هدایت شده از [ ♡قـنـوت♡ ]
میگن تنها گناهی که روز عرفه بخشیده نمیشه، اینه که آخرش شک کنی که خدا منو بخشیده یا نه!
"اللَّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجَى مِنْ عَمَلِي وَ إِنَّ رَحْمَتَكَ أَوْسَعُ مِنْ ذَنْبِي"
@Ghonott
🌹جاﯼ " ﺷﻬید ﻫﻤﺖ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم ..
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪ ﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ...
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ...
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ...
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ .. ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ...؟
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ..
ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "...
حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ.
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺻﻐﺮﯼ ﺧﻮﺍﻩ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺯﻣﻬﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﻣﺤﻤﺪ! ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ..ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺷﯿﺪﺕ،
ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻥ...
ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮﻧﺪ ..
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ:
ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ .....
ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻨﺶ ...؟
ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﺑﺪﭘﻮﺭ ، ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ:
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭﻡ ..
ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ...
ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻤﺶ
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ...
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ...
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ...
ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ ..
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ..
ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ .
و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم.
💝جای "شهید حاج حمید تقوی" خالی که با توجه به درجه و مقامش در سپاه پاسدارن ، با کمال تواضع در نوشته های خود مینویسد:
(هیچ اگر هیچ است من سایه ی هیچم)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطره_طنز😁
🔸به احترام پدرم
✒نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش میكردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میكند.
رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما كاش نمینشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراكتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میكندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا میپریدم با چشمان پر از اشك سلام میكردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میكنی؟ یكبار سلام میكنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام میكنم.»
پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میكنی؟ كو پدرت؟»
اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را میكنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میكنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره...»
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد.
#طنز_جبهه🖋
📌اینطوری لو رفت
دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند وهای های میخندیدند. گفتم: «این كیه؟»
گفتند: «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش كردید؟» میخندیدند.
گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»😂😂
اینطوری لو رفته بود. بچهها هنوز میخندیدند.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃❂◆◈○•---------------------
