eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🔹به آقای خامنه‌ای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند 🔹در یکی از روزهای سال ۶۲، زمانی که حضرت آقا، رییس جمهور وقت، برای مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکت تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد. 🔹صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم» حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم». حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». 🔹لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» 🔹شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد. حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». حضرت‌آقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سُر خورده بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد. حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید» حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌ فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
🖋 🔹من الکارهای بدبد...😂 مراسم صبحگاهی بود. روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت می‌كرد. با بچه‌ها خیلی صمیمی‌ بود. برای همین هم در كلاس درس و یا مراسم متكلم وحده نبود و بقیه مخاطب. مثل معلم و كلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام می‌گذاشت و بچه‌ها آن را خودشان تمام می‌كردند. مثلاً وقتی می‌خواست عبارت «الغیبه اشد من الزنا» را قرائت كند می‌گفت: «دوستان می‌دانند كه الغیبه اشد...؟» بعد بچه‌ها با هم با صدای بلند می‌گفتند: «من الكارهای بد بد.»😂😂
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍁 شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید و نه پسـرش را ... پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت... سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید... پسر خـودش نیز دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ... سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد . وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذڪر یا حسین(ع‌) بر لب داشت... مهربان بود، با صفا بود، خاکی و بی ادعا بود و ... 📝 فرازی از دستنوشته شهید: «قافله سالار شهــدا حسین(ع) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان» 🌷 (ع) (ع) ┅┅✿💠❀🇮🇷❀
‍ نماز "عشق" به روایت خواهر شهید💞 عادت خیلے خوبے داشت.معمولا براے هرڪار خیرے ڪه مےخواست انجام بده دو رڪعت نماز مےخوند.یادمه یڪ بار مےخواست بره با یڪے از جوان هایے ڪه خیلے اهل مسجد و .. نبود صحبت ڪنه،آستین هایش رو بالا زد و وضو گرفت و رفت دو رڪعت نماز خواند بعد از نماز دعا ڪرد ڪه خدا در ڪلامش تاثیر قرار بده و از خونه بیرون رفت.با این ڪارش مےخواست اثر وضعے روے مخاطب و ڪارهاش بزاره و همین طور هم شد.من براے ازدواجم خیلے سخت گیر بودم.دوست نداشتم از ڪانون پر مهر خانواده و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینڪه یڪے از دوستان سید میلاد به خواستگارے آمد هرچقدر با من صحبت ڪرد مجاب نشدم.تا اینڪه یڪ روز اومد منزل،آستین هایش رو بالا زد و رفت وضو گرفت،سجاده اش رو پهن ڪرد و الله اڪبر گویان مشغول نماز شد!دو رڪعت نماز خواند.نمےدونم چه نمازے بود و با چه نیتے خواند اما حال عجیبے داشت . بعد از اینڪه نمازش تمام شد ، اومد نشست ڪنارم. خیلے با محبت شروع به صحبت ڪرد.از علاقه اش به من گفت و اینڪه من رو چقدر دوست داره و ... ڪم ڪم دیدم ڪه چشمانش اشڪ بار شد.همین طور ڪه داشت صحبت میڪرد و از چشم هایش اشڪ مےاومد.سید با من ڪه خواهرش بودم خیلے بامحبت صحبت مےڪرد و الحمدالله خیلے زود این مشڪل حل شد.نفس سید حق بود... نسبت به خانواده خیلے با عاطفه بود.در مراسم ازدواج من خیلے گریه ڪرد.با اینڪه ممڪنه خیلے از هم سن و سالهای سید از روی حیا ،غرور و .. هیچ وقت اینڪارو انجام ندهند.اما سید قلبش مثل آینه صاف صاف بود.هنر تمامے شهدا و سید میلاد این بود ڪه با این همه عاطفه از خانواده دل ڪندند و رفتند. برگرفته از کتاب: مهمان شام📚 زندگینامه‌شهیدسیدمیلادمصطفوے🌸
💎خاطره ای از تفحص شهدا خیلی زیباست جانم امام رضا(ع)💎 اوایل سال 72بود و گرمای ...در منطقه ی عملیاتی ،بین کانال اول  و دوم مشغول کار بودیم .چند روزی می شد که پیدا نکرده بودیم .هر روز صبح  زیارت عاشورا می خواندیم و کار راشروع می کردیم . گره مشکل را،در کار خود می جستیم بودیم که در توسل هایمان اشکالی  وجود دارد....آن روز صبح ،کسی که عاشورا می خواند  توسلی پیدا کرده بود به امام رضا "علیه السلام". کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او می خواند و همه زار زار گریه می کردیم . در این میان مداحی ،از امام رضا طلب کرد که ما را خالی برنگرداند.... ما که در این دنیا ی خواسته و خواهشمان؛فقط بازگرداندن این شهدا به  آغوش خانواده هایشان است و..... هنگام بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به دیگر داشتیم ناامید می شدیم . خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای روبرو پنهان شود.