#عاشقانہ_شہدا🌹
حسابـے باهـاش صمیمـے شده بودم...😊
ولـے بازم بـہ روش خودموݧ...
وسط اتاقمون رخت خوابا رو چیـده بودم و...
اتاقـو دو قسـمت کرده بـودم...😕
پشت رختخوابـا اتاق آقامهدی بود...
بعضـے شبا که از منطقه بر میگشت...
میرفت میشِـست تو قسمت خودش و...
بیـدار میموند...
سعـے میکردم وقتے اونجاسـت...
زیـاد مزاحمـش نشـم...
راحـت باشہ...
زݧ خونه بودم🙍 و باید بہ کارام میرسیدم...
ولـے گوشـم پیش صداے دعا خوندنش بود...☺️
یـہ بار سعی کردم...
وقتی دعا میخونه صداشو ضبط کنم...
فهمـید و گفت...
"این کارا چیه میکنی...؟"🙄
یـہ روز...
زنـگ زد و گفت...
"آمـاده شـید میخوایـم بریم مشہد..."🕌
گفتـم...
"چطور...؟
مگہ شما کار ندارید...❗️❓"
گفت...
"فعـلاً عملیات نیست...
دارن بچه ها رو آموزش میدن..."
واسـم خیلی عجیب بود...
همیشه فکر میکردم...
اینا اونقد کار دارن...
که سفر کردݧ...
خوش گذرونی زیادی محسوب میشه براشون..😕.
اونقده سؤال پیچش کردم...
"حالا چی شده میخوای بری مسافرت...؟"
گـفت...
"مـدتا دنبال فرصت بودم که یه جایی ببرمت...🙂
فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ...😍
که زیارت هم رفته باشیم 💚
#شهید_مهدے_زین_الدین 🌺
#عاشقانه_شهدا🌹
حالم خوش نبود...
رفتیم واسه آزمایش...
وقتی برگشتیم خونه...
حس خوبی داشتم...
حس یه اتفاق و تغییر...
اونقد غرق افکارم بودم...
که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...!❤
دستپختش مثه همیشه حرف نداشت...💕
با اینکه اشتها نداشتم...
ولی طعم غذای اون روز...
هنوز زیر زبونمه...
صبح با صدای مهربونش...❤
از خواب بیدار شدم...
با یه لبخند زیبا نشسته بود بالا سرم...💕
گفت:
"حالت بهتر شده خانومی...؟💕
داشتم میرفتم سر کار...
دلشوره داشتم...❤
میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت...؟💕"
گفتم:"نه عزیزم خوبم...❤"
به چشاش حالت معصومانه ای داد و گفت :
"تو که مریض میشی…
از دنیا سیر میشم...❤"
سرمو کج کردم و با لبخند گفتم:
"درسته که تو همیشه خیییلی مهربونی ولی...
خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا...💕
عزیزم چیزیم نیست که...
فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست..."
گفت:"پس خیالم راحت...؟
حالت خوبه خوبهه...❤...برررم...؟"
گفتم:"آره...برو تا خودم بیرونت نکردم...❤
فرداش رفت و جواب آزمایشو گرفت...
تو خیال خودم بودم که...
دیدم با یه سلام بلند و لبخند...
اومد تو خونه...
یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم...❤
مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم...
گفتم:
"آقا مهدی ی ی...!
چـه خبر شده...؟!
واااای...…نههههه...!
خدایی ی ی...آره ه ه...؟"
گفت:
"بعععلهههه...
تبریک میگم مامان کوچولووو...❤
داریم مامان و بابا میشیم...💕"
احساسی که اون لحظه داشتمو...
هیچوقت فراموش نمیکنم...
بهترین خبری بود...
اونم از زبون عزیزترین فرد زندگیم...💕
اشک شوق میریختم و...
خدا رو شکر میکردیم...
.
(همسر شهید،مهدی خراسانی)
#عاشقانہ_شهدا°🕊♥️°
همیشه باهاش شـوخے میکردم
ومیگفتم:
اگه شربت شهادت آوردن
نخـوریا🙄بریز دور😅😬
یادمه یه باربهم گفت:
اینجـا شربت شهادت پیدانمیشه چیکارکنم؟😕
بهش گفتـم:
کارے نداره که🙂
خودت درست کن بده بقیه هم بخورند!خندیدوگفت:
این طورے خودم شهیدنمیشم که☹️
بقیه شهید میشن😐
شربت شهادت یه جورایی رمز بیـݧ من وآقاابوالفضل بود.
یه بـار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم🤔
متنش این بود:
#ملازم!
#مدافع هستـــم😊
اگه کارے داشتے به این خط پیام بده.
هنـوز هم شربـت نخـوردم😅☹️.
#ای_جان❤️
#همسر_شهید
#شهدای_مدافع_حرم #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#ملازمان_حــرم✌️💚