#لطیفه😁
حساب پس انداز
اولين بارى كه استخاره گرفتم نيت كردم و بعد قرآن باز كردم ديدم نوشته "یِـس"
گفتم اییییوول بابا دمت گرم👏👏
خيلی واضـح گفتى 😍😊
بعدها تو مدرسه فهميدم #ياسين بوده
🙈😂😂
#لطیفه😁
یکی از اساتید تعریف میکرد که یه روز یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه #استخاره بگیره استاد هم #استخاره میگیره وبهش میگه : بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده.
چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت
میدونید #استخاره رو برا چی گرفتم؟
استاد:نه
شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم
دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه
هوس کردم یه پس گردنی بزنمش
دلم میگفت بزن . عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه
خلاصه زنگ زدم و#استخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده
منم معطل نکردم وشلپ زدم پس کله طرف😅
انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه اما یه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله😯
تعجب کردم گفتم : ببخشید چرا استغفار؟🤔
گفت:دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با #ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خواستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه و الان توی دلم داشتم به #خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم
تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی😅
ـــــــــــــــــــــــــ
‼️#تلنگـــــر...👇
✅مگه ما #کاسب نیستیم؟
دوست داریم کم #سرمایه بذاریم
اما زیاد سود کنیم؟
خب بسـم الله...
یه کم برا 💖قـــــــرآن 📖💖
وقت بذاریم تا ببینیم چقدررررر سود توشه.
🌹امام صادق علیه السلام فرمودند:
امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام به یارانش می فرمودند : بدانید که #قرآن راهنمای روز و روشنی شب تار در هر سختی و فقر است.👌
پـس 👇
🌸فَاقـرَؤُا ما تَیَسـَّرَ مِنَ الْقُـرْآن🌸
هر چقدر میتوانید #قرآن بخونید.
حتی روزی یه خـط...
‼️یکم #سهام قـرآنی هم بخریم
که هیچوقت قیمتش افت نمیکند.😇
🌸🌺❤️❤️
#احکامشرعی🌺
ازنظر شرعی حرمت #قرآن بایدحفظ شود و بی احترامی به #قرآن حرام است.❌❌
احکام
احکام شیرین
🌱گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان. مانده بودیم چهکار کنیم. جابری گفت: «متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد». دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم. یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد.
اللهیار داشت از خوشحالی گریه میکرد. گفت: «یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین. هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید».
#شهید_اللهیار_جابری🌷
#یاد_یاران
⊰•🎋°🌹•⊱
#سبک_زندگی_شهدایی 🌷
🌱 همیشہ همسرداریش خاص بود؛
وقتی مےخواستیم با هم بیرون برویم، لباسهایش را مےچید و از من مےخواست تا انتخاب ڪنم؛
از طرف دیگر توجہ خاصی بہ مادرش داشت.
هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمےدید،
تعادل را رعایت مےڪرد؛
بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را
نمےشڪست؛
و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بےاحترامی نمےڪرد...
✍️ بہ روایت همسر ...
#شهید مدافع حرم مهدی نوروزی
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
.
امام خمینی اجازه داد حسن باقری با دوربینی که خودش آورده بود، عکس یادگاری بگیرد
حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکسها خراب نشود
سه چهار عکس گرفت و نشست. رضایی آمادهی ارائهی گزارش بود که امام رفت طرف کلید #برق و چراغ را خاموش کرد.
در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، برای همهمان جالب بود.
#امر_به_معروف
#مصرف_برق
#اسراف
🍃🔹به آقای خامنهای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند
🔹در یکی از روزهای سال ۶۲، زمانی که حضرت آقا، رییس جمهور وقت، برای مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکت تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
🔹صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
🔹لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
🔹شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند:
«شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سُر خورده بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می
فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
#طنز_جبهه 🖋
🔹من الکارهای بدبد...😂
مراسم صبحگاهی بود. روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت میكرد. با بچهها خیلی صمیمی بود. برای همین هم در كلاس درس و یا مراسم متكلم وحده نبود و بقیه مخاطب. مثل معلم و كلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام میگذاشت و بچهها آن را خودشان تمام میكردند. مثلاً وقتی میخواست عبارت «الغیبه اشد من الزنا» را قرائت كند میگفت: «دوستان میدانند كه الغیبه اشد...؟» بعد بچهها با هم با صدای بلند میگفتند: «من الكارهای بد بد.»😂😂
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🍁 شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید
و نه پسـرش را ...
پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت...
سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید...
پسر خـودش نیز
دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ...
سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد .
وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذڪر
یا حسین(ع) بر لب داشت...
مهربان بود، با صفا بود،
خاکی و بی ادعا بود
و #بی_قرار_شهادت...
