eitaa logo
مَــــــــنِ آرام💜✨
13.2هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
460 ویدیو
17 فایل
🌿﷽‌🌿 با عشق می سازیم زندگیو😍❤️ تبلیغات 😚👇 https://eitaa.com/joinchat/2268005056Ce831854631
مشاهده در ایتا
دانلود
مَــــــــنِ آرام💜✨
خیلی باهم خوب بودیم حتی ب خواهرشم گفت درجریانش گذاشت من آب میخوردم ب مامانم میگفتم ، خواهرش پیاپامو
دوم من ی روز اومدم خونشون چند روز موندم قرار شد چند روز بمونم بابام با داییم بیاد دنبالم ، چند روز موندم شبش شوهرم باهام پیش مامانش باهام دعوا کرد بهم گفت گمشو من بودم تورو گرفتم ی خری ب اسم ....... پیداشده تورو گرفته ، من ولی خیلی خوشگل بودم همه حسرت منو میخوردن ، این بهم اینطوری گفت😭😔😞 منم اعصبانی شدم داد زدم گفتم فکر کردی کی هستی چیکاریی من احمق بگو فکر میکردم دوسم داری عاشقمی انقد حرصم دراورده بود با مشت میزدم توی سرم زدم رو قفسه سینم😞 صورتم سرخ شد افتادم ، پدرمم اینا از راه رسیدن باهاشون دعوا گرفتن داییمم یقه ب یقه شد ،هموداشتن میزدن داییم بخاطرم گریه کرد گفت هیچوقت تاحالا اشکا تو ندیده بودم الان دیدم پدرمم داد زد گفت وسیله هاتو جمع کن دیگ این زندگی تمومه بعد منو اوردن خونه گوشیمم گرفتن نامزدم خیلی زنگ میزد یک هفته ازم خبر نداشت دیگه دیونه شده بود ، از اینکه منو نداشت پشیمون شده بود بااون همه اخلاق گندش ، با اذیت های مادرش به مادرم زنگ زد مادرم گفت اسم دخترمو نیار تو ادم شب خاستگاری نیستی دختر بزرگ نکردم ک تو بیای خون دل کنییش مادرتم مثل یک برده از سرراه اورده رفتار کنه منم دیگ دلسرد شده بودم همش بخاطر زندگیم گریه میکردم ، تااینکه بعد ۱۵ روز تصمیم گرفت عوض بشه حرف خانوادش گوش نکنه خودش زندگیش نابود نکنه ، ی روز ب مامانم دوباره زنگ زد گفت من دیگه اون ادم سابق نیستم عوض شدم میخام زندگیمو بسازم با خانومم . . . مادرمم گفت با پدرش حرف بزن برادرامم قهر کرده بودن باهامون چون خودم خواستم 😔😞 ولی واسه مراسم جشن اومدن فقط بخاطر اینکه مردم نگن برادراش چرا نیومدن حرف درست نکنن، هیچ دخالتی بااین مشکل من نکردن یک هفته بعد مادرنامزدم ، اومد با دومادشون با نامزدم. همه حرفایی که بهم میگفتن اذیتم کردن دعواهایی کردن فحش هایی که دادن همرو گفتم اونا ساکت بودن هیچی نمیگفتن ، نامزدمم قسم خورد اومد پیشونیم بوسید گفت من عوض شدم خانومم میخام نمیزارم زندگیم بهم بزنن ، مادرش بلند شد گفت این زندگی بدرد نمیخوره پاشو بریم این زن زندگی نمیشه ، واست ازاولش اشتباه کردی اینو گرفتی ، داشت نامزدمو با خودش میبرد که من گریه ام گرفت رفتم دست مادرش رو پس زدم نامزدمو محکم گرفتم داد زدم گفتم شوهرمه عشقمه دوسش دارم ، نمیزارم تو زندگیمو خراب کنی عشقمو ازم بگیری ، دیگ قول داد جلو بزرگترا که همیشه باهام خوب باشه ، اذیتم نکنه ، و خونمون ساختیم از اون ب بعدش همیشه حرف همو گوش میکردیم ، باهم تصمیم گرفتیم مواظب زندگیمون باشیم اجازه ندادیم کسی توی زندگیمون دخالت کنه ، خداروشکر ۱۴۰۱ عروسیمونم گرفتیم ، اومدیم سر خونه زندگیمون ، با بهترین امکانات، این هم تجربه من از زندگی هیچوقت زود تصمیم نگیرین ب جدایی برید بزارید ادم بشه ولی زود اسم طلاق نیارین زندگیتون با دخالتهای خانوادها خراب نکنین ، الان هیچکس بهتر از من همسرم نیست همه حسرت زندگیمون میخورن ، چون باهم تلاش کردیم خونمون ساختیم ماشین گرفتیم ، بهترین زندگی ارامش داریم و هیچوقت ب حرف خانوادها گوش نکنین هیچوقت نزارین بقیه واستون تصمیم بگیرن ، مراقب زندگیتون باشین فداتووون❤️ انشالله زندگی ب کام باشه ✋ یاعلی مدد 👇😍♥️منتظر حرفا و ایده های قشنگت هستم مهربانو جان♥️😍👇 @mahi_882
•••••====✨🦋💙🦋✨====••••• بخونید عبرت بگیرید... سلام اسم من سوگله ۲۲ سالمه فرزند دوم و ته تغاری خونوادمم... سحر دوست صمیمی من هست ... دوسالی میشد عاشق پسر همسایمون بودم اونم دیوونه وار منو میخواست.ما قرار خواستگاری گذاشته بودیم و قرار بود روز تولد ۲۰ سالگیم بیاد خواستگاریم... تقریبا هر روز همو میدیدم...ما بین این قرارای من و پیمان، سحر بیشتر اوقات خونه ما بود .واسم عجیب بود چرا این چند وقت خیلی میاد پیشم آخه اولا میگفت چون داداش داری روم نمیشه.منم گفتم حتما عاشق داداشم شده که همش خونمونه تا اینکه... 👇 🌸🍃🍃🍃 یه روز که با پیمان قرار داشتم که برم خونشون و از بخت بدمم سحر پیشم بود.بهش گفتم من میرم خونه پیمان زود برمیگردم تو بمون تا من بیام ولی بهونه کرد که نه من خجالت میکشم تنها بمونم خونتون و از این حرفا... منم تسلیم شدم و قبول کردم که بیاد.تعجبم از این بود که چرا انقد جلوی پیمان راحت رفتار میکنه و میگه و میخنده آخه معمولا اون یه دختر خجالتیه و با هر کسی راحت نیس ولی من اینو جدی نگرفتم... نشستیم و پیمان شربت آورد ولی همینکه خواستم شربتو بردارم دست سحر بهم خورد و کل لیوان خالی شد روی لباسم... از پیمان خواستم یه لباس بهم بده که لباسمو عوض کنم.رفتم تو اتاق و مشغول عوض کردن بودم که صدایی از حال شنیدم...اولش گفتم توهمه ولی همینکه بیشتر گوش دادم دیدم عین واقعیته... سحر روی پای پیمان نشسته بود و با هم‌..‌. تازه به خودم اومدم و دیدم چقد احمق بودم چرا فکر نمیکردم اومد و رفت سحر بخاطر عشق من بوده...چقد ساده بودم. برگشتم طرفشون ولی اونا شکه بودن به طوری که حتی حرکت نکردن از بغل هم...نشستم به التماس و گریه که چرا منو بازی دیدین...پیمان گفت من عاشقت بودم ولی سحر و که دیدم نظرم عوض شد احساس کردم بدون سحر نمیتونم زندگی کنم و ازش خواستم با هم باشیم... 🌸🌸🍃🍃 برگشتم سمت سحر و گفتم تو بهترین رفیقم بودی چطور بهم خیانت کردی،یه پوزخندی زد و گفت تو از اولم لیاقت پیمانو نداشتی و عرضه اینو نداشتی که نیازاشو برطرف کنی واسه همین منو از تو سر تر دونست...اینارو که شنیدم وسایلمو برداشتم و رفتم...حالم خیلی بد بود ولی با این قضیه کنار اومدم گفتم شاید واقعا سهمم نبوده...رابطمم با سحر به صفر رسوندم...دوماه گذشت یه روز که داشتم واسه کنکور میخوندم دیدم مبایلم زنگ خورد...سحر بود گریه میکرد میخواست منو ببینه منم قبول کردم...پیمان بعد از ۵۰ روز ولش کرده بود و رفته بود در حالی که باکره گی رو از سحر گرفته بود...وقتی اینو شنیدم خندم گرفت بلند شدم و رو به سحر گفتم کسی که منو بعد دوسال خاطره بخاطر ده دقیقه عشق و حال ول کرد و اومد سمت تو بخاطر عشقه به تو نبود بخاطر تنت بود ولی تو انقد حسود بودی که زود باورش کردی از من گرفتیش ولی خب من بردم و تو باختی... میخوام بگم وقتی خدا آدمی رو از زندگیتون برمی‌داره واسه این نیس که اون آدم شما رو دوست نداره،واسه اینه که لیاقت شما رو نداره و خدا میخواد شما رو نجات بده ولی خب شما بعد میفهمین... لطفا اینو بذارین کانال که درس عبرت بشه...❤️ منتظر نظراتتون هستـم🦋👇 🐬 @mahi_882 ایـنــم لینــک کانالــمون بــرای ارســال بــه دوستـــاتــون 😍😜👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
