eitaa logo
مَـوّاجـ...؛
31 دنبال‌کننده
226 عکس
40 ویدیو
0 فایل
بسم رب الخالق الانسان:)! و تو چه میپنداری وجود آدمی را که روحی است به عظمت خدا و نفسی است به خواری شیطان...:)🌱 مواجّـ‌الروح:)🌱: @r_sh313
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـوّاجـ...؛
نگاه میکنم....ارام و با دقت...به تمام عکس هایی که به دیوار زدم و یک به یک جلو میروم و برای هر یک اهی
اینو چند روز بعد شهادت سید نوشته بودم:))) چقدر زود به غمت عادت کردیم:)! البته اگر عادت کردن گریه کردن با هر بار دیدن عکست باشد:)💔
بسم رب النور:)🌱
ترجیحا اکسیژن😁 نصف سال تحصیلی گذشته بود و من هنوز نفهمیده بودم بغل دستیم اکسیژنه خالصه! اروم روی صندلی مینشینم و به اطراف نگاهی میاندازم، همه بچه ها در حال سر و کله زدن با هم بودن و من مثل همیشه در صندلی ردیف اول تنها بودم، عاشق تنهایی بودم و اعتقاد داشتم که بغل دستی مثل جوش چرکی روی صورت است و فقط باعث میشود تو را از درس خواندن بیاندازد، در همین افکار بودم که ناگهان دخترکی چاق کنارم ولو میشود و میگوید: بغل دستی نمیخوای. لبخند زورکی میزنم و با خودم میگویم: مگر حق انتخابی هم دارم؟ دخترک از لبخندم خنده اش میگیرد و کیفش را باز میکند تا قبل از شروع زنگ خوراکی نصیب خودش کند، نمیخواستم فضولی کنم ولی چشمانم با دیدن محتویات کیفش قفل میشود، در کیف پر از خوراکی های رنگارنگ بود که حتی من نامشان را تا به حال نشنیده بودم، با تعجب دهانم را باز میکنم و میگویم: چقدر خوراکی دخترک شانه هایش را بالا میاندازد و میگوید: ادم باید انرژی درس خوندنو داشته باشه، مگه نه؟! چشمانم را در کاسه میچرخانم و فرصت را برای تنهایی دوباره غنیمت میشمارم و میگویم: اره، ولی این خوراکیا بیشتر ادمو چاق میکنه تا پر انرژی، واسه همینه که انقدر باد کردی دیگه. دختر با چشم های گرد شده و عصبانی نگاه تیزی به من میکند و میگوید: به تو هیچ ربطی نداره من چی میخورم، ناسلامتی میخواستم تو رو از تنهایی در بیارم ولی مثل اینکه اول باید بهت اداب معاشرت یاد بدم! پوزخندی میزنم و در جوابش میگویم: اول اینکه من نخواستم کنارم بیشینیو تو خودتو جا دادی تو میز من، دوم اینکه من اداب معاشرت بلدم ولی ترجیح میدم تو این کرونایی بر اثر له شدن توسط بغل دستیم نمیرم. دختر نگاهش را به پایین میدوزد و با خشم از روی صندلی بلند میشود و با سرعت به سمت در میرود و من هم خوشحال از این پیروزی کیفم را کنارم میگذارم تا کس دیگری جرئت نشستن بر صندلی کناریم نکند که ناگهان صدای برپای بچه ها مرا به سمت زنی برمیگرداند که بسیار چاق است و دقیقا مثل همان دخترک است، سرم را برمیگردانم و از میز پشتی میپرسم: این خانم کیه دیگه! دختر با ترس اب دهانش را قورت میدهد و میگوید: خانم مدیره! +اها، چقدر شبیه دختر بغل دستیه منه! چه عجیب... +چیز عجیبی نیست که، اون دختر، دختره همونیه که روبروت وایستاده، دختر خانم مدیر...