📝 فرازی از دستنوشته شهید:
«قافله سالار شهــدا حسین(ع) است
پروردگارا مرا به این قافله برسـان»
#پاسدارشهید_سجاد_عباس_زاده🌷
#گردان_امام_حسین(ع)
#سپاه_حضرت_ابوالفضل(ع)
┅┅✿💠❀🇮🇷❀
نماز "عشق"
به روایت خواهر شهید💞
عادت خیلے خوبے داشت.معمولا براے هرڪار خیرے ڪه مےخواست انجام بده دو رڪعت نماز مےخوند.یادمه یڪ بار مےخواست بره با یڪے از جوان هایے ڪه خیلے اهل مسجد و .. نبود صحبت ڪنه،آستین هایش رو بالا زد و وضو گرفت و رفت دو رڪعت نماز خواند
بعد از نماز دعا ڪرد ڪه خدا در ڪلامش تاثیر قرار بده و از خونه بیرون رفت.با این ڪارش مےخواست اثر وضعے روے مخاطب و ڪارهاش بزاره و همین طور هم شد.من براے ازدواجم خیلے سخت گیر بودم.دوست نداشتم از ڪانون پر مهر خانواده و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینڪه یڪے از دوستان سید میلاد به خواستگارے آمد هرچقدر با من صحبت ڪرد مجاب نشدم.تا اینڪه یڪ روز اومد منزل،آستین هایش رو بالا زد و رفت وضو گرفت،سجاده اش رو پهن ڪرد و الله اڪبر گویان مشغول نماز شد!دو رڪعت نماز خواند.نمےدونم چه نمازے بود و با چه نیتے خواند اما حال عجیبے داشت . بعد از اینڪه نمازش تمام شد ، اومد نشست ڪنارم. خیلے با محبت شروع به صحبت ڪرد.از علاقه اش به من گفت و اینڪه من رو چقدر دوست داره و ... ڪم ڪم دیدم ڪه چشمانش اشڪ بار شد.همین طور ڪه داشت صحبت میڪرد و از چشم هایش اشڪ مےاومد.سید با من ڪه خواهرش بودم خیلے بامحبت صحبت مےڪرد و الحمدالله خیلے زود این مشڪل حل شد.نفس سید حق بود... نسبت به خانواده خیلے با عاطفه بود.در مراسم ازدواج من خیلے گریه ڪرد.با اینڪه ممڪنه خیلے از هم سن و سالهای سید از روی حیا ،غرور و .. هیچ وقت اینڪارو انجام ندهند.اما سید قلبش مثل آینه صاف صاف بود.هنر تمامے شهدا و سید میلاد این بود ڪه با این همه عاطفه از خانواده دل ڪندند و رفتند.
برگرفته از کتاب:
مهمان شام📚
زندگینامهشهیدسیدمیلادمصطفوے🌸
💎خاطره ای از تفحص شهدا
خیلی زیباست
جانم امام رضا(ع)💎
اوایل سال 72بود و گرمای #فکه ...در منطقه ی عملیاتی #والفجرمقدماتی ،بین کانال اول
و دوم مشغول کار بودیم .چند روزی می شد که #شهید پیدا نکرده بودیم .هر روز صبح
زیارت عاشورا می خواندیم و کار راشروع می کردیم .
گره مشکل را،در کار خود می جستیم
#مطمئن بودیم که در توسل هایمان اشکالی
وجود دارد....آن روز صبح ،کسی که #زیارت عاشورا می خواند توسلی پیدا کرده بود به امام رضا "علیه السلام".
#شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او
می خواند و همه زار زار گریه می کردیم .
در این میان مداحی ،از امام رضا طلب کرد که #دست ما را خالی برنگرداند....
ما که در این دنیا #همه ی خواسته و خواهشمان؛فقط بازگرداندن این شهدا به
آغوش خانواده هایشان است و.....
هنگام #غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به #مقر
دیگر داشتیم ناامید می شدیم .
خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای روبرو پنهان شود.آخرین بیل ها که
در زمین فرو رفت ،تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد.
همه سراسیمه خود را به آنجا
رساندند،با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم.
روزی ای بود که نصیبمان شده بود.شهیدی؛ آرام خفته به خاک .یکی از جیب های
پیراهن نظامی اش را که #باز کردیم تا کارت شناسائی و مدارکش را خارج کنیم،
در کمال حیرت و ناباوری دیدیم که یک آئینه ی کوچک،که پشت آن تصویری
نقاشی از تمثال امام رضا"علیه السلام"نقش بسته ،به چشم می خورد.از آن
آئینه هائی که در مشهد،اطراف ضریح مطهر می فروشند.گریه مان در آمد.همه اشک
می ریختند.جالب تر و #سوزناک تر از همه ،زمانی بود که از روی کارت شناسائی اش
فهمیدیم #نامش "سید رضا"است .شور و حال #عجیبی بر بچه ها حکمفرما شد.
ذکر صلوات و جاری شدن #اشک؛ کمترین چیز بود....
#شهید را که به شهرستان ورامین بردند،بچه ها رفتند #پهلوی مادرش تا سرّ ِ
این #مسئله را دریابند.مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد ،گفت :
"پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا "علیه السلام" داشت...."
شادی روح شهدا صلوات .....
منبع:کتاب تفحص آقای حمید داوود آبادی
هدایت شده از [ ♡قـنـوت♡ ]