قسمت چهارم _ خیلی بهتر شده روحیه عالی پیدا کرده.حمید گفت؛ خدا را شکر و رو به نرگس گفت؛خودتون خیلی خسته به نظر میرسین.. انگار کارتون زیاده نرگس گفت ؛چیزی نیس بخاطر بیخوابی شب گذشته هست.حمید گفت؛ ولی این خستگی برای چند وقته نه یک شب و بعد آروم گفت؛ گمونم شما برای پس دادن پول بیمارستان خیلی عجله دارین و به خودتون فشار میارین.. من عجله ای برای گرفتن اون پول ندارم.نرگس گفت؛ قرض رو باید ادا کرد و من هم دارم تلاش میکنم زودتر جورش کنم.. حمید خواست چیزی بگه که ساکت شد وحرفشو قورت داد... بلاخره به مقصد رسیدند. زهرا خانوم بی صبرانه منتظر بود.. و با دیدنشون اونها رو در آغوش کشید و داخل سالن برد... بوی غذا همه جا پیچیده بود و آرامش خونه حس خوبی به نرگس میداد.. مهدی دست حمید و گرفته بود و میگفت بریم بازی توی حیاط. نرگس گفت مامان. الان از راه رسیدیم. صبر کن. حمید گفت.. بزارین راحت باشه. ما برای بازی به حیاط میریم. نرگس هم برای کمک به زهرا خانوم به طرف آشپزخونه رفت ببینه اگه کاری هست کمک کنه.. صدای خنده و بازی حمید و مهدی فضای خونه رو پر کرده بود.. زهرا خانوم با صدای خنده اونا.لبخند گشادی زد و گفت خدایا شکرت.. بازم شادی اومد توی این خونه.. و رو به نرگس گفت؛ممنونم ازت دخترم. حمید من دوباره به زندگی برگشته.. و به صورت نرگس خیره شد و گفت. تو یه فرشته ای دخترم.. میشه یه خواهش ازت بکنم.. نرگس گفت. بفرمایین زهرا خانوم جان... زهرا گفت.. میشه حمید منو قبول کنی برای همسری و پدری مهدی... نرگس همان طور زل زده و شوکه به صورت زهرا خیره شد و چاقویی که برای سالاد درست کردن دستش بود با صدا داخل کاسه افتاد... زهرا خانوم گفت. میدونم دخترم. توقع زیادی، نمیخوام زود تصمیم بگیری.. منم خیلی فکر کردم و میدونم تو خیلی خانوم قوی هستی . زندگی سختی داشتی. و مادر مهربون و فداکاری هستی..و روی پای خودت بودی تو این اوضاع. بازم زندگی رو چرخوندی. تو میتونی همسر خیلی خوبی هم باشی. حمید من هم تنهاست. چند وقته با اومدن تو و مهدی خیلی عوض شده من یه مادرم میتونم بفهمم که به شما علاقمند شده ولی چون حیا داره چیزی نمیگه.. مطمئنم حرف من. حرف دل اون هم هست. دختر گلم. حمید خیلی مهربون و بامرام و خوش اخلاقه. شاید بگی چون پسرته میگی .ولی،همه میشناسن اونو. بعد از فوت همسر و پسرش خطایی نکرده و با وجود اینکه روزای سختی داشته منو تنها نگزاشته پناه من بوده . اون قطعا میتونه پدر خیلی خوبی هم برای مهدی باشه، اون شب نرگس پلک روی هم نزاشت و به حرفای زهرا خانوم فکر میکرد و به مهدی نگاه میکرد که چقدر امروز بهش خوش گذشته و چقدر خوشحال بود حتی توی خواب هم لبخند میزد. چند روزی از اون ماجرا گذشت. دراین چند روز نرگس با خودش کشمکش داشت که آیا قبول کنه یا نه. اگه قبول کنه.هم خودش به راحتی زندگی میکنه و تکیه گاهی داره و هم مهدی پدر دار میشه. بلاخره نرگس تصمیم خودش رو گرفت. شب بود و کنار مهدی دراز کشیده بود و تو فکر بود که تلفن زنگ خورد تماس از منزل زهرا خانوم بود. اولش هول شد و بعد سلام و احوالپرسی زهرا خانوم گفت. میدونم دخترم بخاطر حجب و حیایی که داری زنگ نمیزدی خودم پیش دستی کردم و مادرانه میخوام جواب آخرو بگی..