eitaa logo
زن، خانواده و سبک زندگی
1.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
195 فایل
به کانال علمی_تخصصی موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی خوش آمدید در این کانال مطالبی پیرامون مباحث زن و خانواده، فرزندپروری، مهارت زناشویی، نقد فمینیسم و... قرار خواهد گرفت. آیدی مستقیم سرکارخانم زهرا محسن زاده: @mohsenz224 کانال دکترنیلچی زاده نیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ سراسیمه به سمت آینه رفت، چشم در چشم نرگس روبرویش مشغول تنظیم کش چادر شد. دل در دلش نبود، نمی‌دانست این آشوب را به فال نیک بگیرد یا به پای یک انرژی منفی بگذارد؛ بند کیفش را روی دوشش انداخت و به سمت در رفت. همان لحظه که دستش را دراز کرد تا کلید را از جا کلیدی روی دیوار بردارد، صدای زنگ تلفن بلند شد. بین رفتن و برگشتن مردد شد. حرف مادرش در گوشش پیچید! بردار مادر، شاید کسی کار واجب دارد. به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدایی که از آن سوی خط آمد مقصدش گوش نبود، بلکه مستقیم به قلبش رسید. همیشه با خود می گفت: این طنین صدا چه رازی دارد که نه تکراری می شود و نه عادت؟ الو نرگس جان؟ سلام عزیزم! چقدر به موقع تماس گرفتی دقایقی دیرتر بود، سعادت هم صحبتی با بنده نصیبت نمی‌شد. مرتضی با خنده ی مهار شده ای پاسخ داد: کم سعادتی از این بیشتر که از صبح تا غروب، فقط یک بار صدای یار قسمت ما می‌شود؟ لبخندش کش آمد و گفت: نفرمایید آقا، کم سعادتی از ماست. مرتضی که نگران بود، دائم تاکید می‌کرد تا صبر کند خودش بیاید دنبالش، اما نرگس چون کودکی که از پدر قول خرید اسباب بازی گرفته باشد، بی‌تاب بود و اصرار به رفتن داشت. قرار هر ساله اش بود... مگر می شد سالروز ولادت بانوی دو عالم باشد و نرگس در خانه بماند؟ با هیجانی وصف نشدنی مرتضی را قانع کرد که خودش می رود. سر از پا نمی شناخت. وقتی به صحن امام رضا رسید، ذوقش از آمدن دو چندان شد. مردم، دسته دسته وارد صحن می‌شدند و برای عرض ارادت روبروی ایوان آینه تجمع می کردند. با هر یک شاخه گلی که در دستشان بود، گلستانی مواج را مجسم می کردی. نگاهش به سمت گنبد کشیده شد. دلش هوایی شد، مثل همان روزهایی که چادر مادرش را می گرفت تا مبادا لابه لای جمعیت خودش را گم کند. اصلاً مادرش گم می‌شد یا خودش؟ سوال همیشگی اش را به خاطر آورد. مامان تو دست مرا می گیری یا من دست تو را؟ این بار قدمهایش خود به خود به سمت حرم کشیده شد. عادت نداشت بدون اذن دخول از ایوان آینه گذر کند. دست راستش را به نشانه ی ارادت بر سینه گذاشت و لبهایش مشغول خواندن ذکر شد. عطر بی نظیر حرم مشامش را پر کرد، گوشه ی پرده کنار رفت و ضریح چشم نواز که هیچ تو بگو روح نواز پیدا شد. این چه حالتی است که هر بار تازه تر از گذشته رخ می نمایاند. چشم هایش را بست و یک دور کامل عزیزانش را از خاطر گذراند و مرتضی را... ازدحام جمعیت مانع از این می شد که بیشتر به ضریح نورانی نزدیک شود. قطره اشکی از گوشه ی چشمش شیطنت کرد و بر گونه‌ اش چکید. در دل گفت: بی بی جان، شما بهترین نعمت خدایید برای مردم این شهر، مبادا روزی برسد که دیگر چشمم به گنبد طلایی تان