🌸❂○° راز خنده یک شهید در داخل قبر °○❂🌸
💠 توفیقى بود و عید نوروزی در جبهه بودیم.
شنیدیم که پدر دو شهید👤، وقتی شهید دومش را داخل قبر می گذارند، شهید خندیده بود😊.
تلفن کردیم ☎️و ملاقاتى با پدر دو شهید تنظیم کردیم. ماجرا را جویا شدیم.🤔
🔹گفت: «بله! پسر دومم چهار سال در جبهه بوده. مرتب جزو نیروهاى خاکى، آبى، رزمنده و غواص و با چه حالى و چه عرفانى و چقدر خالص و خوب...😕
بعد در جزیره #فاو و عملیات #والفجر8 شهید مى شود و این هم عکس شهادتش است, 😞در مدت زمان شهادت تا دفن، او را به سردخانه بردند، این هم عکسش است. (چند تا از عکس هایش را نشان داد.)📒 اما همین که او را داخل قبرش گذاشتیم، خندید.»😊 به عکس داخل قبر که نگاه کردیم، دیدیم که مى خندد.🌌
✨ گفتیم: «چه کسانى دیدند؟» 😕گفت: «همه مردم دیدند.»👥👥 وارسى کردیم و دیدیم بله، این مسئله در منطقه شیوع پیدا کرده این شهید را در قبر که گذاشتند، خندیده است. به طورى که شک کردند شاید زنده است.🙄
🔹 اما چرا خندید ما نمى دانیم؟ از روز شهادت تا روز دفن، روزها طول کشید و در مراحل مختلف بیمارستان و سردخانه و در فاو و در همه مراحل چهره ساده اى داشته، اما داخل قبر مى خندد.😥
🔺من خیلى فکر کردم و عکس ها را گرفتم پهلوى هم گذاشتم.🗃 براستى مى خندد، نه اینکه شاد است. چون یک وقتى، قیافه عبوس هست 😒و فقط لب به سمتى مى رود،😏 ولى یک زمان آثار خنده زیر پوست، زیر چشم و کل صورت دیده مى شود. ما دیدیم، مردم دیدند، عکس هم گواهى مى دهد.🙂
🔹خانه شهید رفتیم و وصیت نامه اش را خواندیم. دیدیم عجب وصیتنامه اى دارد.📨 گفتیم: «دیگر چیز دیگرى ندارد؟» گفتند: «یک کتابى دارد و گاهى هم شعر مى گفته و مناجات مى کرده است.» 📔دفتر مناجاتش را طلب کردیم. دفتر مناجاتش را آوردند و خواندیم. متوجه شدیم یکى از جملاتش این است: «خدایا! مرا طورى کن که وقتى سرم را به لحد مى گذارم، بخندم.»🙏
🔸اینجا بود که من تمام پیچ و مهره هاى بدنم از هم باز شد، هر کارى کردم خودم را نگه دارم نشد. جوان بیست ساله چگونه توانسته به چنین مقامى برسد.😢😥
📚 خنده و گریه در آثار استاد قرائتی😂😭😂😭😂😭😂😭
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃صلوات
حلقهٔ ازدواجش انگشتر عقیقی بود
که از مشهـد برایش خریده بودند
دستش که کرد گفت : به این میگن
حلقهی وصل دو دنیا و خندید
خیلی دوستش داشت ...
موقـع خداحافظـی
تازهِ عروسش نگاهش کرد و گفت :
قولت یادت نره ! منتظـرم بمــان
تا با هـم وارد بهشت بشیم !
تیر خورده بود ڪنار قلبش
انگشتر را در دستش فشار داد
و با آرامش چشم هایش را بست ...
بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن
مسافر_دمشق...
.
روز آخر...
فاطمه و ریحانه رو بغل کرد و...
شروع کرد روضه حضرت رقیه(س) خوندن...
به فاطمه گفت...
"بابا من دارم میرم سوریه...
شاید شهید شم..."
فاطمه گفت...
"بابا نمیخوام بری شهید شی..."
گفت...
"باباجان اگه من شهید شم،دوباره زنده میشم..."
فاطمه گفت...
"آخه بابای کسی که زنده نشده تا حالا...!
شما چجوری میخوای زنده شی و برگردی...؟!"
گفت...
"اگه شهید شم...
میتونم زنده شم و با امام زمان(عج) برگردم...
فاطمه جان...
بابا اگه بره بهشت پیش امام حسین(ع)...
واست میوههای بهشتی میاره...
تو نگران من نباش...
من همیشه پیش شمام...
دعا كنه که بابا شهید شه...
حرفش که به اینجا رسید...
بهش گفتم...
این حرفا چیه که داری به بچه میگی...؟
گناه داره...!"
گفت...
"نمیخوام کس دیگه ای باهاش صحبت كنه...
دوست دارم خودم راضیش كنم..."
روزی چند مرتبه زنگ میزد...
هر وقت هم تماس میگرفت،میگفت...
"شرمنده تم...
نمیدونم چطور خوبیاتو جبران كنم...❤️
بار بچهها رو دوش شماست..."
مخصوصا الان هم که فاطمه رفته کلاس اول...!
اون موقع گیج بودم...
نمیفهمیدم چرا داره این حرفا رو میزنه...
۵۰ روزی میشد كه رفته بود سوریه...
تماس گرفت و گفت...
خیلی دلم واسه بچههام تنگ شده...
برو از طرف من واسه شون اسباب بازی بخر...
تا وقتی اومدم بهشون سوغات بدم...
اومدنم نزدیکه...
ولی نمیدونم میام یا نه..." گفتم...
"چقدر ناامیدی...؟
انشاالله که به سلامت برمیگردی سر خونه زندگیت...
سعی میکردم به شهادتش فکر نکنم ...
اگه فكری هم به ذهنم خطور میكرد...
