eitaa logo
زن، خانواده و سبک زندگی
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
175 فایل
به کانال علمی_تخصصی موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی خوش آمدید در این کانال مطالبی پیرامون مباحث زن و خانواده، فرزندپروری، مهارت زناشویی، نقد فمینیسم و... قرار خواهد گرفت. آیدی مستقیم ادمین کانال زهرا محسن زاده: @mohsenz224 کانال دکترنیلچی زاده نیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
51455_orig.pdf
1.46M
📚 نهج الحیاة، یا فرهنگ سخنان فاطمه سلام الله علیها .•°°•.🎋.•°°•. 📚 📚 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «؛ عضو کامل و مستقل جامعه» 🔺نظر آیت الله مصباح یزدی (قدس‌سره) درباره‌ی جایگاه در جامعه چه بود؟ .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
خدا رحمتشون کنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی آقا و خانم تمرین میکنند که بعد از شنیدن خبر شهادت آقا، خانم چه عکس‌العملی نشان بدهند... @Modafeaneharaam .•°°•.🥀.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
👇👇👇
🔰 آسیب شناسی حوزه زنان مبتنی بر فرهنگ فاطمی / زهرا محسن زاده یکی از اصلی ترین منشاء معضلات حوزه زن و خانواده «بحران ارزش ها» میباشد؛ چنانچه ارزش های زندگی بر اساس مبانی غربی بنا شوند جامعه دچار آسیب میشود. 🔰 سرکار خانم زهرا محسن زاده پژوهشگر حوزه ی زن و خانواده و عضو بنیاد ملی نخبگان حوزه تشریح کرد: 🆔 http://mohsenzade.com/zm/1-19/ .•°°•.💌.•°°•. ♨️ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‌ 💞 شب را وقتی به خدا بخواب بروید آن خواب برای شما می‌شود. 🌷 علامه طهرانی (رحمه الله علیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°°•.💞.•°°•. 🌷 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ 🌺 روز گاری در همین نزدیکی سیزده سال بیشتر نداشت، که عاشق شد . در همان سن و سال هم، خواستگار فراوانی داشت، اما فقط فکر و ذهنش درگیر یک نفر بود. پسر عمه ای که به اصطلاح دل و دینش را یک جا ربوده بود. حس و حالش، یک طرفه نبود. رضا آن قَدَر مرد بود، که پای حرفش بماند و سختی‌ها را به جان بخرد. بزرگ ترها نقش آتش بیار معرکه را داشتند. به هر بهانه‌ای مخالفتشان را چون پتکی بر سر این دو جوان فرود می آوردند. یکی می گفت: تا برادر بزرگترش هست، پسر دیگری برای دامادی نداریم! دیگری می‌گفت: دختر به فامیل نمی‌دهیم. سرانجام کارشان به اینجا کشید، که پدرش شبانه دستور مهاجرت داد. همه ی وسایل خانه را جمع کردند و بی آنکه کسی باخبر شود، در پناه سایه ی شب به جای دوری رفتند. روزها و شب ها را به امید دیدار مجدد رضا سپری می‌کرد و ناامیدی بر تمام وجودش چنگ می انداخت. غافل از اینکه رضا بیکار نمی نشیند و آن قدر می رود و می آید تا ردی از آنها پیدا کند، بماند که با چه مصیبتی بالاخره وصال حاصل شد و زندگی مشترکشان را آغاز کردند. همان ابتدای زندگی مشترک، دو خانواده، ماه عسل شان را به کامشان زهر کردند و با طرد کردنشان، قلوه سنگ که هیچ، معدنی از سنگ را جلوی پایشان انداختند. با هر سختی و مشقتی که بود، زندگی شان را سامان دادند. خدا را شکر، رزق و روزی شان برکت گرفت. پانزده سالش بود که اولین فرزند بی آنکه نفس بکشد، به دنیا آمد. غمی بزرگ، روی دلش سنگینی می کرد. تنها دلیل آرامشش وجود رضا بود. از آنجا که خدا هیچ وقت بنده اش را تنها نمی گذارد، با آمدن فرزند دوم چرخ زندگی به گردش در آمد. با یاد آوری تولد فرزندانش لبخندی عمیق گوشه ی لبان چین خورده اش جا خوش کرد. وقتی رضا می پرسید: دلت چند بچه می خواهد؟ می‌خندید و پاسخ می داد: به تعدادی که اگر قرار باشد کنار سفره بنشینم، مجبور باشم، دستم را از روی سر آن ها دراز کنم و از سفره نان بردارم. از کل دارایی‌های دنیا دلشان به همین بچه‌های قد و نیم و شیطنت هایشان خوش بود. به قول خودش، پانزده بچه را در وجودش پرورش داده بود. چند تا از بچه ها هم، تا از آب و گل در می آمدند و زیر پوستشان آب می دوید و بر گونه هایشان گل می روئید، دردی لاعلاج، بی رحمانه بر وجودشان می تاخت و حسرت را بر دلشان می کاشت. از آن پانزده فرزند، فقط نُه تا باقی مانده بود، که همه شان پسر بودند و یکی از آن ها دختر بود. خاله خان باجی های کوچه آن قدر در گوشش گفتند و گفتند، تا این که تصمیم گرفت، برود سراغ همان قرص هایی که به تازگی مد شده بود، برای این که دیگر کودکی هوس نکند، پا به این دنیا بگذارد. تازه چند عدد از قرص‌ها را بیشتر نخورده بود، که یک روز در میانه ی ظهر، زیر تیغ تیز آفتاب، خبر آوردند، یکی از پسرها تصادف کرده و بازگشتی در کار نیست. بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم با یادآوری آن روزها نفسش را با آه بیرون می فرستد و می گوید: ناشکری کردم. همان چند دانه قرص را که خوردم، خدا قهرش گرفت و بچه ی دسته گلم را پس گرفت. با صدای داد و بیداد و گریه به خودش آمد. هنوز پسر و عروسش مشغول بحث و دعوا بودند. پسرش فریاد می کشید و می گفت: به چه حقی اون بچه ی معصوم رو سقط کردی؟ عروسش هم حق به جانب و گریه کنان پاسخ می داد: اگر این بچه‌ به دنیا می آمد، تز دکترایم به فنا می رفت... .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
مطالبی تأمل برانگیز در قالبی ادبی...