eitaa logo
شـهــود♡
37 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن مسافر_دمشق... . روز آخر... فاطمه و ریحانه رو بغل کرد و... شروع کرد روضه حضرت رقیه(س) خوندن... به فاطمه گفت... "بابا من دارم میرم سوریه... شاید شهید شم..." فاطمه گفت... "بابا نمیخوام بری شهید شی..." گفت... "باباجان اگه من شهید شم،دوباره زنده میشم..." فاطمه گفت... "آخه بابای کسی که زنده نشده تا حالا...! شما چجوری میخوای زنده شی و برگردی...؟!" گفت... "اگه شهید شم... میتونم زنده شم و با امام زمان(عج) بر‌گردم... فاطمه جان... بابا اگه بره بهشت پیش امام حسین(ع)... واست میوه‌های بهشتی میاره... تو نگران من نباش... من همیشه پیش شمام... دعا كنه که بابا شهید شه... حرفش که به اینجا رسید... بهش گفتم... این حرفا چیه که داری به بچه میگی...؟ گناه داره...!" گفت... "نمیخوام کس دیگه ای باهاش صحبت كنه... دوست دارم خودم راضیش كنم..." روزی چند مرتبه زنگ میزد... هر وقت هم تماس میگرفت،میگفت... "شرمنده‌ تم... نمیدونم چطور خوبیاتو جبران كنم...❤️ بار بچه‌ها رو دوش شماست..." مخصوصا الان هم که فاطمه رفته کلاس اول...! اون موقع گیج بودم... نمیفهمیدم چرا داره این‌ حرفا رو میزنه... ۵۰ روزی میشد كه رفته بود سوریه... تماس گرفت و گفت... خیلی دلم واسه بچه‌هام تنگ شده... برو از طرف من واسه شون اسباب بازی بخر... تا وقتی اومدم بهشون سوغات بدم... اومدنم نزدیکه... ولی نمیدونم میام یا نه..." گفتم... "چقدر ناامیدی...؟ ان‌شاالله که به سلامت برمیگردی سر خونه زندگیت... سعی میکردم به شهادتش فکر نکنم ... اگه فكری هم به ذهنم خطور میكرد... خودمو به كاری مشغول میكردم تا فراموش کنم...💔 . (همسر شهيد عبدالمهدی کاظمی)
🍃🌺🍃🌺 🌷 🌷حاج احمد ( ) سرمای شدیدی خورده بود، طوری که نمی توانست روی پاهایش بایستد. من که مسئول تدارکات لشگر بودم با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده درست کردم تا او بخورد حالش بهتر بشود. 🌷وقتی سوپ را برایش آوردم، خیلی ناراحت شد، گفت: چرا برایم سوپ درست کردی ؟!! گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشگر هم که هستی، اگر شما سرحال باشی، لشگر هم سرحاله. 🌷اما او گفت: این حرفا چیه میزنی؟؟؟!! چرا فرق میذاری؟ اگه کسی دیگه ای هم تو لشگر مریض بشه، براش سوپ درست می کنی؟ گفتم: خب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر، من همون غذایی رو می خورم که بقیه می خورند. 🍃🌹
عاشقانه_شهدا روز عقــد... زنهای فامیل... منتظر رؤيت روی ماه آقا دوماد بودن... وقتی اومد... گفتم: "بفرمايييد،اینم شادوماد... داره میاد... کت و شلوار پوشیده و... همه با تعجب نگاه میکردن... مرتب بود و تر و تمیز... با همون لباس سپاه...... فقط پوتینایش یه ذره خاکی بودن... همسرشهید 🌹
‍ 🔷🌷🌷🔷 🌸 در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت می‌کرد که من شرمنده می‌شدم می‌گفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی کنم می‌گفت‌: خانم من وظیفه‌ام را فقط برای تو انجام می‌دهم شما ازخدا بخواه شهیدم کند. قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی دی‌های مربوط به شهدا، کتا‌ب‌های شهدا از سرگرمی‌های پویا بود. گلزار شهدا اصفهان پاتوق وقت و بی‌وقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه می‌گفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریح‌گاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمی‌شدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار می‌شوم!!! 🌺
طنز_جبهه😉 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂😄شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹 خوبه که خندیدیم😊☺️😁 حالا اینم بخونیم👇 👿ساخت خانه در جهنم👇 💠پيامبر اکرم (ص) فرمودند: ‌🔥زن اگر از خانه خودش با "آرايش و زينت و معطر خارج شود" و "شوهرش به اين كار او راضی باشد، به هر قدمی كه آن زن بر می‌دارد برای شوهرش خانه‌ای در جهنم بنا می‌گردد. 📕بحارالانوار، ج۱۰۰،ص۲۴۹ لطفا نشر دهید 👌👆👌👆👌
🌹 عروسی دختر شهید 🌹 ✍ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید پیکر ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ... ﮔﻔﺘﻢ : پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش... زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ... ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ... میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟! شب جمعه... ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن... ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن... کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ... ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش... یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ... ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه... ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ... استخوون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: "بابا جون… ببین دخترت عروس شده… برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ با اجازه پدرم...بله... 🌷 🕊