خودمو به كاری مشغول میكردم تا فراموش کنم...💔
.
(همسر شهيد عبدالمهدی کاظمی)
🍃🌺🍃🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_170
#فرمانده_اى_از_جنس_بلور
🌷حاج احمد ( #شهيد_حاج_احمد_كاظمى) سرمای شدیدی خورده بود، طوری که نمی توانست روی پاهایش بایستد. من که مسئول تدارکات لشگر بودم با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده درست کردم تا او بخورد حالش بهتر بشود.
🌷وقتی سوپ را برایش آوردم، خیلی ناراحت شد، گفت: چرا برایم سوپ درست کردی ؟!! گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشگر هم که هستی، اگر شما سرحال باشی، لشگر هم سرحاله.
🌷اما او گفت: این حرفا چیه میزنی؟؟؟!! چرا فرق میذاری؟ اگه کسی دیگه ای هم تو لشگر مریض بشه، براش سوپ درست می کنی؟ گفتم: خب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر، من همون غذایی رو می خورم که بقیه می خورند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#کانال_شهیدمحمدنکاحی
🍃🌹
عاشقانه_شهدا
روز عقــد...
زنهای فامیل...
منتظر رؤيت روی ماه آقا دوماد بودن...
وقتی اومد...
گفتم:
"بفرمايييد،اینم شادوماد...
داره میاد...
کت و شلوار پوشیده و...
همه با تعجب نگاه میکردن...
مرتب بود و تر و تمیز...
با همون لباس سپاه......
فقط پوتینایش یه ذره خاکی بودن...
همسرشهید #مهدی_باکری🌹
🔷🌷#دوستان_شهدا🌷🔷
#همسرشهید
🌸
در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت میکرد که من شرمنده میشدم میگفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی کنم میگفت: خانم من وظیفهام را فقط برای تو انجام میدهم شما ازخدا بخواه شهیدم کند. قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی دیهای مربوط به شهدا، کتابهای شهدا از سرگرمیهای پویا بود. گلزار شهدا اصفهان پاتوق وقت و بیوقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه میگفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریحگاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمیشدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار میشوم!!!
🌺
#شهیدمدافع_حرم_پویاایزدی
#سالروزولادت
طنز_جبهه😉
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂😄شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹
خوبه که خندیدیم😊☺️😁
حالا اینم بخونیم👇
👿ساخت خانه در جهنم👇
💠پيامبر اکرم (ص) فرمودند:
🔥زن اگر از خانه خودش با "آرايش و زينت و معطر خارج شود" و "شوهرش به اين كار او راضی باشد، به هر قدمی كه آن زن بر میدارد برای شوهرش خانهای در جهنم بنا میگردد.
📕بحارالانوار، ج۱۰۰،ص۲۴۹
لطفا نشر دهید
👌👆👌👆👌
🌹 عروسی دختر شهید 🌹
✍ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید پیکر ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگه...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ : پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…
ببین دخترت عروس شده…
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...
#شهیدانه 🌷
#شهدای_گمنام 🕊
#قطعه_ای_از_بهشت
#آداب_هیئت
#شهید_ابراهیم_هادی
🔴صدای بلندگو را اجازه نمی داد زیاد کنند.
توی مداحی داد نمی زد.
وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند.
🔴اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند، تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند.
مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند.
🔴همچنین زمانی که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد.
علت این کار او را بعدها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و... میشدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند.
📚کتاب سلام بر ابراهیم2
#سیره_ابراهیم
#شبیه_ابراهیم_باشیم
🍃🍂🍃🍂
🌸تدارکات 🌸
دلنوشته عذر تقصیر به بچه های زحمتکش تدارکات😏👇👇
شیطنت های نوجوانی در جبهه...
