eitaa logo
زن، خانواده و سبک زندگی
1.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
175 فایل
به کانال علمی_تخصصی موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی خوش آمدید در این کانال مطالبی پیرامون مباحث زن و خانواده، فرزندپروری، مهارت زناشویی، نقد فمینیسم و... قرار خواهد گرفت. آیدی مستقیم ادمین کانال زهرا محسن زاده: @mohsenz224 کانال دکترنیلچی زاده نیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 حماسه آفرینی زنان در 🔻 نقش آفرینان در صحنه کربلا2 🌿 از جمله زنانی که در میدان کارزار به نوعی حضور داشته و شجاعانه با دشمن جنگیدند، همسر مسلم بن عوسجه، ام وهب (که توسط امام حسین (علیه‏السلام) مسلمان شد)، مادر عبدالله کلبی، مادر عمرو بن جناده و مادر عبدالله‏ بن‏ عمر را می‏توان نام برد. 🍃 در تاریخ از دو زن به عنوان کربلا و عاشورا یاد شده است که عبارتند از: هانیه (همسر وهب) و بانوی نمیریه قاسطیه یعنی همسر عبدالله‏ بن‏ عمیرکلبی (ام وهب.) 📚 فرهنگ عاشورا، ص 191 (البته در این کتاب سخنی از هانیه به میان نیامده است و نام آن شهیده بزرگوار از کتب دیگر اخذ شده است). 🌱 و دو شمع فروزان کربلا ام وهب و پسر و عروسش بر آیین مسیحیت‏ بودند. کمتر از بیست روز از عروسی این دو جوان، وهب و هانیه، می‏گذشت که در صحرای سر سبز🍀 «ثعلبیه‏» در نزدیکی کربلا خیمه زدند. در تاریخ آمده است که امام حسین (علیه‏السلام) هنگام حرکت‏ به سوی کوفه، به سرزمین «ثعلبیه‏» رسید و بر اساس کرامت و بزرگواری خود از اهل خیمه سراغی گرفته و احوالپرسی نمود.🌿 ام وهب از بی آبی و مشکلات مربوط به کمبود آب گفت و امام (علیه‏السلام) که مصداق بارز «و عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم‏» (جامعه کبیره) بود، با نیزه خود قسمتی از خاک زمین را کنار زد. 💧ناگهان آب از دل زمین جوشید و ام‏وهب و عروسش متعجبانه به این اعجاز نگریستند. امام (علیه‏السلام)، سپس به این بانو فرمود: «اگر پسرت آمد، به او بگو که اگر بخواهد، می‏تواند ما را یاری کند.»🌷 امام به حرکت‏ خویش ادامه داد و هنگام بازگشت، با دیدن معجزه پسر رسول خدا، مشتاق دیدار او شد و با مادر و نوعروس خود نزد امام رفته و به اسلام گرویدند و این گونه وهب به خیل سربازان سعادت پیوست. 🌿 👈 ماجرای جانسوز و اندوهناک این داماد تازه مسلمان، در کتب تاریخی به تفصیل آمده است. 🍂وهب به میدان رفت و با دشمن جنگید تا به فیض شهادت رسید. همسرش بر بالین او نشست. پیکر به خون نشسته او را نزد عمر سعد بردند و سر از تن او جدا کردند. 🥀 همسر او بار دیگر خود را نزد پیکر مطهر شهید رساند و سر بر سینه او نهاده، گریست. 😭 در این هنگام، دشمن با عمود آهنین بر فرق این نوعروس زد و او را به وصال محبوب واقعی و فوز شهادت نائل کرد.🥀 از سوی دیگر، دشمنان سر وهب را برای شکنجه ، به سوی آن پیرزن شجاع پرتاب کردند. این مادر صبر و ایثار، سر جوانش را بوسید و گفت: «سپاس خداوندی را که با شهادت تو در رکاب امام حسین (علیه‏السلام) مرا روسپید کرد». 🌹 🌱 سپس سر وهب را به سوی دشمن پرتاب کرد و گفت: «آن سر را که برای دوست داده‏ایم، باز نمی‏ستانیم.» و ستون خیمه را برداشت و به دشمن حمله کرد و دو نفر از سپاه سیاه سعد را به هلاکت رساند. 🍂 امام (علیه‏السلام) او را به خیمه برگرداند و برای او دعا کرد و مژده داد. ام وهب با شادی تمام از امر امام خویش اطاعت کرد و هنگام بازگشت گفت: «خدایا! امید بهشت را از من مگیر.»🌷 📚 ریاحین الشریعه، ج 3، ص 300. 🏴 🚩 Mohsenzade.com/zm 🏴 Womanfamily.ir 🚩 https://www.aparat.com/woman_family 🏴 @woman_family
