لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ وَ ضَارِبیِکِ و ظَالِمِیکِ وَ غَاصِبی حقِّکِ یامُولاتِی یا فاطمَةالزهراء
حالا که بحث روز دانشجو شد میخوام یه بحث جالب براتون مطرح کنم.
میدونستید جمله مرگ بر آمریکا ، مرگ بر انگلیس در اصل جملاتی نبود که اوایل انقلاب گفته شده؟
دقیقا ۱۰۰ روز بعد از کودتای ۲۸ مرداد دانشجوها دست به حرکت اعتراضی به شاه و امریکا میزنن.
که چرا نفت ما مستقل نیست و امریکایی ها باید چپاول بکنن.
و اونجا سه تا از دانشجوها به دست نیروی های شاه به شهادت میرسن.
یکی از شعارهاشون برای این حرکت اعتراض آمیز (مرگ بر آمریکا) بوده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمیرم برات.
بمیرم و نبینم مثل عموت بی حرم شدی.
‹آبینه.›
بمیرم برات. بمیرم و نبینم مثل عموت بی حرم شدی.
حتی اگر گردن بره، حرم به حرومی نمیدیم.
‹آبینه.›
یادداشت های زیر زمینی زهرا زمانی :
یه فلاسک گرفتم دو برابر فلاسک فعلی اره خلاصه با من از خوشبختی حرف نزنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دشمنت یک روز خوش نبینه.
‹آبینه.›
منم بازی.
بچهاpik اشتباهه درستش pic من اصلااا حواسم نبوددد😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
بچها جدی شهرتون برف اومده؟
شهر مارو که غضب خدا گرفتتش حتی بادم نمیاد.
ریه هامون شبیه ادمای سیگاری شده.
میگفت توی اخرالزمان انقدر تشخیص حق و باطل سخت میشه که خیلیا از راه بدر میشن.
و تنها راه سالم موندن از شر فتنه ها اینه که ببینی علی بن ابی طالب کجای ماجرا ایستاده.
هدایت شده از « منِفیالحال »
میلهی پرچمِ پرافتخار جمهوری اسلامی تو آستین بدخواهاش🤍
بارون نم نم داره میباره، بوی خاک همه جارو گرفته، برقای مجتمع رفته و همه جا تاریکه، ریحانه میاد در خونمونو میگه: زهرا امشب چهارشنبه سوری بیا بریم بیرون هیچکس تو محوطه نیست.
میریم توی محوطه و دوساعت تمام حرف میزنیم و حرف.
بابا از در مجتمع اومد تو و ما دوتارو میبینه و شروع میکنه به اذیت کردن ما دوتا و خندیدن بهمون.
تو همون موقعیت برقای مجتمع میاد.
داشتیم با بابا و ریحانه میخندیدیم که یهو نگاهم افتاد به یکی از لامپای محوطه و دیدم عجیب بنظر میاد.
اونشب حرفای عجیبی میزدیم.
نشستم روی نیمکت و به اسمون قرمز خیره بودم و توی دلم دعا میکردم.
یادم نمیاد چه دعایی ولی قطرات بارون روی صورتمو یادم میاد و صدای ریحانه که داشت میگفت: زهرا بنظرت بزرگ بشیم بازم باهم هستیم؟
هدایت شده از [ریــح]
ساعت ۳ صبحه، فردا هردومون امتحان داریم. به زهرا میگم میای بریم پیاده روی؟! میگه باشه. ساعت ۶ میشه یه تخم مرغ تو یخچال پیدا میکنم. کوکو سبزی درست میکنم و با زهرا میریم تو محوطه پیاده روی. بارون نم نم میزنه. خوابمون که میگیره تصمیم میگیریم برگردیم خونه. اما یهو یکی از لامپ های محوطه عجیب بنظر میرسه.
امروز دعا کردیم که یک روزی برسه ما به جای یهدونه بمب سیب زمینی، دوتا بگیریم و هر کدوممون مجزا از این غذا لذت ببره.