چقدر دلم برای کلک زدن به تدارکاتی ها تنگ شده🙃
اون موقع که آمار بچه ها را دو و یا سه برابر می دادیم.....😎
البته همش تقصیر ما نبود مقسم غذا را به پیمانه مثقالی می داد
وبچه های ما که همه در سن رشد ، جوان و بر اثر ورزش و آموزش ماشاالله بخور بودند .😦
یاد آن کمپوت هایی به خیر که برای رسیدن به کمپوت گیلاس🍒 چه زیرکی ها که به خرج نمی دادیم و برخی دیگر متخصص کمپوت شناسی اونهم از نوع گیلاسش شده بودند.
یادش به خیر پاتک به سنگر تدارکات یک نوع غنیمت بود برای برخی بچه ها چقدر دلم برای تویوتای تدارکات که با سرعت تو خط غذا را می آورد و به مثابه توپ والیبال 🏐باید در آسمان تحویل می گرفتی وگرنه در خاکهای خط مقدم ریخته می شد.
برنج داغ آغشته با خوروش🍛 در پلاستیک فریزر.....
برای همان غذای با دستان خاکی و خونی دلم تنگ شده ....
....آی می چسبید ...😋
اصلا فرهنگ جبهه با این پازل های ناهمگون شده بود فرهنگ جبهه.......
یه طرف بچه هایش نماز شب خون مقید .......☺️
یه طرف آتیش پاره های تدارکات خراب کن که از دیوار راست بالا می رفتند.......🤠
یه طرف هم بچه رزمنده های پاستوریزه که اخلاق بهداشتی را هم با خودشون به جبهه اورده بودند😒
و افراد حد وسط و بینابین این گروهها که هاج و واج در این مخمصه گرفتار شده بودند😜
خدایا می دونم به خاطر این چند تا مورد به کسی غضب نمی کنی🙏
وگرنه برخی دوستان ما سردسته این به اصطلاح خونه خراب کن ها بودند اما به هر حال رضایت دادی و بردی✨✨
حالا اگر ما حرمت نداریم به حرمت اون بچه ها ما را ببخش🙏
بعدش شفاعت اونها را نصیب ما کن
آمین آمین آمین
البته بعد از این پست ممکنه مورد غضب بچه های تدارکات قرار بگیرم😳
خدایا 🤷♂خودت قلوب آنها را نرم و ما را از جشن پتو و ملحقات آن حفظ نما
امین
آمین
آمین
الهی العفو ... 😂😂
راوی 👈 نجف زراعت پیشه
😂😂👆😂😂
باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد خاطرهای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء،سرلشگر خلبان حسین لشگری،اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشتهام را مرور میکردم 🔸سالها درسلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت و قرآن را کامل حفظ کرده بود زبان انگلیسی میدانست برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود اومیگفت: از۱۸سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عیدسال۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ میخورد میخواست باقی مانده آن را دور بریزد،نگاهش بمن افتاد. دلش سوخت و آن را بمن داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا۱۲ماه) درحسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم.حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🌷 ۱۹ مرداد ۱۳۸۸ - سالروز شهادت قهرمان وطن، سرلشکر خلبان،حسین لشگری🌺🌿🌺 چقدر در معرفی قهرمانان واقعی ما به نسل جوان کوتاهی شده است و ارزش ها نادیده گرفته شد
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
بار آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی کنه
تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره عراق هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشدجوابام رو با آیه های قران میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به مادرش گفتم من نتونستم قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن که نرو…بعد بعنوان آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه؟ که وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها هستن اینجا تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد
تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین خدای شما هست ولی اونجا تو عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن پس تکلیف اونا چی می شه؟
اونا کسایی هستن که بچه دو ساله رو با سرنیزه زدن به دیواراگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد
شهیدوحیدنومی گلزار🌷
راوی: پدرشهید
#شهدا
#علقمه
-ممد ...
بدو پسر ...
بدو بیااا حنا تموم شدااا...
رفقا چرا بیکارین؟
نا سلامتی ایستگاه صلواتیه هاااا
بلند صلوات بفرستین...
.
+ اللللللهم ...
.
+سلام حسن
چه خبره اینجا :)
معرکه گرفتی؟
چرا داری تو دست بچه ها حنا میریزی؟
.
-سلام حاجی
مگه خبر نداری ؟
.
+نه! چیو؟
.
-امشب حنا بندونه دیگه
.
+حنابندون؟
حنابندون کی؟
.
-هر کی که داماد نشده :)
مگه امشب عملیات نمیای؟
.
+چرا میام
.
-مگه قرار نیس بریم خط؟
.
+خب اره
.
-خب اونجا عروسیه دیگه
بزن و بکوب :)
برقصون و بلرزون
یه وضعیه اصنااا
.
+جدی؟ :)
.
-اره دیگ حاجی
تازه بعضی از بچه هام اونجا داماد میشن و میرن خونه بخت :)
خوشبخت میشن
دیگه هم بر نمیگردن :)
.
+از دست تو حسن :)
.
-حاجی بیا واست بریزم ، وایسا نرو..
.
+نمیخواد حسن جون
ما خیلی وقته داماد شدیم...
.
.
.
.
.
.
.
بزرگ ترین اشتباهم اون شب عملیات بود...
که از دست حسن حنا نگرفتم...
همون شب حسن و بچه هایی ک حنا ریخته بودن آسمونی شدنو ....
فقط من موندم...😔
بعد جنگ چهارشنبه ها همیشه حنا میبندم...
اما...
اینجا عملیات فرق میکنه...
اینجا برای شروع #عملیات_ترک_گناه حنا میبندم...
🌸 *زندگی به سبک شهدا*
یه شبـــ بارونے بود ...
فرداش حمید امتحاڹ داشتـــ
رفتم تو حیاط و شروع ڪردم به شستن،
همین طور ڪه داشتم لباس مےشستم
دیدم حمید اومده پشتـــ سرم ایستاده💕
گفتم : اینجا چیڪار مے ڪنے ؟
مگہ فردا امتحان ندارے؟
دو زانو ڪنار حوض نشستـــ و دستـــ هاے
یخ زدمو از تو تشتـــ بیرون آورد و گفتـــ :
ازتـــ خجالتـــ مے ڪشم ...
من نتونستم اون زندگے ڪه در شأن تو باشہ
براتـــ فراهم ڪنم ...
دخترے ڪه تو خونه باباش
با ماشین لباسشویـے لباس میشسته
حالا نباید تو این هواے سرد مجبور باشه...
حرفشو قطع ڪردمو گفتم :
مڹ مجبور نیستم ...
با علاقه ایڹ ڪارو انجام میدم 😍💞
همین قدر ڪه درڪ میڪنے ، میفهمے ،
قدرشناس هستے برام ڪافیہ ...
همسر شهید سید عبدالحمید قاضےمیرسعید❤️
داستانی زیبا
🌹شهید گمنام🌹
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ . ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣیگردند که در ابتدای جاﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ...
🌹عکس فوق یکی از زیبا ترین عکس های دوران دفاع مقدس است.
معروف به عکس دو برادری... شش بزرگوار حاضر در عکس فوق هریک از عزیزان ایستاده با نفری که جلویش نشسته برادر هستند و جالب اینکه ۵ نفر از عزیزان حاضر در عکس به افتخار شهادت نائل شده اند.
🌷از سمت راست ایستاده شهید میرزا حسین رضایی و نشسته برادرش جانباز شهید بهمن رضایی...
وسط ایستاده رزمنده و جانباز یونس نجفی فرد و نشسته برادرش شهید الیاس نجفی فرد...
سمت چپ ایستاده شهید احمد شاهمرادی و نشسته، برادرش شهید حمید شاهمرادی...