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ نزدیک غروب بود و خیلی ها برای تماشای این صحنه در کنار آهن پاره های سر به فلک کشیده ی ایفل به اینجا آمده بودند . جوانی خوش بَر و رو بود، با لباس مرتب و محاسنی کوتاه. وقتی داشت از آنها دور می‌شد، نظرش را جلب کرد. آلیس نگاه کجی به او انداخت و به دیوید که کنار دستش ایستاده بود و هر از گاهی در جواب او، آوای ناقصی از دهانش خارج می شد، گفت: به نظرم این مرد از همون هایی هست که بهشون میگن مسلمان. دیوید نگاهش را چرخاند و به همان سر تکان دادن اکتفا کرد. آلیس مجددا گفت: شنیدم مسلمان ها مثل خدمتکار از زنان کار می‌کشند و همیشه آنها را در خانه زندانی می‌کنند! دیوید پوزخندی زد و دوباره مشغول گوشی شد. مرد در حالی که چیزی در دستانش بود از دور به این سمت می آمد. جوانکی گستاخ تنه ای به مرد زد و کلمه ای رکیک را به زبان آورد. آلیس بیشتر نظرش جلب شد و لبخند موزیانه ای زد و از دیدن این صحنه در دلش حس خوبی پیدا کرد. مرد مسلمان در حالی که سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند و مانع سرریز شدن محتویات لیوان های در دستش شود، نگاهی خنثی به پسر انداخت و راهش را ادامه داد. به نزدیکی نیمکتی رسید که یک زن جوان با پوششی متفاوت از اطرافیان، روی آن نشسته بود. مرد جوان اندکی پاهای زن را ماساژ داد و کفشهایش را برایش پوشید. به آرامی زن را در آغوش گرفت و روی ویلچر نشاند. بعد از خوردن نوشیدنی، مرد ایستاد و بوسه ای بر شانه ی زن زد و با هل دادن ویلچر از آنجا دور شد. آلیس نگاهش را به سمت دیوید چرخاند، هنوز هم خیره به گوشی اش بود... ✍ .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ سراسیمه به سمت آینه رفت، چشم در چشم نرگس روبرویش مشغول تنظیم کش چادر شد. دل در دلش نبود، نمی‌دانست این آشوب را به فال نیک بگیرد یا به پای یک انرژی منفی بگذارد؛ بند کیفش را روی دوشش انداخت و به سمت در رفت. همان لحظه که دستش را دراز کرد تا کلید را از جا کلیدی روی دیوار بردارد، صدای زنگ تلفن بلند شد. بین رفتن و برگشتن مردد شد. حرف مادرش در گوشش پیچید! بردار مادر، شاید کسی کار واجب دارد. به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدایی که از آن سوی خط آمد مقصدش گوش نبود، بلکه مستقیم به قلبش رسید. همیشه با خود می گفت: این طنین صدا چه رازی دارد که نه تکراری می شود و نه عادت؟ الو نرگس جان؟ سلام عزیزم! چقدر به موقع تماس گرفتی دقایقی دیرتر بود، سعادت هم صحبتی با بنده نصیبت نمی‌شد. مرتضی با خنده ی مهار شده ای پاسخ داد: کم سعادتی از این بیشتر که از صبح تا غروب، فقط یک بار صدای یار قسمت ما می‌شود؟ لبخندش کش آمد و گفت: نفرمایید آقا، کم سعادتی از ماست. مرتضی که نگران بود، دائم تاکید می‌کرد تا صبر کند خودش بیاید دنبالش، اما نرگس چون کودکی که از پدر قول خرید اسباب بازی گرفته باشد، بی‌تاب بود و اصرار به رفتن داشت. قرار هر ساله اش بود... مگر می شد سالروز ولادت بانوی دو عالم باشد و نرگس در خانه بماند؟ با هیجانی وصف نشدنی مرتضی را قانع کرد که خودش می رود. سر از پا نمی شناخت. وقتی به صحن امام رضا رسید، ذوقش از آمدن دو چندان شد. مردم، دسته دسته وارد صحن می‌شدند و برای عرض ارادت روبروی ایوان آینه تجمع می کردند. با هر یک شاخه گلی که در دستشان بود، گلستانی مواج را مجسم می کردی. نگاهش به سمت گنبد کشیده شد. دلش هوایی شد، مثل همان روزهایی که چادر مادرش را می گرفت تا مبادا لابه لای جمعیت خودش را گم کند. اصلاً مادرش گم می‌شد یا خودش؟ سوال همیشگی اش را به خاطر آورد. مامان تو دست مرا می گیری یا من دست تو را؟ این بار قدمهایش خود به خود به سمت حرم کشیده شد. عادت نداشت بدون اذن دخول از ایوان آینه گذر کند. دست راستش را به نشانه ی ارادت بر سینه گذاشت و لبهایش مشغول خواندن ذکر شد. عطر بی نظیر حرم مشامش را پر کرد، گوشه ی پرده کنار رفت و ضریح چشم نواز که هیچ تو بگو روح نواز پیدا شد. این چه حالتی است که هر بار تازه تر از گذشته رخ می نمایاند. چشم هایش را بست و یک دور کامل عزیزانش را از خاطر گذراند و مرتضی را... ازدحام جمعیت مانع از این می شد که بیشتر به ضریح نورانی نزدیک شود. قطره اشکی از گوشه ی چشمش شیطنت کرد و بر گونه‌ اش چکید. در دل گفت: بی بی جان، شما بهترین نعمت خدایید برای مردم این شهر، مبادا روزی برسد که دیگر چشمم به گنبد طلایی تان نیفتد. بی بی جان، هوای ما را داشته باش. خودت بهتر می دانی چه در دلم می گذرد! اگر لیاقتش را دارم، نزد مادرت زهرا وساطتم کن. همان لحظه خادمی که روی چهارپایه ایستاده بود و گل های روی ضریح را به سمت پایین هدایت می‌کرد ، دستانش را از گل پر کرد و میان جمعیت پرت کرد. ناخواسته دستش را دراز کرده شاخه ی مریمی نصیبش شد. این بار سیل اشک، سد چشمانش را شکست و روی صورتش هجوم آورد. روزنه ی امیدی در دلش پیدا شد. قلبش مطمئن شد. قدمهایش محکم. حال خوبی را که پیدا کرده بود با دنیا عوض نمی کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و بعد از عرض ارادت مجدد با شتاب به سمت خروجی به راه افتاد... ادامه دارد👇👇👇 .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ ادامه👆👆👆 وقتی وارد خیابان شد، فرصت را از دست داده یافت. پس بی درنگ سوار تاکسی شد تا زودتر به قرار عشق برسد. پیاده رو را که نگاه می کرد، خاطرات در ذهنش صف می‌کشیدند. همیشه صفائیه را با مرتضی قدم زده بود. اما این اولین باری بود که خیابان را طولانی تر از همیشه می دید. دلش که طاقت از کف ربوده بود، چون خردسالی که دائماً به او نق بزند و چیزی طلب کند، می گفت: زودتر پیاده شو. با پا این راه را گز کنی، زودتر به مقصد می رسی. کرایه را حساب کرد و دست دلش را گرفت و از خیابان گذشت. به خیابان دورِ شهر که رسید، مسیرش را از نظر گذراند و چادر را محکم‌تر گرفت. وارد کوچه که شد، از دور مرتضی را دید که روبروی درمانگاه بقیه الله به انتظار او نشسته است. اینجا دیگر پاهایش همراهی نمی‌کرد برای رسیدن به مرتضی بال لازم داشت. مرد مهربان زندگیش تا متوجه حضورش شد، به گرمی سلام کرد و قید محبت های همیشگی را زد. شانه به شانه وارد درمانگاه شدند. مراحل اولیه را طی کردند و نمونه ی خون را با هزار امید و آشفتگی تحویل آزمایشگاه دادند. بعد از اینکه قرار شد دو ساعت معطل بمانند، کمی دلشان هوای دونفره را طلب کرد. مثل همیشه بوستان نجمه را برگزیدند. جایی که باغچه و درختانش بارها محبت این دو را به تماشا نشسته بودند. آنجا تفاوت چشمگیری با همه ی بوستان‌ها داشت. حتی سنگفرشش، که بوی بهشت می داد. دو ساعت طی شده و مجدداً به درمانگاه بازگشتند. نرگس با حالی عجیب روی اولین صندلی نشست و قدم‌های مرتضی را یکی یکی شمرد. بعد از شنیدن اسمش از زبان مرتضی، این بار صدای خانمی به گوشش خورد که می‌گفت: آقا چرا بدون شیرینی برگشتید؟ تبریک می گویم! امروز پنج نفر تست دادند و فقط نتیجه ی آزمایش همسر شما مثبت بود. نگاهش به لب های مرتضی که می‌رفت تا بهترین لبخند را به نمایش بگذارد دوخته شد، اما دلش اینجا نبود! خیلی قبل تر ها پر کشیده بود به سمت حرم. راه آمده را آسمانی برگشته بود تا بالای گنبد. سلامی داده و می‌گفت: بی بی جان تمام وجودم فدای شما که قدم هایتان نه از چندین سال قبل، بلکه هر سال و هر روز برای ما پر خیر و برکت است... .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ 🌺 روز گاری در همین نزدیکی سیزده سال بیشتر نداشت، که عاشق شد . در همان سن و سال هم، خواستگار فراوانی داشت، اما فقط فکر و ذهنش درگیر یک نفر بود. پسر عمه ای که به اصطلاح دل و دینش را یک جا ربوده بود. حس و حالش، یک طرفه نبود. رضا آن قَدَر مرد بود، که پای حرفش بماند و سختی‌ها را به جان بخرد. بزرگ ترها نقش آتش بیار معرکه را داشتند. به هر بهانه‌ای مخالفتشان را چون پتکی بر سر این دو جوان فرود می آوردند. یکی می گفت: تا برادر بزرگترش هست، پسر دیگری برای دامادی نداریم! دیگری می‌گفت: دختر به فامیل نمی‌دهیم. سرانجام کارشان به اینجا کشید، که پدرش شبانه دستور مهاجرت داد. همه ی وسایل خانه را جمع کردند و بی آنکه کسی باخبر شود، در پناه سایه ی شب به جای دوری رفتند. روزها و شب ها را به امید دیدار مجدد رضا سپری می‌کرد و ناامیدی بر تمام وجودش چنگ می انداخت. غافل از اینکه رضا بیکار نمی نشیند و آن قدر می رود و می آید تا ردی از آنها پیدا کند، بماند که با چه مصیبتی بالاخره وصال حاصل شد و زندگی مشترکشان را آغاز کردند. همان ابتدای زندگی مشترک، دو خانواده، ماه عسل شان را به کامشان زهر کردند و با طرد کردنشان، قلوه سنگ که هیچ، معدنی از سنگ را جلوی پایشان انداختند. با هر سختی و مشقتی که بود، زندگی شان را سامان دادند. خدا را شکر، رزق و روزی شان برکت گرفت. پانزده سالش بود که اولین فرزند بی آنکه نفس بکشد، به دنیا آمد. غمی بزرگ، روی دلش سنگینی می کرد. تنها دلیل آرامشش وجود رضا بود. از آنجا که خدا هیچ وقت بنده اش را تنها نمی گذارد، با آمدن فرزند دوم چرخ زندگی به گردش در آمد. با یاد آوری تولد فرزندانش لبخندی عمیق گوشه ی لبان چین خورده اش جا خوش کرد. وقتی رضا می پرسید: دلت چند بچه می خواهد؟ می‌خندید و پاسخ می داد: به تعدادی که اگر قرار باشد کنار سفره بنشینم، مجبور باشم، دستم را از روی سر آن ها دراز کنم و از سفره نان بردارم. از کل دارایی‌های دنیا دلشان به همین بچه‌های قد و نیم و شیطنت هایشان خوش بود. به قول خودش، پانزده بچه را در وجودش پرورش داده بود. چند تا از بچه ها هم، تا از آب و گل در می آمدند و زیر پوستشان آب می دوید و بر گونه هایشان گل می روئید، دردی لاعلاج، بی رحمانه بر وجودشان می تاخت و حسرت را بر دلشان می کاشت. از آن پانزده فرزند، فقط نُه تا باقی مانده بود، که همه شان پسر بودند و یکی از آن ها دختر بود. خاله خان باجی های کوچه آن قدر در گوشش گفتند و گفتند، تا این که تصمیم گرفت، برود سراغ همان قرص هایی که به تازگی مد شده بود، برای این که دیگر کودکی هوس نکند، پا به این دنیا بگذارد. تازه چند عدد از قرص‌ها را بیشتر نخورده بود، که یک روز در میانه ی ظهر، زیر تیغ تیز آفتاب، خبر آوردند، یکی از پسرها تصادف کرده و بازگشتی در کار نیست. بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم با یادآوری آن روزها نفسش را با آه بیرون می فرستد و می گوید: ناشکری کردم. همان چند دانه قرص را که خوردم، خدا قهرش گرفت و بچه ی دسته گلم را پس گرفت. با صدای داد و بیداد و گریه به خودش آمد. هنوز پسر و عروسش مشغول بحث و دعوا بودند. پسرش فریاد می کشید و می گفت: به چه حقی اون بچه ی معصوم رو سقط کردی؟ عروسش هم حق به جانب و گریه کنان پاسخ می داد: اگر این بچه‌ به دنیا می آمد، تز دکترایم به فنا می رفت... .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°