[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و دو: چشمانم را باز میکنم . بوی سوختگی چادرم را میشنوم.. اهس
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و سه :
چشمانم رنگ غم گرفت .
از ساختمان خارج شد .
صدای صحبت هایشان را می شنیدم.
_همسرم ضعف کرده . میتونین یک ....
چشمانم رفته رفته از شدت گشنگی بسته شد و من دیگر هیچ نفهمیدم.
صدای گنگی را می شنیدم
_سلام علی ال یاسین ...
چشمانم را باز کردم .
_محمدرضا؟
صدای ذوقش را شنیدم.
_بیدارے؟ خوبے؟
اهسته لبخندی زدم و همان طور که چشمانم را روی هم میفشردم لب زدم .
_ خوب..بم..
_ضعف ندارے؟
_نه..نه..
بعداز توقف کلامی گفتم : کمکم می کنی بشینم؟
دستش را به دستانم گرفت مرا کشید و روی تخت نشاند.
_چطوری پیدام کردی؟
_منتظرت تو تلگرام بودم . نگران شدم پیام نمیدادی. همونجا یک فیلم برام فرستادن .
با دیدنش تو بهت رفتم . دل جرعت تکون خوردن نداشتم . درخواست دادم . و به ایران برگشتم . وقتی اومدم اول خبرت رو از بقیه گرفتم و بعد.. به پلیس مراجعه کردم ..
اول ..ردت رو ..غرب شهر دیدن اما گمراه شده بودیم.. بعد ..از طریق دوربین های شهر..و گوشیت ..پیدات کردیم..
لبخند مهربونی زدم همانجا پرستار وارد اتاق شد.
_بیداری که عزیزم. حاج اقا شما بهمون خبر ندادین که .
_شرمنده .
برایم ارام بخش زد و همان طور که به صدای محمدرضا گوش میدادم به خواب رفتم.
استراحت هایم را کرده بودم اما اون حالت تهواع برایم باقی مانده بود .
شب روز نمیشناخت با شنیدن بعضی بوها حساس می شدم .
دوباره عقم گرفت از محمدرضا دور شدم پا تمد کردم ...
خودم را به دستشویی رساندم .
صدایش را می شنیدم .
_نجمه؟ نجمه جان؟
_خو..ب..بم..
اهسته در را باز کردم ..
بی وقفه قرصی را در دهانم گذاشت.
_اگه اینا روت اسر نداشت میریم دکتر.
لبخند بی جونی زدم و گوشه ای نشستم
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و سه : چشمانم رنگ غم گرفت . از ساختمان خارج شد . صدای صحبت ه
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و چهار:
نرگس و همسرش امروزه رو قراره به دیدن مون بیان ...
گفتم همسرش ...
یادش بخیر .. حدود سه ماهی میشه تو عقدا ..
لبخندی زدم و همینجور که چادرم را مرتب میکردم زنگ در را شنیدم .
_بفرمایید
صدای محمدرضا بود .
صدای یا ا.. گفتن همسرش را شنیدم .
همان طور که رو میگرفتم وارد حال شدم
_سلام .
هردو سلام کردن و کناری نشستن .
به سمت اشپزخانه رفتم .
بوی غذای دم شده حالم را بد کرد .
تحمل کردم وبه سمت استکان ها رفتم .
چای ریختم ..
حالم منقلب شده بود ...
دستانم میلرزید ..
با صدایی که از ته گلویم بلند میشد لب زدم .
_اقا محمدرضا؟
لبخندی زد و ایستاد .
دیگر تاب نگه داری نداشتم .
هرلحظه حالت تهوع ام بیشتر می شد .
سینی را ناخواسته جلوی پای نرگس انداختم و به سمت دستشویی قدم برداشتم.
صدای در زدن های نرگس را می شنیدم .
اهسته در را باز کردم .
_ چی شدی؟
_بعداز اون حادثه یک لحظه هم حالت تهوع ولم نمیکنه .
محمدرضا مجدد قرص را به دستم داد
_نمیدونم دیگه خواهری چیکار کنم ؟ وقت و بی وقت حالش بد میشه .
نرگس لبخند شیطونی زد و گفت:شوما برو من درستش میکنم .
محمدرضا که رفت نرگس گفت: مشکل از اون حادثه نیست که . مشکل از ..
وبه شکمم اشاره کرد .
_جانم؟
_همین فردا میام دنبالت بریم ازمایشگاه .
_واستا ببینم
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و چهار: نرگس و همسرش امروزه رو قراره به دیدن مون بیان ... گف
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و پنج :
با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم
_سلام نرگس جان . محمدرضا رفته .
_سلام زن داداش . بیا دم در منتظرم .
_چشم .
همان طور که لبخند میزدم وارد ماشین شدم .
_اگه پلیس مخفی اینجا بود دهنش از حرکات ما باز می موند
در راه برایش نوشتم
_سلام عزیزم . با نرگس بیرونم . نگران نباش .
به ازمایشگاه رسیدیم .
استرس تمام وجودم را گرفت .
اهسته همان طور که ذکر میگفتم وارد اتاقک شدم .
از من خون گرفت و برایم حرف زد تا هواسم پرت شود
_چندسالته عزیزم؟
_۲۲ سال دارم .
_اگه باردار بشی بچه ی اوله؟
_بله .
_تموم شد .
_خیلی ممنونم
لبخندی زدم و همان طور که دستم را به سرم می فشردم از اتاقک بیرون رفتم .
یاد ازمایش ازدواج لبخندی زدم
با صدای نرگس هواسم را به او دادم.
_مثل اینکه خیلی خوشحالی
_چی ..ن..نه ..یعنی..
_جواب رو الان نمیدن . فردا باید بیایم.
_اخه من که ..
_حله زن داداش
تا امادم او نیامده بود .
خداراشکری کردم و همان طور که به غذا سر میزدم دستانم را شستم
صدای کلید که امد دست از پخت و پز برداشتم .
_چه بوهایی دارم میشنوم
_سلام اقا .
_سلام خانم اشپز . غذا اماده است .
کتش را ازش گرفتم و گفتم : تا شما دست روتون رو بشورین من غذارو میارم.
_چشم
ادامه دارد•••
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨پارت اول رمان #سرباز ↯ https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421 ✨پارت اول رمان #ناحله ↯ https://eitaa.c
تقدیم دوستایی که تازه عضو شدن🌷🌷🌷🌷🌷👆🏻👆🏻👆🏻
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
نظرتون تا الان درباره رمان و کانال چیه ؟؟؟
برو بچ کانال داش ابرام منتظر انتقاد ها و پیشنهادهاتون هستم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا داریـم نزدیک میشیم به ایام فاطمیه خوب نیست دست خالی بریم خدمت مـادر:)
یکم از گناهمون کم کنیـم حداقل یه توبه💔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
یک نفر نیست عیادت کند از مادرِ ما
اصلا این شهر زن مومنهای هم دارد؟
#شرحدل
#ڴـݦـــــݩٵݥ
اِلهی عَظُم الذنب مِن عَبدِڬ ..
خدایا این بندت دیگه شورشو
توی گناه درآورده
#ڴـݦـــــݩٵݥ