نیفتد. بی بی جان، هوای ما را داشته باش. خودت بهتر می دانی چه در دلم می گذرد! اگر لیاقتش را دارم، نزد مادرت زهرا وساطتم کن. همان لحظه خادمی که روی چهارپایه ایستاده بود و گل های روی ضریح را به سمت پایین هدایت می‌کرد ، دستانش را از گل پر کرد و میان جمعیت پرت کرد. ناخواسته دستش را دراز کرده شاخه ی مریمی نصیبش شد. این بار سیل اشک، سد چشمانش را شکست و روی صورتش هجوم آورد. روزنه ی امیدی در دلش پیدا شد. قلبش مطمئن شد. قدمهایش محکم. حال خوبی را که پیدا کرده بود با دنیا عوض نمی کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و بعد از عرض ارادت مجدد با شتاب به سمت خروجی به راه افتاد... ادامه دارد👇👇👇 .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
زن، خانواده و سبک زندگی
#زن_مسلمان #الگوی_سوم_زن #مادر #فرزندآوری ‼️ این مطلب (مطالبی که با #وهب نشر میدهم) را فقط با ذکر ن
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ ادامه👆👆👆 وقتی وارد خیابان شد، فرصت را از دست داده یافت. پس بی درنگ سوار تاکسی شد تا زودتر به قرار عشق برسد. پیاده رو را که نگاه می کرد، خاطرات در ذهنش صف می‌کشیدند. همیشه صفائیه را با مرتضی قدم زده بود. اما این اولین باری بود که خیابان را طولانی تر از همیشه می دید. دلش که طاقت از کف ربوده بود، چون خردسالی که دائماً به او نق بزند و چیزی طلب کند، می گفت: زودتر پیاده شو. با پا این راه را گز کنی، زودتر به مقصد می رسی. کرایه را حساب کرد و دست دلش را گرفت و از خیابان گذشت. به خیابان دورِ شهر که رسید، مسیرش را از نظر گذراند و چادر را محکم‌تر گرفت. وارد کوچه که شد، از دور مرتضی را دید که روبروی درمانگاه بقیه الله به انتظار او نشسته است. اینجا دیگر پاهایش همراهی نمی‌کرد برای رسیدن به مرتضی بال لازم داشت. مرد مهربان زندگیش تا متوجه حضورش شد، به گرمی سلام کرد و قید محبت های همیشگی را زد. شانه به شانه وارد درمانگاه شدند. مراحل اولیه را طی کردند و نمونه ی خون را با هزار امید و آشفتگی تحویل آزمایشگاه دادند. بعد از اینکه قرار شد دو ساعت معطل بمانند، کمی دلشان هوای دونفره را طلب کرد. مثل همیشه بوستان نجمه را برگزیدند. جایی که باغچه و درختانش بارها محبت این دو را به تماشا نشسته بودند. آنجا تفاوت چشمگیری با همه ی بوستان‌ها داشت. حتی سنگفرشش، که بوی بهشت می داد. دو ساعت طی شده و مجدداً به درمانگاه بازگشتند. نرگس با حالی عجیب روی اولین صندلی نشست و قدم‌های مرتضی را یکی یکی شمرد. بعد از شنیدن اسمش از زبان مرتضی، این بار صدای خانمی به گوشش خورد که می‌گفت: آقا چرا بدون شیرینی برگشتید؟ تبریک می گویم! امروز پنج نفر تست دادند و فقط نتیجه ی آزمایش همسر شما مثبت بود. نگاهش به لب های مرتضی که می‌رفت تا بهترین لبخند را به نمایش بگذارد دوخته شد، اما دلش اینجا نبود! خیلی قبل تر ها پر کشیده بود به سمت حرم. راه آمده را آسمانی برگشته بود تا بالای گنبد. سلامی داده و می‌گفت: بی بی جان تمام وجودم فدای شما که قدم هایتان نه از چندین سال قبل، بلکه هر سال و هر روز برای ما پر خیر و برکت است... .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°