فردا اول مهر است. شروع فصل تعلیم و تربیت. تبریک دارد، مگر نه؟
از قدیمها بعد از اتمام کارهای کشاورزی و مزرعه ، فصول پاییز و زمستان که اوقات فراغت بیشتری بود تعلیم علوم در مکتب خانه ها شروع می شد.
اوایل دهه شصت در بحبوحه جنگ به مدرسه رفتیم با کمترین امکانات، تخته های سیاه های رنگ و رو رفته،کلاس تاریک، نیمکتهای چوبی و زهوار دررفته، کلاسهای سرد با بوی بخاری نفتی، دفترهای کاهی، مشقهای طولانی و تکراری وگاهی جریمه، رفتن به مدرسه در برفهای نیم متری و نظافتهای هفتگی کلاس، معلمهای سختگیر و خاطراتی همچو قند تلخ.
اما با نزدیک شدن مهر باز هم خوشحال بودیم. سراز پا نمی شناختم. دفتر وکتابها را باعلاقه به کمک خواهرم جلد میکردم . خبری از لباس نو و کیف وکفش جدید نبود و مهم هم نبود زیرا تمام هم وغم من رفتن به کلاسهای بالاتر وبعدی وبعدی و بعدی بود.
اما الان چطور؟ امکانات مهیاست.
در حقیقت شروع مهر برای دانش آموزان دانشجویان باید شادی به ارمغان بیاورد اما چرا اینطور نیست؟ و چرا ما از آنها مضطرب تریم؟
@HamideIzadi
https://eitaa.com/writer000Raha
بقول شاعر بزرگ، شفیعی کدکنی شاید زیباترین تعبیر از عشق، ویرانگری اش مثل زلزله باشد.
از حوادث طبیعی و تقدیر که گریزی نیست جز تدبیر.
برای همه ی همراهان عزیز آرزوی صحت وسلامت دارم.
@HamideIzadi
https://eitaa.com/writer000Raha
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
#مولانا
سلام و درود ... صبحتان بخیر
دلتان آرام
لبتان خندان
چشمتان روشن و ...
لحظه ها
و هر آنچه اتفاق می افتد
به کامتان شیرین باد
https://eitaa.com/writer000Raha
به تو ای دوست سلام
حالت آيا خوبست...؟!
روزگارت آبیست...؟!
همه اينجا خوبند
نیلبک میخواند
قاصدک میرقصد
دريا آرام است
باد عاشق شده است!!
و كسی هست
در اين خاکِ غريب
كه به يادت جاری ست
#مهدی_اخوان_ثالث
https://eitaa.com/writer000Raha
داستانک:اینجا زمان ایستاده است
_من باید برم، بچه ها منتظرن. اگر نرم میدونین چی میشه؟ نمیدونین دیگه، اگر میدونستین که جلوی راهمو نمی گرفتین. به والله دیر میشه، به چه زبونی باید بهتون بگم. اگر نرم ، اگر مهمات و نرسونم ، یکی یکی سلاخی میشن. بعد جواب خانواده هاشون و کی میده؟
و سرش را بین دو دست گرفته و صدای ناله هایش به آسمان می رود.
-آروم باش، بعدا میری. خودمون میبریمت.
و دو پرستار او را به اتاق هدایت می کنند و با یک آمپول ساعتی او را آرام می کنند.
او خواب می بیند که در بین هیاهوی پشت خاکریز مهمات را به دست هم رزمانش رسانیده و بعد از ساعاتی آنها پیروزمندانه همدیگر را در آغوش می کشند.
و این قصه ناپایان بازماندگان جنگ هشت ساله بستری در آسایشگاه است که زمان برایشان متوقف شده است.
@HamideIzadi
https://eitaa.com/writer000Raha