نرگس بعد از مکث کوتاهی گفت؛ از اینکه منو انتخاب کردید ممنونم و امیدوارم بتونم آقا حمید رو خوشبخت کنم و برای شما هم دختر لایقی باشم. یک آن صدای فریاد خوشحالی زهرا خانوم رو شنید و گفت؛ ممنونتم دخترم الهی که خوشبخت بشین. وبعد تلفن قطع شد. نرگس  به گوشی زل زد و اونو با لبخند قطع کرد. حمید فردای اون شب بعد از مکالمه مادرش. به نرگس زنگ زد و پرسیده بود که ازته دل راضی هستین؟ نکنه برای حرف مادرم باشه نرگس گفت.. نه شما خیلی مهربونین و مرد عالی هستین. امیدوارم که من لایق همسری شما باشم. که حمید چند بار پشت هم گفت. هستین. حتما هستین.. ازدواج اونا خیلی سریع اتفاق افتاد. با اینکه حمید و مادرش اصرار داشتن عروسی مجللی برگزار بشه ولی نرگس موافقت نکرد و گفت لازم نیست یک عقد مختصر و کوچیک کافیه زهرا خانوم اونو محکم بغل کرد و گفت. خدایا شکرت میدونستم بهترین رو نصیب حمید من کردی. بعد از گذشت چند ماه حمید به نرگس گفت؛ قرضای صاحب کارتو بدیم و دیگه نمیخوام کار کنی . مهدی هم مدرسه اش رو انتفال دادن نزدیک خونه حمید. زهراخانوم هم بهترین اتاق اون خونه رو به حمید و نرگس وگذار کرد و و اتاقی هم برای مهدی در نظر گرفت. و درضمن نرگس هم الان جنین یک ماهه خودش و حمید رو درشکم خود پرورش میده. و همیشه و در همه حال خدا را شکر میکنه که زندگیش به سرانجام رسید. منتظر نظراتتون هستـم🦋👇 🐬 @mahi_882 ایـنــم لینــک کانالــمون بــرای ارســال بــه دوستـــاتــون 😍😜👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
•••••====✨🦋💙🦋✨====••••• سلام به همه اعضای کانال امیدوارم حال تون خوب باشه وممنون از کانال خوب تون منم خواستم سر گذشتم رو بگم تا برای بقیه درس عبرتی بشه دخترم و بیست یک ساله هستم. اولش بگم اینکه هیچ کاری از کسی بعید نیست همه میتونن هر کاری کنن فرقی نمیکنه فامیل یا غیر فامیل . اولین خواستگارم وقتی سیزده ساله بودم اومد، پسره از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود خدا شکر خانواده ام مخالفت شدیدی نشون دادن رد شون کردند ولی مشکلات من بعد همون شروع شد رفت آمد خواستگارا و رد کردنشون.من وقتی پانزده ساله شدم پسر داییم که سه سال از من بزرگتر است بهم ابراز علاقه کرد منم که همش فکر و حواسم به درسم بود تمام ..و بهش اهمیت ندادم این همینطوری به ابراز علاقه اش ادامه داد تا وقتی که من نوزده ساله ام شد و از نظر مالی یجورایی مستقل شده بودم دیگه پیش خودم فکر کردم اینکه این همه سال ابراز علاقه کرده حتما واقعا دوستم داره... و قبول کردم که در حد پیام دادن بهش باهاش در ارتباط باشم چون یه شهر دیگه زندگی می‌کردند.. بعد چند مدت گفت به مشکل مالی بر خورده و کمکش کنم منم که همه پس اندازم شخصیم فقط سه چهار هزار دلار بود دادم بهش و گفتم ان شاالله مشکلت حل بشه بعد این موضوع پول خواستنش شروع شد. همیشه بعد چند مدت ازم پول میخواست منم که تا جایی که میتونستم بهش کمک میکردم حتی جواهراتی که بابام برام گرفته بود یواشکی فروختم و پولش رو بهش دادم زمانی که پولم تموم شد وقتی ازم پول خواست گفتم ندارم چند ماهی باهام قهر کرد ولی بعد دوباره پیام داد وقتی دوباره ازم پول خواست ایندفعه به مامانم گفتم که برادر زاده ات بهم پیشنهاد داده و دوستم داره مامانم از این موضوع خیلی خوشحال شد و بهم گفت هرچی خواست خودت هست و به بابام هم گفته بود بابام هم گفت هر چی خواسته خودش هست من فقط خوشحالیش رو میخوام . وقتی دوباره ازم پول خواست و البته همیشه اصرار میکرد به هیچکس درباره پول