گیجگاهش خورده باعث عقب افتادگی ذهنیش شده.
تموم دکترای شهر چرخوندمش همه جواب کردن تا اینکه گفتن یه خانم دکتری تازه از خارج اومده دستش معجزه است. گفتن از اونایی که پول ندارن هم حق ویزیت نمیگره.
دستم به دامنت ایراندخت، بزن تو صورتم اصلا تف کن، فقط به پسرم کمک کن.
_باباش کجاست؟
+ ایرج نکبت؟ الهی بمیره راحت شم، شده فقط قوز بالا قوز برام.
بخاطر خرج دوادرمون و بیمارستان این بچه مجبور شد زار و زندگيمون رو بفروشه، حالا هم بقول خودش افسردگی گرفته و رفته طرف زهرماری و مواد.
خرج خونه رو هم نمیده دیگه، دستامو ببین؟ ببینشون... دیدی چقدر زخمت و پیرن؟ شب تا صبح تو خونه های مردم کار میکنم تا خرج یه لقمه نون و زهرماری اون نکبت رو دربیارم.
آخ ایراندخت، آخ. آهت گرفت، بدم گرفت. حق داشتی...هنوزم حق داری، ولی تورو بجون عزیزت ببخشم بلکه سروسامون بگیره یکم زندگیم.
_بخشیدمت کتایون، حالا هم پسرتو بیار جلو تا معاینه اش کنم.
ایراندخت یاد گرفته بود.
یاد گرفته بود میشه زن بود و خوشبخت بدون اینکه حتما مردی تو زندگیت وجود داشته باشه، میتونی موفق شی و بیشتر از زنی باشی که فقط آشپزی میکنه و بچه داری میکنه..
یاد گرفته بود میشه زنانه مرد بود، حتی بیشتر از مردها.
یاد گرفته بود...
اگر واقعا فرشته باشی هیچ آدمی شیطانت نمیکنه.
#پایان