🔴صدای بلندگو را اجازه نمی داد زیاد کنند. توی مداحی داد نمی زد. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. 🔴اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند، تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. 🔴همچنین زمانی که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد. علت این کار او را بعدها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و... میشدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند. 📚کتاب سلام بر ابراهیم2
در عید غدیر غصه را دار زدیم وقتی که سری به کوی دلدار زدیم "تا کور شود هر آنکه نتواند دید" ما عشق علی را همه جا،جار زدیم
‍ 🍃🍂🍃🍂 🌸تدارکات 🌸 دلنوشته عذر تقصیر به بچه های زحمتکش تدارکات😏👇👇 شیطنت های نوجوانی در جبهه... چقدر دلم برای کلک زدن به تدارکاتی ها تنگ شده🙃 اون موقع که آمار بچه ها را دو و یا سه برابر می دادیم.....😎 البته همش تقصیر ما نبود مقسم غذا را به پیمانه مثقالی می داد وبچه های ما که همه در سن رشد ، جوان و بر اثر ورزش و آموزش ماشاالله بخور بودند .😦 یاد آن کمپوت هایی به خیر که برای رسیدن به کمپوت گیلاس🍒 چه زیرکی ها که به خرج نمی دادیم و برخی دیگر متخصص کمپوت شناسی اونهم از نوع گیلاسش شده بودند. یادش به خیر پاتک به سنگر تدارکات یک نوع غنیمت بود برای برخی بچه ها چقدر دلم برای تویوتای تدارکات که با سرعت تو خط غذا را می آورد و به مثابه توپ والیبال 🏐باید در آسمان تحویل می گرفتی وگرنه در خاکهای خط مقدم ریخته می شد. برنج داغ آغشته با خوروش🍛 در پلاستیک فریزر..... برای همان غذای با دستان خاکی و خونی دلم تنگ شده .... ....آی می چسبید ...😋 اصلا فرهنگ جبهه با این پازل های ناهمگون شده بود فرهنگ جبهه....... یه طرف بچه هایش نماز شب خون مقید .......☺️ یه طرف آتیش پاره های تدارکات خراب کن که از دیوار راست بالا می رفتند.......🤠 یه طرف هم بچه رزمنده های پاستوریزه که اخلاق بهداشتی را هم با خودشون به جبهه اورده بودند😒 و افراد حد وسط و بینابین این گروهها که هاج و واج در این مخمصه گرفتار شده بودند😜 خدایا می دونم به خاطر این چند تا مورد به کسی غضب نمی کنی🙏 وگرنه برخی دوستان ما سردسته این به اصطلاح خونه خراب کن ها بودند اما به هر حال رضایت دادی و بردی✨✨ حالا اگر ما حرمت نداریم به حرمت اون بچه ها ما را ببخش🙏 بعدش شفاعت اونها را نصیب ما کن آمین آمین آمین البته بعد از این پست ممکنه مورد غضب بچه های تدارکات قرار بگیرم😳 خدایا 🤷‍♂خودت قلوب آنها را نرم و ما را از جشن پتو و ملحقات آن حفظ نما امین آمین آمین الهی العفو ... 😂😂 راوی 👈 نجف زراعت پیشه 😂😂👆😂😂
باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء،سرلشگر خلبان حسین لشگری،اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم 🔸سالها درسلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت و قرآن را کامل حفظ کرده بود زبان انگلیسی می‌دانست برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود اومیگفت: از۱۸سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عیدسال۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد،نگاهش بمن افتاد. دلش سوخت و آن را بمن داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا۱۲ماه) درحسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم.حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🌷 ۱۹ مرداد ۱۳۸۸ - سالروز شهادت قهرمان وطن، سرلشکر خلبان،حسین لشگری🌺🌿🌺 چقدر در معرفی قهرمانان واقعی ما به نسل جوان کوتاهی شده است و ارزش ها نادیده گرفته شد
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ بار آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی کنه تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره عراق هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشدجوابام رو با آیه های قران میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به مادرش گفتم من نتونستم قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن که نرو…بعد بعنوان آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه؟ که وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها هستن اینجا تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین خدای شما هست ولی اونجا تو عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن پس تکلیف اونا چی می شه؟ اونا کسایی هستن که بچه دو ساله رو با سرنیزه زدن به دیواراگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد شهیدوحیدنومی گلزار🌷 راوی: پدرشهید
-ممد ... بدو پسر ... بدو بیااا حنا تموم شدااا... رفقا چرا بیکارین؟ نا سلامتی ایستگاه صلواتیه هاااا بلند صلوات بفرستین... . + اللللللهم ... . +سلام حسن چه خبره اینجا :) معرکه گرفتی؟ چرا داری تو دست بچه ها حنا میریزی؟ . -سلام حاجی مگه خبر نداری ؟ . +نه! چیو؟ . -امشب حنا بندونه دیگه . +حنابندون؟ حنابندون کی؟ . -هر کی که داماد نشده :) مگه امشب عملیات نمیای؟ . +چرا میام . -مگه قرار نیس بریم خط؟ . +خب اره . -خب اونجا عروسیه دیگه بزن و بکوب :) برقصون و بلرزون یه وضعیه اصنااا . +جدی؟ :) . -اره دیگ حاجی تازه بعضی از بچه هام اونجا داماد میشن و میرن خونه بخت :) خوشبخت میشن دیگه هم بر نمیگردن :) . +از دست تو حسن :) . -حاجی بیا واست بریزم ، وایسا نرو.. . +نمیخواد حسن جون ما خیلی وقته داماد شدیم... . . . . . . . بزرگ ترین اشتباهم اون شب عملیات بود... که از دست حسن حنا نگرفتم... همون شب حسن و بچه هایی ک حنا ریخته بودن آسمونی شدنو .... فقط من موندم...😔 بعد جنگ چهارشنبه ها همیشه حنا میبندم... اما... اینجا عملیات فرق میکنه... اینجا برای شروع حنا میبندم...