نگو حتی پدر مادرت. هر موقع دستم اومد دوباره بهت بر میگردونم ولی ایندفعه من از مامان بابام کمک خواستم بهشونن گفتم جوری رفتار کنین که از هیچ چیز خبر ندارین مامان و بابام هم بخاطر من قبول کردند و مقدار پولی لازم داشت رو براش فرستادم. چند مدت بعد این اتفاق ازم عکس خواست که دعوایی شدیدی کردم باهاش و باهام قهر کرد و گفت تو اصلا منو درک نمیکنی ما قراره باهم ازدواج کنیم ولی تو ادا درمیاری و عکس نمیدی و گفت دیگه نمیخوام ادامه بدم باهات حدودا دو سال من باهاش حرف میزدم و بهترین خواستگارام رو بخاطرش رد کردم بعد چند مدت فهمیدم پول که ازم میگرفت رو خرج دوست دخترای رنگارنگش میکرده.. داییم منو خیلی دوست داره و از هیچ کدوم کارای پسرش خبر نداره. وقتی تموم کرد به مامان بابام در میون گذاشتم بابام خیلی عصبانی شده بود میگفت پدرش رو در میارم و حالش رو میگرم مامانم هم گفت به داداشش درباره دسته گل های پسرش میگه ولی از هردوشون خواستم چیزی نگین بابام هم به خیلی سختی قبول کرد ازش بگذره اونم فقط بخاطر من وحتی دیگه پولم رو ازش نخواستم و بلاکش کردم و برای همیشه از زندگیم پاکش کردم این داستانو گفتم که بدونین هرکاری از هر کی بر میاد پسری چند سال تمام بهم میگفت دوستم داره اونجوری فریبم داد فامیل هم که بود ولی شما حواستون باشه امیدوارم فریب حرفای هیچکس رو نخورین. کانال داستان و پند بهترین کانال هستش و ممنونم از مدیر کانال و از اینکه این داستانها ممکنه مسیر زندگی افراد رو تغییر بده.و داستان من که مردم بدونن چجور آدمایی وجود دارند🌺 💸 منتظر نظراتتون هستـم🦋👇 🐬 @mahi_882 ایـنــم لینــک کانالــمون بــرای ارســال بــه دوستـــاتــون 😍😜👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
عنوان داستان:  🪸 قسمت ششم و پایانی با وجودی که عرفان از هر نظر مقبول و مورد تایید بود اما ته دلم یه جورایی به این وصلت راضی نبودم و نمی تونستم بعداز معراج به کسی دل بسپارم و امیدوار بودم با شنیدن جواب منفی بابا برای همیشه بی خیال من بشه. کنارمامان نشستم وشروع به مقدمه چینی کردم و در مورد عرفان و تصمیمش برای خواستگاری واومدن خانواده اش برای آخرهفته خبردادم.مامان دلواپس نگاهم کرد ویه جورایی می ترسید موضوع رو به بابا بگه.چاره ای نبود.تصمیم گرفتم حقیقت رو به بابا بگم.شاید بهتربود اول أشهد خودم رو می خوندم که تمام این مدت حقیقت رو از بابا کتمان کرده بودم.از بازی کثیف هانیه ووحید وتله ای که برایم گذاشته بودن....همه وهمه روبه بابا گفتم .مامان ازشدت استرس توی آشپزخونه مانده بود هرچندسرا پا گوش بود. بابا آهی پرسوز کشید ومتفکر نگاهم کرد وبعدهم با معراج تماس گرفت تا هرچه سریع تر بیادو صیغه محرمیت میانمان روفسخ کند.چیزی نگذشت که عمه پریشان به خونمون اومد و دلیل این کاربابا رو پرسید واوهم همه چیز رو برای عمه تعریف کردوبعدهم بحث خواستگاری عرفان رو پیش کشید تا ناراحتی وکدورتی پیش نیاد.عمه سعی کرد یه جورایی رفتارمعراج رو توجیه کنه امابابا با صراحت ولحنی جدی به عمه گفت:معراج دیگه نجلا رو نمیخواد بهتره هرچه سریعتر این صیغه فسخ بشه وهرکدوم برن دنبال زندگیشون.عمه نفسش رو پرسوز بیرون داد وبانارضایتی گفت چی بگم.هرچی خیره، همون پیش بیاد. بابا تصمیم داشت بعداز آشنایی با عرفان وخانواده اش،همه چیز رو درمورد من و معراج روی داریه بریزه تا چیز پنهانی میانمان نماند.