هدایت شده از این نیز بگذرد...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_١٦٤
#فرار_طبیعی_و_بازگشت_طبيعیتر
🌷تابستان ١٣٦٣ رفته بودیم بستان. هوا گرم بود و بچه ها بیرون از سنگر نشسته بودند و کمپوت میخوردند که ناگهان عراق حمله کرد. آنها به قصد بمباران و تصرف بستان، عملیات گسترده ای را شروع کردند. بچه ها کمپوت ها را گذاشنتد و فرار کردند....
🌷سید صادق منصوری که فردی جانباز بود، همان وسط نشسته بود و با خیال آسوده فرار بچه ها را تماشا میکرد. اما ناگهان همه برگشتند به سوی سید صادق و چند نفری او را بلند کردند و به سمت سنگر دویدند. بعد از اینکه هواپیماها رفتند و خطر رفع شد، به سید صادق گفتیم: لحظه ای که همه فرار میکردند؛ تو چه احساسی داشتی؟ گفت: اصلاً نگران نبودم، چون میدانستم برمیگردید!
🌷بچه ها خجالت کشیدند و از اینکه سید صادق را تنها گذاشته و فرار کرده بودند، از او عذرخواهی کردند، اما او گفت: فرار شما کاملاً طبیعی بود و برگشتنتان طبیعیتر! بچه ها با شنیدن این حرف کلی خندیدند و از اینکه سید صادق آنها را شناخته بود، خوشحال و امیدوار شدند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۲۹۲۷
#سید_قرارش_را_با_فرشتهها_گذاشته_بود....
🌷آن روزها که سالهاى فرشته و شکوفه بود، دوستى داشتم به نام سید قاسم طباطبایى. سید آدم شوخ طبعى بود و مدام سعى میکرد بچه ها را بخنداند و برایش مهم نبود که کجاست. سید همیشه بعد از اتمام غذا در حالىکه هنوز پاى سفره بود جمله اى میگفت که با گفتن آن، بچه ها همه میخندیدند. او با آنکه میخواست بچه ها را بخنداند ولى در اصل میخواست نکته اى مهم را گوشزد کند.
🌷او میگفت: خدایا! مرا آدم کن! هیچکس معناى این جمله سید را نمیدانست. تا زمانى که در شلمچه بودیم پى به این جمله سید بردیم. زمانى که در زیر آتش شدید دشمن، سید مجروح شده بود و باید به دیدار فرشته ها میرفت. بدجورى خون از بدن سید رفته بود. هیچ امیدى به زنده ماندنش نداشتیم. این را میشد از رنگ زرد و پاییزى او فهمید. هیچ کارى نمیتوانستیم بکنیم. آتش دشمن مثل باران هاى بهارى سنگین بود و تند.
🌷تصمیم گرفتم بروم بالاى سر سید. آمدم بالاى سرش. چشمهایش درخشندگى همیشه را نداشت. لبهایش تا مرا دید باز شد اما نه به لبخند همیشگى اش. سرش را بلند کردم. چشمهایش را گشود. گفتم: سید! میتوانى بلند شوى برویم عقب؟ چون احتمال رسیدن دشمن هست. مکثى کرد تا توانى بگیرد. آرام در جوابم گفت: فلانى یادت هست که همیشه بعد از غذا دعا میکردم خدایا! مرا آدم کن! سرى تکان دادم. گفت: حالا دعایم مورد اجابت قرار گرفته، آن وقت تو میگویى برویم عقب!
🌷اما من باز هم اصرار کردم. دوست داشتم یکبار دیگر شوخ طبعى هاى سید را داشته باشیم. او بگوید ما بخندیم. اما اصرار من بى فایده بود. سید قرارش را با فرشته ها گذاشته بود و در جوابم گفت: دعایم مستجاب شده، نگاهى به چهره اش کردم و نگاهى به آسمان. سید آخرین پلکش هم با لبخند همراه بود. به سختى لب باز کرد و آرام زمزمه کرد: یا حسین!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید قاسم طباطبایی
راوی: رزمنده دلاور امیرحسین حسینی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات