[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت شصت: معصومه خانم دست و پا شکسته بلند شد همان موقع محمدرضاهم وا
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و یک :
شش ماه بعدシ
تلفن زنگ میخورد.
دست از اشپزی میکشم و به سمتش میروم.
_بله؟
_س..س..ل..ام ..
_محمدرضا؟ سلام ...
_صدات قطع ..و..و.ص..ل میشه
_خوبی؟
_جا..ن..
بلندتر میگویم : میگم خوبی؟
صدای خنده اش می اید .
_الحمدالله .
_کی برمیگردی؟
_انشا..الله..
پشت تلفن صدایش خش دار میشود.
_انشا..الله.. هفته..ا..اینده ....
_خداروشکر.
_کاری نداری؟...بقیه..هم..می..خوان ..ز..زنگ بز..ن..نن
_نه . التماس دعا. خدا نگهدار.
_خداحافظ .
تلفن را قطع میکنم .
نفسم را اسوده بیرون میدهم.
زنگ را میزنن..
اهسته چادر به سرمیکنم و خود را به در می رسانم .
_کیه؟
صدایی نمی اید اما همچنان در میزنن...
فکر میکنم .
خانه ی بی بی از ما دور است .
خانه ی معصومه خانم هم..
مجدد زنگ میزنن ...
اهسته در را باز میکنم .
سرم را به دور و بر میچرخانم..
ناگاه ضربه ی شدیدی را احساس میکنم .
دیگر هیچ نمیفهمم ..
فقط اهسته چادرم را میفشارم.
چشمانم را باز میکنم .
نور مستقیم لامپ اذیتم میکند .
_ا..اب..
سایه ای اشنا جلوی نور می ایستد.
_خوب خوابیدی ها .
_ت..تو..ف..رزانه...
_فکر نمیکردم اینقدر زود بشناسی.
اخم هایم را درهم میکنم.
_بیا بزن برو . من خونه کار دارم.
_این دفعه دیگه نمیزارم .
_چی از جونم میخوای؟ محمدرضام برمیگرده بفهمه دیگه نمیتونی..
با سیلی که به صورتم زد ساکت شدم.
گز گز صورتم اشک را روانه ی چشمانم کرد.
_خیلی طی این چندسال حرف زدی . دیگه پرحرفی هات رو باید خاک کنی .
چیزی نمیگویم .
انقدر شوک سیلی من را ازار داده است که ...
نگاهم را به دورو بر میدوزم .
خداروشکر میکنم که چادر به سر دارم.
_اینجا کجاست من رو اوردی؟
_نچ . دیگه به سر هیج کس هم نمیرسه تو اینجا باشی .
اهسته گوشی اش را روشن کرد .
جلوتر امد.
بدون چادر چقدر پست شده بود .
نزدیکم شد دوربین را روشن کرد .
فندکش را روشن کرد .
_پست فطرت چیکار میخوای بکنی؟
_هیس . خانم کوچولو.
چادرم را سفت چسبیدم.
نزدیکم شد و محکم چادرم را از سرم کشید
به چادر و دستان او نگاه میکردم
اشک از گونه هایم می غلتید .
_این چادر ازادی برام نزاشت .
محمدرضا من فقط بخاطر تو چادر سرم کردم .
اما مثل اینکه چادر هم تو رو رو غلتک نیاورد.
چادر را میسوزاند .
گریه من فضا را پر کرده بود .
یاد بی بی دوعالم دلم را سوزاند.
_احترامش رو نگه دار . نسوزونش . فرزانهههه.
با ضربه ای که به من زد دیگر هیچ نفهمیدم و خوابم برد
ادامه دارد...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و یک : شش ماه بعدシ تلفن زنگ میخورد. دست از اشپزی میکشم و به
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و دو:
چشمانم را باز میکنم .
بوی سوختگی چادرم را میشنوم..
اهسته بلند میشوم.
بدنم کوفته شده است و حال خوشی ندارم.
_اهای کجایی نامرد؟
هرچند داد میزنم صدایش را نمی فهمم.
اهسته قدم برمیدارم.
به اتاق ها سرک میکشم.
_کسی نیست؟
از ساختمان خارج میشوم .
نگاهم را به دوروبر میدوزم .
به غیراز جاده ی خاکی و یک چشمه چیز دیگری نمی بینم.
بلند داد میزنم _ خدااا
صدایش میکنم .
گشنم شده .
خانه را میگرم خوراکی پیدا نمیکنم.
مجدد وارد ساختمون میشم.
هوا کم کم تاریک میشود .
دلم گرفته است میدانم خدا هوایم را دارد.
چوب هارا تکه تکه جمع میکنم .
به بدبختی اتشی درست میکنم . تکه پارچه ای را به عنوان چادر سر میکنم
همانجا از درد .. دراز میکشم
بی اهمیت نسبت به گشنگی سرم رامیگذارم
وهمان طور که چشمانم بسته میشود میگویم
:آبـ
و کم کم خواب من را میروبوید.
صدای غرش شکم خوابم را از سرم ربوده.
همان طور که اشک نشسته بر چشمم را پاک میکنم بلند میشوم.
صدای زوزه سگ تنم را میلرزاند .
دور خودم میچرخم .
هق هقم امانم را میبرد. یاد خوابم اشک میریزم.
[اب ... اب... صدایش را می شنوم.. _من اومدم نجمه جان ..نترس.. بیا..بخور .. ]
هنوز صدایش اکو میشود
اهسته ذکر میگویم .
_خداوندا اگر قسمتم این است . خودت کمکم کن ...
همان طور که شوری اشکانم امانم را میبرد نشسته به خواب میروم.
صدای تق تق را میشنوم لبخندی میزنم .
هواسم نیست در خانه نیستم .
لبخندم محو میشود . سرم را بین دستانم میگیرم.
_محمدرضا ...م..حمدرضا...
بوی عطری اشنا .. صدایش زمزمه گوشم میشود .
_جانم؟ ..جانم نجمه؟...
_کاش صدایت را بازهم بشنوم ..کاش یک بار دیگر...
گرمی دستانش را حس میکنم.
نگاهم را با بهت برمیگردانم.
_محمدرضا؟
اشک هایم را پس میزنم .
همان طور که دستش را میفشارم گریه میکنم.
_خد..ا..ی..ا..ش..ک..رت..
اهسته کنارش می نشینم و همان طور که سرم را کنار دیوار تکیه دادم گریه میکنم.
نگاهم میکند ..اوهم گریه میکند...
ناگهان عقم میگیرد..
فکر میکنم گشنم است..
_چی شدی؟
_ضعف کردم الان بهتر میشم .
پر استرس بلند میشود ...
دست پاچه دورو اطراف را دید میزند .
_نیاز نیست بگردی . اینجا هیچی واسه خوردن نداریم
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و دو: چشمانم را باز میکنم . بوی سوختگی چادرم را میشنوم.. اهس
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و سه :
چشمانم رنگ غم گرفت .
از ساختمان خارج شد .
صدای صحبت هایشان را می شنیدم.
_همسرم ضعف کرده . میتونین یک ....
چشمانم رفته رفته از شدت گشنگی بسته شد و من دیگر هیچ نفهمیدم.
صدای گنگی را می شنیدم
_سلام علی ال یاسین ...
چشمانم را باز کردم .
_محمدرضا؟
صدای ذوقش را شنیدم.
_بیدارے؟ خوبے؟
اهسته لبخندی زدم و همان طور که چشمانم را روی هم میفشردم لب زدم .
_ خوب..بم..
_ضعف ندارے؟
_نه..نه..
بعداز توقف کلامی گفتم : کمکم می کنی بشینم؟
دستش را به دستانم گرفت مرا کشید و روی تخت نشاند.
_چطوری پیدام کردی؟
_منتظرت تو تلگرام بودم . نگران شدم پیام نمیدادی. همونجا یک فیلم برام فرستادن .
با دیدنش تو بهت رفتم . دل جرعت تکون خوردن نداشتم . درخواست دادم . و به ایران برگشتم . وقتی اومدم اول خبرت رو از بقیه گرفتم و بعد.. به پلیس مراجعه کردم ..
اول ..ردت رو ..غرب شهر دیدن اما گمراه شده بودیم.. بعد ..از طریق دوربین های شهر..و گوشیت ..پیدات کردیم..
لبخند مهربونی زدم همانجا پرستار وارد اتاق شد.
_بیداری که عزیزم. حاج اقا شما بهمون خبر ندادین که .
_شرمنده .
برایم ارام بخش زد و همان طور که به صدای محمدرضا گوش میدادم به خواب رفتم.
استراحت هایم را کرده بودم اما اون حالت تهواع برایم باقی مانده بود .
شب روز نمیشناخت با شنیدن بعضی بوها حساس می شدم .
دوباره عقم گرفت از محمدرضا دور شدم پا تمد کردم ...
خودم را به دستشویی رساندم .