چشم‌هایی که تا الان کشیدم:))) اون پایینی‌ها رو پارسال سر کلاس اساتید کشیدم یه بار یکیشون مچمو گرفت گفت چیکار میکنی گفتم چشم میکشم... یکی دوبار دیگه که این اتفاق افتاد آخر سر گفت از تمام اعضای بدن یه چشمو بلدی دیگه؟! حداقل یه بینی، دهنی... فقط بلدی سر کلاس ما چشم بکشی؟! هیچی دیگه...ما همچین اساتیدی داشتیم دلتون بسوزه😂😂
مَـوّاجـ...؛
چشم‌هایی که تا الان کشیدم:))) اون پایینی‌ها رو پارسال سر کلاس اساتید کشیدم یه بار یکیشون مچمو گرفت گ
آخر سال که خواستم کتابا رو دور بندازم از ۴۰، ۵۰ صفحه جزوم... یه ۳۹ تاییشو بالا و پایینش چشم کشیده بودم... اینطوری شد که آخر سال طراحی چهره که میکردم چشم ها میشد چشمای زلیخا بقیه اعضای بدن عینهو زامبی به چشم میومدن😂😂
ولی از این رفیقای پایه نیازمندم که فردا باهاش برم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی:)))
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
بسم رب النور:)🌱
هیچکس خبر نداشت ولی، کار من بود! همان جا که تو ناامید شده بودی و من همان چیزی که باید را برایت فرستادم! یا همان هنگامی که غصه سر تا سر وجودت را فرا گرفته بود و هیچکس را نداشتی، همان دوست خوب را به تو دادم! تو نمیدانستی ولی، ثانیه به ثانیه مراقبت بودم و حتی لحظه‌‌ای هم تنهایت نمیزاشتم! اما تو همچنان، بدون اندک توجهی به من، به کارهایت ادامه میدادی و فقط....فقط وقتی به من نیاز داشتی صدایم میکردی! من دوستت داشتم و دارم اما تو... به فرشته‌ها گفته بودم مرتب برایت دعا کنند، دعا کنند که دوباره ماند کودکیت به پای سجاده بیایی و صدایم کنی، صدایم کنی تا پاسخت دهم. اما هرچقدر، هر چقدر نشانه میفرستادم، تو متوجه نمیشدی و حتی اگر هم میفهمیدی هنوز کنارت هستم، خودت را به نادانی میزدی! اما من همچنان منتظرت بودم، منتظر بودم تا قبل از اینکه فرشته مرگ را به سراغت بفرستم، برگردی. برگردی و دوباره اغوشم را بخواهی، اما... دیگر وقتت تمام شده بود. تا فرشته مرگ را دیدی تازه فهمیدی، تازه فهمیدی که چقدر دوستت دارم! تازه فهمیدی که چقدر صدایت کردم اما تو... اما دیگر دیر شده بود و تو رهسپار شده بودی، با کوله باری خالی، به سوی من، به همراه غصه‌ها و حسرت‌هایی که دلت میخواست فقط لحظه‌ای دیگر زندگی میکردی، تا جبرانشان کنی ولی... ولی دیگر دیر شده بود...
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
بسم رب النور:)🌱
ولی بخاطر تک تک لحظاتی که شیرینه خدایا شکرت:)))))
به نام گل‌های منتظری که نرگس نام گرفتند:)🌱 آرام آرام نگاهم را بالا می اورم و مجدد به ساعت خیره میشوم...فقط ۵ دقیقه تا غروب مانده! بغض راه گلویم را میبندد و با تمنا به ساعت چشم می دوزم که کاش ارامتر عقربه‌هایش را تکان دهد، کاش ارامتر ثانیه‌ها را یکی پس از دیگری طی کند! خسته از خیره شدن به ثانیه‌ها و لحظه‌ها از روی میز کلید ارامش را برمیدارم و به جلدش دستی میکشم، از میان تک تک صفحاتش، صفحه‌ی همیشگی را باز میکنم و نگاهی به آن می اندازم، چقدر چروک، چقدر پاره! انگار ذره ذره این صفحات میتوانستند درد عمیق انتظارم را منتقل کنند، انگار نشان میدادند که چه جمعه‌هایی از پس هم گذشت و هر بار دلشکسته تر از قبل اشک میریختم و زیر لب تکرار میکردم: سلام علی آل یاسین... اشک صورتم را فرامیگرد و توان باز کردن لبانم را از من میگیرد، انگار هنوز هم نمیتوانند باور کنند که دوباره باید درد فراق بکشند، دوباره باید چشم انتظار کسی باشند... مفاتیح را میبندم و به کنار پنجره میروم و به آسمان ابری چشم میدوزم، صدای رعد جهان را طنین انداز میکند و گریه و اشک زمین را فرامیگررد، آسمان هم انگار میخواهد درد فراق را برای مردم بازگو کند، اما... به اشک‌های آسمان خیره میشوم و زیر لب زیارت آل یاسین را زمزمه میکنم، انقدری خوانده‌ام که دیگر آن را از بر باشم اما... هر بار سر هر سلام پاهایم رمقش را از دست میدهد و فقط تکیه بر دیوار مرا استوار نگه میدارد، ولی باز می ایستم و باز ارادتم را بجای می اورم و باز سست میشوم و مجدد...مجدد مثل کوهی می ایستم، کوهی که اگر درد فراق مرا داشت متلاشی میشد و چیزی از ان باقی نمیماند...و حالا این درد برای یک انسان چگونه قابل تحمل بود؟!... ساعت اما به فکر دردهایم نبود...به فکر قلب شکسته و پریشانم نبود...با صدای بلندش بر سرم فریاد میزند و مرا میکوبد...میکوبد و مجدد میکوبد! قلبم را از هم متلاشی میکند و به بغضم میخندد و میرود...میرود تا داغ پریشان‌ حال‌ها و مجنون‌ها و عشاق دیگر را تازه کند... و من خسته و بی رمق با آمین و پایان زیارت روی زمین می افتم و اشک میریزم و اشک و به حال خودم غصه میخورم که هنوز هم لایق دیدارش نشدم، هنوز هم منتظرش نشدم، هنوز هم یکی از سیصد و سیزده یارش...نشدم!.. و با حال پریشان و قلبی مملو از فراق، ارام لب‌هایم را به گلدان روی پنجره نزدیک میکنم و زمزمه میکنم: آهای گل‌های نرگس، خبر از یار من دارید؟!... و از آنها فقط سکوت میشنوم و سکوت و...سکوت...