در این عکس استثنایی برادران بزرگتر ایستاده اند و برادران کوچکتر جلوی پای آنها نشسته اند که خود نشانه اخلاق نیکوی این عزیزان و احترام به برادر بزرگتر است آری شهدا در همه چیز برای نسلهای بعدی الگو و نمونه بودند . یادشان تا ابد پایدار و راهشان پر رهرو باد
6
و این شهید فخاری سنگ را برداشت و شکا فت . تا آن باران نور به قبرش نفوذ کند و ظرف دلش را پر از باران نور کند خلق الانسان من سلسال کالفخار انسان را از خاکی مثل خاک کوزه گری خلق کردیم
ما این خاطره را از اول از کارخانه شروع کردیم در وصیت نامه اش شهید فخار مینویسد. شما نباید کارخانه ای باشید که فقط صبح و ظهر و شب بخورید و باید قدر ی به فکر این باشیم که زمین دهان باز کرده تا ما را بخورد حتی اگر دنیا و خوردن او را هم می خواهیم باز باید سراغ اقامه ی دین و راه شهدا باشد لو انهم اقاموا التورات والانجیل وما انزل الیهم من ربهم لاکلو من فوقهم ومن تحت ارجلهم اگر اقامه می کردند آنچه خدا نازل کرده از انجیل و تورات و غیره از بالا و پایین می خوردند وبعد این آیه ایه ی غدیر است که بلغ ما نزل الیک و بعداین ازآ یه قرآن میگوید اگر دین را اقامه نکنید هیچ چیزی نخواهید داشت نمونه اش همین غرب است که با بی حجابی عشق و خانواده را نابود کرده و آمریکا 46 میلیون کارتن خواب دارد و سرمایه در جیب یک درصد است و حرام زاده ای با لای پنجاه تا هشتاد در صد شده
🦄الاغی که اسیر شد!😳
عباس رحیمی رزمنده:
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد!
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.
الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.
بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی از مسئولین چندین سال که اشتباهی رفتن داخل جبهه دشمن وهنوز هم نفهمیدن که به کی سواری میدهند!
😝تیـ😉ـڪه
عقل پرسید
که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود
فراق از همه دشوارتر است...
فروغی بسطامی
بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت.
حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!»
بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد»
دیدار ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود... در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است.
حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت فرزانه جان با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم.
به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت «فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم...
پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم دوستت دارم عزیزم؛ یادت هست همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم.
هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس💘😭
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی🌹🌹🌹🌹🌹
#برگی_از_خاطرات
يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ
.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
#بیقرار_مجنون...
.
ما "کرد" هستیم و...
به زبون کردی خیلی سخته...
بخوای بگی"دوستت دارم"…❤
گاهی با خنده بهم میگفت:
"به کردی بگو💕دوسِت دارم💕ببینم بلدی یا نه…؟"
بعد به این نتیجه میرسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف میزنیم...
گاهی شعر میخوندم براش و...
بیشتر این بیتو زمزمه میکردم...
.
#صبر_ایوب_زمان_صبر_منه...
#خونه_بی_تو_خونه_نیست_قبر_منه...❤
.
اون مدتی که سوریه بود...
تلفن که میزد...
با ذوق حرف میزد...
مدتی هم که حرف میزدیم...
حرفای زن و شوهری بود...💕
مثلاً میگفتم...
❤...دلم واست تنگ شده...❤
یا به شوخی بهش ميگفتم...
"اونجا زن نگیریاااا...❤"
میزد زیر خنده و میگفت:
"نه بابا...خانوم این چه حرفیه...؟!❤"
یه روز قبل شهادتش...
از همسایهمون...
که همسرشو از دست داده بود،پرسیدم...
"بدون شوهر بودن سخته…؟
چه جوریه…؟"
گفت:"من عادت کردم..."
پیش خودم گفتم…
اما من که نبودن مهدی واسم عادی نمیشه...
مطمئن بودم که آقا مهدی شهید نمیشه...
اون واسه نیومدن نرفته بود...😢
واسه دفاع رفته بود...
وقتی متوجه شدم که به شهادت رسیده...
دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم...
میگفتم نکنه کسی اشکمو ببینه و بگه...
"هااان...چی شد…اشکت در اومد...؟!"
پشیمون نیستم...
از اینکه رضایت دادم به رفتنش...ولی...
خیلی دلتنگ میشم...💔
مخصوصا غروبا...
تنها شدنو با همه وجودم لمس کردم...💔
روز تشییع و خاکسپاری...
هنوز تو شک بودم...
پیکرشو که گذاشتن تو قبر...
حلقه مو انداختم تو قبرش...💕
واسه دل خودم این کارو کردم...
تا مثلا یادش بمونه که شفاعتم کنه...
بین بچه ها رابطه ش با "نهال"دخترمون...
یه جور دیگه بود...
.
#تموم_عالم_میدونن_که_دخترا_بابایی_اَن...😢
.
نهال همش میگه...
بابایی رفته کربلا...
راهشو گم کرده...برمیگرده...😔
.
(همسر شهید،مهدی قاضی خانی)
🛑
گفت: راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃
گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔
گفتم : آری.
گفت : در چی؟ 😳
گفتم :در خواندن نماز شب.😊
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟ 😮
گفتم: در توفیق شهادت.😇
گفت: جرزنی بود؟ 😳
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .😭
گفت: بخور بخور بود؟😏
گفتم: آری .☺
گفت: چی میخوردید؟ 😏
گفتم: تیر و ترکش 🔫
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟ 🤔
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂
گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠
گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟😏
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔
سکوت کرد و چیزی نگفت...
🌹ياد و خاطره بسیجیان بی نام و بی ادعای دفاع مقدس گرامي باد!
🌹پنجم آذر، روز بسیج گرامی باد.🌹
#لطیفه😁
حساب پس انداز
اولين بارى كه استخاره گرفتم نيت كردم و بعد قرآن باز كردم ديدم نوشته "یِـس"
گفتم اییییوول بابا دمت گرم👏👏
خيلی واضـح گفتى 😍😊
بعدها تو مدرسه فهميدم #ياسين بوده
🙈😂😂
#لطیفه😁
یکی از اساتید تعریف میکرد که یه روز یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه #استخاره بگیره استاد هم #استخاره میگیره وبهش میگه : بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده.
چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت
میدونید #استخاره رو برا چی گرفتم؟
استاد:نه
شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم
دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه
هوس کردم یه پس گردنی بزنمش
دلم میگفت بزن . عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه
خلاصه زنگ زدم و#استخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده
منم معطل نکردم وشلپ زدم پس کله طرف😅
انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه اما یه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله😯
تعجب کردم گفتم : ببخشید چرا استغفار؟🤔
گفت:دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با #ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خواستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه و الان توی دلم داشتم به #خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم
تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی😅
ـــــــــــــــــــــــــ
‼️#تلنگـــــر...👇
✅مگه ما #کاسب نیستیم؟
دوست داریم کم #سرمایه بذاریم
اما زیاد سود کنیم؟
خب بسـم الله...
یه کم برا 💖قـــــــرآن 📖💖
وقت بذاریم تا ببینیم چقدررررر سود توشه.
🌹امام صادق علیه السلام فرمودند:
امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام به یارانش می فرمودند : بدانید که #قرآن راهنمای روز و روشنی شب تار در هر سختی و فقر است.👌
پـس 👇
🌸فَاقـرَؤُا ما تَیَسـَّرَ مِنَ الْقُـرْآن🌸
هر چقدر میتوانید #قرآن بخونید.
حتی روزی یه خـط...
‼️یکم #سهام قـرآنی هم بخریم
که هیچوقت قیمتش افت نمیکند.😇
🌸🌺❤️❤️
#احکامشرعی🌺
ازنظر شرعی حرمت #قرآن بایدحفظ شود و بی احترامی به #قرآن حرام است.❌❌
احکام
احکام شیرین