روز پنج شنبه دوشی گرفتم و بعداز آرایشی ملایم،لباس زیبایی تن زدم.قبل از اومدن مهمانها،زنگ خونه به صدا در اومد ونگاهم روی قامت بلند معراج قفل شد.قلبم با تمام توان می کوبیدوهردو مثل تشنه ای که سیراب نمیشد،به همدیگه نگاه میکردیم.نمیدونم چرا بعداز این همه مدت توی همچین روزی اومده بود؛از ترس آب دهانم رو قورت دادم و او باتعارف بابا وارد اتاق پذیرایی شد.بابا می خواست سرصحبت روبازکنه که با صدای زنگ خونه قلبم هری ریخت.عرفان کت وشلوار مشکی خوش دوختی به تن داشت و دسته گل زیبایی توی دستش بود.معراج با دیدن عرفان آمپر چسباند وعصبی غرید؛ اینجا چه خبره دایی؟این یارواینجا چیکار می کنه؟بابا با اشاره از معراج خواهش کردآرامش خودش روحفظ کنه امامعراج کوتاه بیا نبود وروبه عرفان توپید؛-شما به چه حقی ازهمسر من خواستگاری می کنید؟کجای دنیا از یه خانم شوهردار خواستگاری می کنن؟عرفان که رنگ به رونداشت حرصی گفت دو ماهه من ونجلا همکاریم.محض اطلاع روزی هشت ساعت کنار همدیگه کار می کنیم.یادم نمیاد تا به حال احوالی از همسرتون گرفته باشید.معراج یقه اش رو چسبید و فریاد زد؛ بی ناموس.ماموریت کاری بودم.نمیدونستم برای ارتباط با همسرم بایدبه شما جواب پس بدم.می کشمت عوضی.طاهر و بابا به جان کندنی معراج و عرفان رو از همدیگه جدا کردند.طاقت ماندن توی اون جمع رو نداشتم.بابا ومامان عذرخواه کنان عرفان و خانواده اش روراهی کردن.باصدای فریادمعراج از ترس درب اتاقم رو قفل کردم واو با دستگیره در ور میرفت.نجلااین دروباز می کنی یا بشکنم؟ تمام تنم به لرزه دراومده بود.طاهر وبابا نمی تونستن معراج رو آروم کنن.با دستانی لرزان در رو باز کردم واو تندی داخل شد و در رو از داخل قفل کرد ومثل ببری وحشی به سمتم حمله ور شد و با چشمای به رنگ خونش یقه ام رو چسبید.-از این لحظه به بعد دیگه نمیخوام کار کنی.نمیخوام اون عوضی بی ناموس تو رو ببینه.شیرفهم شد؟ لال شده سر تکان دادم.بابا وطاهربا مشت به درب اتاق می کوبیدن ومعراج رو صدا میزدن واو خسته وبی رمق گفت.-خوبم دایی.راحتم بزارید.تنم می لرزید واشکم بیصدا روی گونه ام می غلتید.معراج نزدیکم شد ومنو محکم تو آغوشش فشرد؛نکن این کاررو بامن.هق میزدم واو که متوجه حال نزارم شده بود،دستم رو گرفت وازاتاق بیرون برد.آبی به دست وصورتم زدم ومعراج از برگزاری یکهویی جشن عقد وعروسی مون به بابا گفت.کنارسفره عقد، توی آینه خیره مردمتعصب وغیرتی ام شده بودم.دستانم رو محکم توی دستهای مردونه اش فشردوقول  دادخوشبختم کنه.سالها از اون روزهای تلخ میگذره.روزهایی که با داشتن اون توده گوشتی عذاب می کشیدم و همه به تمسخرنخودی صدایم میزدن وحالا توی شرکت مهندسی پابه پای معراج کار می کنم.کنارمعراج ودخترم مهرسا به تمام معنا خوشبختم و خدارو شاکرم معراج مثل باباوخاندانش پسرپرست نیست وجنسیت فرزندمان برایش اهمیتی ندارد وهرگزمحبتش رواز من ودخترم دریغ نمیکنه. ممنون از مدیر کانال... 🪸 منتظر نظراتتون هستـم❄️☃️ 🐬 @mahi_882 ایـنــم لینــک کانالــمون بــرای ارســال بــه دوستـــاتــون 😍🌨👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
💕قسمت دوم _نتونستم دیگه چیزی بگم فقط جلو در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خونه شدم مستقیما رفتم تو اتاقم تا صبح بهش فکر کردم صبح اس داده بود امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکار کنم که عاشقتم؟چند روز بعد بهش جواب دادم و قبول کردیم که با هم باشیم برا همیشه.. نه یکی دو روز بلکه همه روزای عمرمون.هر روز با هم بودنمون قشنگتر از دیروزش میشد یه سال گذشت و ما با هم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون واقعی. حتی استادا عشقمونو تحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره با اشکام شسته مییشه.هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود. و قرار بود 25بهمن روز عشق روز دلهای عاشق روز ولنتاین عروسیممونو جشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت.20روز مونده بود تا بهم رسیدن و خیلی خوشحال بودیم.5بهمن 91 بود که اومد خونمون گفت: دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیمو باهاشون برم اجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیراز و تو حین مسافرتش روزی 10دوازده بار تلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزد ولی اجازه نمیدادم.روزد هم بهمن بود گفت: فردا برمیگردم و منم از دلتنگی و خوشحالی دوباره دیدنش رو جام بند نبودم در برابرش یه بچه 2ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم و کارامو انجام دادم و خودمو حاضر کردم تا بیاد. تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جواب نداد ساعت نزدیکه 5عصر بود و هر چی زنگیدم جواب نداد دیگه داشتم از نگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم: فقط بگو که فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه با تو باشه پسر بدقولی نبوده ولی این دفه رو حرفش نموند و تومسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم: آبجی چی میگی؟گفت: اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هر دو تاشونو ببین . .تو راه فقط گريه كردم رسيدم بيمارستان ديدم همه هستن نميدونستم چی شده. بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهاد و حلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه آخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس . البته بهش میگن عزراییل .اینو که شنیدم از حال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالا سرم بودن وقتی به خودم اومدم بالا سر فرهاد بودم سفیدپوش آروم خوابیده بود و لبخند قشنگش رو هنوز داشت.آره فرهاد که روزی قرار گذاشت برا همیشه پیشم بمونه زیر حرفش زد تو راه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند وهر 4 نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان قرار ملاقات منو فرهاد هر روز پنجشنبه توی بهشت محمدیه با یه دسته گل سفید. و کلی اشکهای من.ولی من نزدم زیر قولم فرهادم تا روزی که بلیط سفرم جوربشه تا بیام پیشت فقط جای تو تو قلبمه و حلقه عشق تو تو دستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم از تو فکرم بیرون نیستی. امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من و فرهاد نشه. 🖤🥀 منتظر نظراتتون هستـم❄️☃️ 🐬 @mahi_882 ایـنــم لینــک کانالــمون بــرای ارســال بــه دوستـــاتــون 😍🌨👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
