🌹🕊🌹🕊🌹
#شهید_گمنام
#شهید_ابراهیم_هادی
🌷 بارها می دیدیم #ابراهیم با بچه هایی که دنبال مسائل دینی نبودن #رفیق می شد ؛ و آنها را پس از #جذب به ورزش ، جذب به مسجد و #هیئت می کرد .🌺
🌷 یکی از آنها خیلی از همه #بدتر بود .همیشه خوردن #مشروب و کارهای #خلافش را می گفت 🌺
🌹🕊🌹🕊🌹
🌷 به آقا #ابراهیم گفتم : آقا ابراهیم اینا کیند دنبال خودت #میاری ؟!
با #تعجب پرسید :
چطور ، چی شده ؟!
گفتم : دیشب این پسر دنبال شما اومد #هیئت ؛
حاج آقا داشت از #مظلومیت امام حسین و #کارهای یزید می گفت :
این #پسره با عصبانیت نگاه
می کرد .🌺
وقتی برقها خاموش شد ، به جای اینکه اشک بریزه ، مرتب #فحشهای ناجور به #یزید می داد .
🌹🕊🌹🕊🌹
🌷 ابراهیم که داشت با تعجب #گوش
می کرد ؛ یکدفعه زد زیر #خنده
گفت:
عیبی نداره این پسر تا حالا #هیئت نرفته ، #مطمئن باش وقتی با امام حسین #رفیق بشه #تغییر می کنه🌺
🌷 گفت : ما اگه این بچه ها را #مذهبی کنیم #هنر کردیم.🌺
🌷 دوستی #ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه ی کارهای #اشتباهش را کنار گذاشت.و یکی از بچه های #خوب ورزشگار شد .🌺
🌷 در یکی از روزهای عید همان سال پسر را #دیدم .
در حال پخش یک جعبه شیرینی بود ؛ بعد گفت : من مدیون همه ی شما هستم🌺
🌷 من #مدیون آقا #ابرام هستم .
من از #خدا خیلی ممنونم . من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و..🌺
#تقدیم_به_پهلوان_شهید_ابراهیم_هادی
🌸 یادی از شهدا 🌸
🔹🔷🔹خداوند
به وعدهاش
عمل کرد🔹🔷🔹
🌷🌷🌷من و آقا حجت فقط 14 سال اختلاف سنی داشتیم.👥 جدا از رابطه مادر و فرزندی با هم دوست بودیم.👩👦 منو در جریان همه کارهاش می گذاشت.👦
آقا حجت هر جا میرفت من همراهش بودم. یه بار رفته بودیم گلزار شهدا، تو ماشین گفت🚘: مامان یکی بهم گفت آقای رحیمی تو شهید میشی.👤 مامان برام دعا کن شهید شم گفتم ان شاءلله شهید میشی.😇
آقا حجت نشست کنار مزار شهید، داشت فاتحه میفرستاد. من یه گوشه ایستاده بودم🙍 برگشت نگاهم کرد فقط زل زد و لبخند زد.😊
حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر میکرد این خاطرهاش همیشه تو ذهنمه.😒
یک بار شب جمعه در دعای كميل خيلی بیتابی كردم،😭 به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خنديد☺️ و گفت: «مادر چرا ناراحتيد. 😔خداوند به وعدهاش عمل كرد. مادر خداوند پرونده شهادت من رو سال 65 امضا کرده. بیدار که شدم داشتم فکر میکردم 🤔سال 65 که آقا حجت هنوز به دنیا نیومده بود.🙄 بعد دیگه آروم و سبک شده بودم.😢
آقا حجت پنجشنبه به دنیا اومد و پنجشنبه هم پر کشید... 😭😭🌷🌷🌷
🥀شهید حجت الله رحیمی🥀
سال اول دبيرستان بود
صبح كه میشد، هم كلاسے هايش
می آمدند دنبالش و با هم میرفتند دبيرستان . 👬
چند روز گذشتــ
صبح زنگ دربــ خانہ را زدند .
گفتم : (( پاشو ! دوستانت آمدند دنبالتــ . ))
گوشے آيفون را داد دستم و آهسته گفتــ : (( بگوييد نيستم . ))😶
متعجبــ نگاهش ڪردم .
- ولی تو ڪه هستی !؟
چشم به زمين دوختــ .😓
ديگر نمےخواهم با آنها بروم ، آنها توی خيابان چشمشان دنبال دخترهای مردم استــ . 😔
خاطره اے از زندگے شهيد سيد
محمدتقے مجتهد زاده🌹
🍃💞
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 بار آخر که اومد اصفهان، رفت خمسِ مالش رو داد.
وقتی برگشت خوشحال بود و میگفت: های که راحت شدم...
سفارش همیشگیاش شده بود: نماز اولِ وقت، نمازِ جماعت، مسجد رفتن...
بعد از شهادتش اومده بود به خوابِ همسرش و گفته بود: خوش به حال خودم که مسجد می رفتم...🌷🌷🌷
📚 منبع: کتاب ستارههای آسمانی، صفحه 27
#شهید_عبد_الرسول زرین
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خوشحالی خانوادۀ ۸ شهیدِ حادثۀ تروریستی کرمان از حملۀ موشکی سپاه
#انتقام_سخت
📌#روایت_کرمان
"شالِ مشکی"
🏴شالِ مشکی و لباس عزا را تن می کرد. پسرِ یازده ساله اش را به خاک سپرده بود.شهیدش را ... درِ خانه اش را باز گذاشته بود و از مهمان هایش پذیرایی می کرد . راه می رفت می نشست بلند میشد و برایشان تند تند از شهیدش می گفت ... بعد هم شال و لباسِ رنگی را از کمد در می آورد و تن میکرد. باید می رفت به ملاقات دختر و پسرش که در بمب گذاری جانباز شده بودند ... نباید می گذاشت بفهمند که عزادارِ برادرشان است ... حداقل تا وقتی که حالشان خوب شود باید شالِ مشکی و رنگی را هر روز عوض می کرد...
#شهیدمیلادشادکام🌷
📝راوی: هانیه باقری
✍🏻فرازی از وصیتنامہ
📌خواهران و برادران عزیزم درهرکجاهستید پیام خون شهیدان رابه کف داشته باشید هرچه مسئولیت سنگین تر باشد کار شیرین تر می شود.
🌹 خواهران من #حجاب رابه شما توصیه میکنم مانند عروسک نباشید این حجاب شمابزرگ ترین سلاح شماست،حتی ازبمب های اتمی ونوترونی هم خطرناک تر است.پس حجاب تان را حفظ کنید.
❗️کاروکوشش درراه اسلام این دین الهی و انسانی راازیاد نبرید.
به امید پیروزی هرچی زودترحق علیه باطل
والسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته...
#شهید_یعقوب_شرافت🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
شـهــود♡
📌 شهیدی که جوانی را از چوبه دار نجات داد
🔷️ جوان نوزده ،بیست ساله ای که متعلق به یکی از خانواده های سرمایه دار شهر بود به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق و احتمالا حمل اسلحه به اعداممحکوم شده بود.
◇ ًُُپدر پیرش هر کسی را لازم بود بیند دیده بود که کاری کنند و جوانش را از اعدام نجات دهند.
◇ نمی دانم چه کسی آدرس آقا جلال را داده بود.گفته بود برو پیش جلال. این با بقیه فرق دارد.
◇ جلال را پیدا کرد.حرفهایش را با ناامیدی زد و رفت.
◇ جلال به زندان رفت تا پسر جوان را ببیند. ساعتها با او صحبت کرد.
◇ اطمینان پیدا کرد که او تحت تاثیر فضای روانی قرار گرفته است و حالا به اشتباهش پی برده، رفت پیش دادستان متقن و محکم استدلال آورد تا دادستان راضی شد حکم را لغو کند.
◇ جلال نگاه متفاوتی داشت. معتقد بود خیلی از جوانانی که دچار محاسبات اشتباه شده اند را اگر برایشان استدلال آورده شود با آنها صحبت شود به اشتباهشان پی می برند.
◇ جلال معتقد بود این جوانان سرمایه های آینده این مملکت هستند و نباید به راحتی آنها را نادیده گرفت و تا جایی که امکان دارد تلاش کرد که جذب شوند.
◇ پیرمرد بعد از نجات پسرش به همراه او به خانه جلال آمد و گفت : آقا جلال تو زندگی فرزندم را نجات دادی بگو چگونه برایت جبران کنم؟!
🔻 آقا جلال پاسخ داد. چیزی نمی خواهم جز شهادت. دعا کن شهید شوم
#سردار_شهید_جلال_کاوند🌷
فرمانده تیپ ۱۴۵ مصباح الهدی
الهی
نوازنده غریبان تویی ومن غریبم دردم دوا کن که تویی طبیبم
الهی
اگر به گفتار است بر سر تاکم
و اگر به کردار است به موری محتاجم
الهی
اگر دوستی نکردم دشمنی هم نکردم
اگر بر گناه مصرم ، اما بریگانگی مقرم
الهی
چه کنم تا ترا شایم و از خون دل بپالایم ...
.
🤲 در پناه خدا باشید انشالله
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
شهیدی که به حُر انقلاب معروف شد......
کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.
خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.
بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست.
اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.
وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید،دیگر سر از پا نمی شناخت و رفت و عاقبت شهید شد و عاقبت بخیر شد