صدایش را می شنیدم .
_نجمه؟ نجمه جان؟
_خو..ب..بم..
اهسته در را باز کردم ..
بی وقفه قرصی را در دهانم گذاشت.
_اگه اینا روت اسر نداشت میریم دکتر.
لبخند بی جونی زدم و گوشه ای نشستم
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و سه : چشمانم رنگ غم گرفت . از ساختمان خارج شد . صدای صحبت ه
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و چهار:
نرگس و همسرش امروزه رو قراره به دیدن مون بیان ...
گفتم همسرش ...
یادش بخیر .. حدود سه ماهی میشه تو عقدا ..
لبخندی زدم و همینجور که چادرم را مرتب میکردم زنگ در را شنیدم .
_بفرمایید
صدای محمدرضا بود .
صدای یا ا.. گفتن همسرش را شنیدم .
همان طور که رو میگرفتم وارد حال شدم
_سلام .
هردو سلام کردن و کناری نشستن .
به سمت اشپزخانه رفتم .
بوی غذای دم شده حالم را بد کرد .
تحمل کردم وبه سمت استکان ها رفتم .
چای ریختم ..
حالم منقلب شده بود ...
دستانم میلرزید ..
با صدایی که از ته گلویم بلند میشد لب زدم .
_اقا محمدرضا؟
لبخندی زد و ایستاد .
دیگر تاب نگه داری نداشتم .
هرلحظه حالت تهوع ام بیشتر می شد .
سینی را ناخواسته جلوی پای نرگس انداختم و به سمت دستشویی قدم برداشتم.
صدای در زدن های نرگس را می شنیدم .
اهسته در را باز کردم .
_ چی شدی؟
_بعداز اون حادثه یک لحظه هم حالت تهوع ولم نمیکنه .
محمدرضا مجدد قرص را به دستم داد
_نمیدونم دیگه خواهری چیکار کنم ؟ وقت و بی وقت حالش بد میشه .
نرگس لبخند شیطونی زد و گفت:شوما برو من درستش میکنم .
محمدرضا که رفت نرگس گفت: مشکل از اون حادثه نیست که . مشکل از ..
وبه شکمم اشاره کرد .
_جانم؟
_همین فردا میام دنبالت بریم ازمایشگاه .
_واستا ببینم
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و چهار: نرگس و همسرش امروزه رو قراره به دیدن مون بیان ... گف
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و پنج :
با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم
_سلام نرگس جان . محمدرضا رفته .
_سلام زن داداش . بیا دم در منتظرم .
_چشم .
همان طور که لبخند میزدم وارد ماشین شدم .
_اگه پلیس مخفی اینجا بود دهنش از حرکات ما باز می موند
در راه برایش نوشتم
_سلام عزیزم . با نرگس بیرونم . نگران نباش .
به ازمایشگاه رسیدیم .
استرس تمام وجودم را گرفت .
اهسته همان طور که ذکر میگفتم وارد اتاقک شدم .
از من خون گرفت و برایم حرف زد تا هواسم پرت شود
_چندسالته عزیزم؟
_۲۲ سال دارم .
_اگه باردار بشی بچه ی اوله؟
_بله .
_تموم شد .
_خیلی ممنونم
لبخندی زدم و همان طور که دستم را به سرم می فشردم از اتاقک بیرون رفتم .
یاد ازمایش ازدواج لبخندی زدم
با صدای نرگس هواسم را به او دادم.
_مثل اینکه خیلی خوشحالی
_چی ..ن..نه ..یعنی..
_جواب رو الان نمیدن . فردا باید بیایم.
_اخه من که ..
_حله زن داداش
تا امادم او نیامده بود .
خداراشکری کردم و همان طور که به غذا سر میزدم دستانم را شستم
صدای کلید که امد دست از پخت و پز برداشتم .
_چه بوهایی دارم میشنوم
_سلام اقا .
_سلام خانم اشپز . غذا اماده است .
کتش را ازش گرفتم و گفتم : تا شما دست روتون رو بشورین من غذارو میارم.
_چشم
ادامه دارد•••
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨پارت اول رمان #سرباز ↯ https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421 ✨پارت اول رمان #ناحله ↯ https://eitaa.c
تقدیم دوستایی که تازه عضو شدن🌷🌷🌷🌷🌷👆🏻👆🏻👆🏻
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
نظرتون تا الان درباره رمان و کانال چیه ؟؟؟
برو بچ کانال داش ابرام منتظر انتقاد ها و پیشنهادهاتون هستم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