آخرین بیل ها که  در زمین فرو رفت ،تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند،با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزی ای بود که نصیبمان شده بود.شهیدی؛ آرام خفته به خاک .یکی از جیب های  پیراهن نظامی اش را که کردیم تا کارت شناسائی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباوری دیدیم که یک آئینه ی کوچک،که پشت آن تصویری نقاشی از تمثال امام رضا"علیه السلام"نقش بسته ،به چشم می خورد.از آن آئینه هائی که در مشهد،اطراف ضریح مطهر می فروشند.گریه مان در آمد.همه اشک  می ریختند.جالب تر و تر از همه ،زمانی بود که از روی کارت شناسائی اش  فهمیدیم "سید رضا"است .شور و حال بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جاری شدن ؛ کمترین چیز بود.... را که به شهرستان ورامین بردند،بچه ها رفتند مادرش تا سرّ ِ این را دریابند.مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد ،گفت : "پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا "علیه السلام" داشت...." شادی روح شهدا صلوات .....                                     منبع:کتاب تفحص آقای حمید داوود آبادی
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
یک اخم مرتضی علی و ختم غائله اینگونه شد خلاصه‌ی روز مباهله @Ghonott
‍ دعای مـــادر ... نیمه شب بود.... احساس‌کردم کف پام خیس شد! نشستم ،دیدم حسینِ !! کف پامو مےبوسید ! گفتم :مادر چیکارمےکنی!؟ اشڪش جاری شد. گفت : مادر ! دعاڪن مثل امام حسین بدنم تکه‌تکه شه و چیزیش برنگرده... اشڪم دراومد... بار آخری بود ڪہ مےدیدمش گلولهٔ تانک نشست بہ سینش فقط یہ تکه از استخون پاش برگشت... راوی : مادرشهیـد شهیدسردار_حسین_ایرلو فرمانده_گردان‌تخریب_لشکرالمهدی
زماني، بچه ها در شلمچه پيكر يكي از شهدا را كه از نيروهاي غواص بود، كشف كردند، اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند، پلاك آن شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: پلاك شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم. صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟» من گفتم دنبال پلاك شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، پلاكش را هم پيدا مي كنيد». صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك شهيد را هم پيدا كردند. راوي : بسيجي گمنام
🔴 الله اکبر؛ باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 🔹خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد و مدتی بعد به فیض عظیم شهادت رسید!!! 🔸در این ایام، قرآن کریم را کامل حفظ کرده بود و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می‌گفت: از هیجده سال اسارتم ده سال تنها و در انفرادی بودم. این سالها با یک "مارمولک" هم‌صحبت می‌شدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت‌ها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲ روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. 🔸حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم...
شده دلش نمی ‌خواست کار هایش جلوی دید باشد . مدتی را که در جبهه بود ، اجازه نداد حتی یک عکس یا فیلم از او تهیه شود . آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، قبل از رفتن همه ‌ی عکس ‌هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند . همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم . همیشه پنهان ‌کار بود . حتی زخمی ‌شدنش را هم از دیگران پنهان می ‌کرد .یک بار که به مرخصی آمده بود ، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت می‌ کند ، ولی چیزی را بروز نداد .وقت نماز شد . وضو که گرفت ، رفت توی اتاق و در را قفل کرد . از این کارش تعجب کردم . خواهرش که کنجکاو شده بود ، از بالای در ، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته می ‌خواند مجید از ناحیه ‌ی پا مجروح شده بود ، اما اجازه نداد حتی ما که خانواده ‌اش بودیم متوجه شویم . 🌹شهید مجید زین الدین 🌹
خاطرات_شهدا🌷 شهـــادت_در_حـالت_سجــــده می گفت « دوسـت دارم شهـــادتم در حالـی باشد ڪـــه در سجـــده هستم » یڪـی از دوستانش می گفت : در حال عڪـس گرفتن بودم ڪه دیدم یڪ نفر به حالت سجـده پیشانــی به خاڪـ گذاشته است . فکر کردم نمــاز می خواند ؛ اما دیدم هوا ڪاملاَ روشـن است و وقت نماز گذشته ، هـمه تجهــیزات نـظامـی را هم با خـــودش داشــت . جلو رفتم تا عڪسـی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی ڪتف او گذاشــتم ، به پـهلــو افتــاد . دیدم گلولــه‌ای از پشت به او اصــابت ڪرده و به قلبــش رسیده ، آرام بود انگــار در این دنیا دیگــر ڪاری نداشت. صورتــش را ڪه دیدم زانوهایــم سسـت شـد به زمین نشـستـم . با خودم گفتـم : «این که یوســفـــــ شریفــــ است ». 💚