عنوان داستان: 🎲قسمت ششم و پایانی گذشت تا باز ناخواسته باردار شدم این بار امیر بد شده بود عملش بالا بود ...دیگه نمیدونستم چیکار کنم حضور یک بچه ی دیگه و بدتر شدن امیر داشت داغونم میکرد ...دخترم که بدنیا اومد چون بچه ام مریض بود یه مدتی تو بیمارستان بستری شد منم باید کنار بچم میموندم اما امیر اصلا بهم سر نمیزد همش تو بیمارستان گریه میکردم بخاطر زندگی که داشتم و هرکس دلیل اشکامو می‌پرسید به همه میگفتم برای بچه ام ناراحتم...برا بچه ناراحت بودم شدید حالم خراب بود اما گریه هام همش بخاطر زندگیمو روزگارم بود بعد داشتم دیونه میشدم دوری از هومن سراغ نگرفتن امیر از من مریضی دخترم .عفونت کردن بخیه هام بخاطر اینکه خونه نبودم که بخودم برسم و بعد از بدنیا اومدن دخترم همش توو بیمارستان بودم اوضاع روحیم داغون بود .واقعا نیاز داشتم کسی باشه منو بفهمه منو درک کنه منو آرومم کنه...اما نبود اما نداشتم که آروم شم تا خودمو خالی کنم... یک روز از روز ها که دعوامون بالا گرفت امیر داشت منو خفه میکرد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و از جا بلندم کرد. هیچی نگفتم گریه نکردم نذاشتم بَدنم تلاشی کنه برای نجات برای خلاصی از دستش.گفتم:خدا من مرگ میخوام خدا من دیگه نمیتونم طاقت بیارم.فقط نگاه کردم به چشماش؛اون عصبی تر و عصبی تر می‌فشرد داد میزد لعنتی حرف بزن ...لعنتی خواهش کن برای خلاص کردنت اما من هیچ عکس العملی نشون ندادم.تا صدای در خونه اومد منو رها کرد مادرم بود.وقتی اومد توو خونه منو با اون حال دید شوکه از امیر پرسید چی شده چرا مارال اینجور شده؟ امیر رفت از خونه بیرون...دیگه نمیتونستم سکوت کنم دیگه اشکام سرازیر شدن داد زدم جیغ زدم.؛ جییییغغ.... بعدم زدم زیر گریه" گفتم: مامان من دیگ نمیخوام با امیر زندگی کنم" دیگه نمیتونم دَووم بیارم دیگه نمیتونم تحمل کنم منو ببر از اینجا.برا مادرم گفتم: همه چیو؛مادرم متعجب نگاه به دهنم میکرد که من این همه سال این چیزا رو دیدم و هیچ وقت حرفی نزدم .هیچ وقت گله نکردم لباسای خودمو بچه ها رو برداشتم و رفتم...موقع ناهار نشسته بودیم سر سفره که با غذام بازی می‌کردم بابا گفت: چی شده دخترم چرا غذاتو نمیخوری که مامان به بابا گفت مارال میخواد از امیر جدا شه بابا دلیلش رو خواست که مامان بهش همه چیز رو تعریف کرد و بابا هاج و واج نگاهم میکرد میگفت: مارال چرا تو همیشه از خوبیاش گفتی چرا همیشه میگفتی با یک فرشته زندگی میکنی چرا هیچ وقت نگفتی چرا نگفتیییییی؟؟؟ گفتم بابا دلم نمیخواست دیدتون نسبت به امیر تغییر کنه نمیخواستم بازم زندگیم بره رو هوا.خستم خیلی خسته فقط تا حالا هم به خاطر بچه هام دووم آوردم. بابا رفت شکایت کرد یک مدتی کشید تا تونستم رای نهایی برای جدایی رو بگیرم اما امیر باز تونست با حرفاش رامم کنه با کلی قاصد و آدم که فرستادن تونستن راضیم کنن برگردم به زندگیم.برگشتم اما شکایتم رو پس نگرفتم و همچنان پرونده ام در جریان بود.اومدم تو خونه ام زندگی میکردم اما مهرم محبتم با امیر مثل سابق نبود نمیتونستم دیگ مثل سابق باشم باهاش.امیر هم همون آدم سابق بود و حرفاش فقط برای راضی کردن من بود بعد از اینکه دخترم ۴ سالش بود تونستم ازش جدا شم و زندگیِ جدیدی با بچه هام درست کنم. این هم قصه‌ی زندگی من. ممنونم که حوصله به خرج دادین و داستان من رو خوندین.و همچنین ممنون از مدیر محترم کانال و اعضای خوب و دوست داشتنی میدوارم جوونها از این سرگذشت ها درس عبرت بگیرند و درست انتخاب کنند.عجولانه تصمیم نگیرند. 💤 منتظر نظراتتون هستـم❄️☃️ 🐬 @mahi_882 ایـنــم لینــک کانالــمون بــرای ارســال بــه دوستـــاتــون 😍🌨👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69