[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #نه حلقه نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر ا
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
قســـــــمٺ #ده
معنای تعهد
گل 🌹خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...
زیاد دور و ورم نمیومد ...
اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ...
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ...
پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ...
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ..
#برای_اولین_بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ...
رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ...
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ...
بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
_هنوز که نهار نخوردی؟ ...
...
امتحانات تموم شده بود ...
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ...
اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ...
بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ...
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
_من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ...
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
به قلم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
❤️
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ویژه #استوری
📌 ای وای حسین
🖤 ویژه وفات #حضرت_زینب
📽 #تصویری
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
~id➜|•@mola113•|↰_۲۰۲۲_۰۲_۱۶_۱۱_۴۹_۳۴_۷۷۸.mp3
8.74M
بنت الحیدر زینب ،زهرا منظر زینب
دم اولم حسین دم اخر زینب
سید رضا نریمانی🎤
◼️وفات حضرت زینب سلام الله علیها
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
#یا_زینب_ڪبرے_س 🥀
▪️آن که نامش کرده عالم را مسخر زینب است ...
🕯آن که وصفش می رباید هوش از سر زینب است...
▪️مادرش آموزگار مکتب شرم وحیاست...
🕯فارغ التحصیل دانشگاه مادر زینب است...
▪️گر علی بن ابی طالب بود معیار صبر...
🕯آن که صبرش با علی گردد برابر زینب است ...
#وفات_حضرت_زینب(س)🥀
#تسلیت_باد🥀
38.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #فیلم | #شور | حیدر چه گوهری دارد
#حضرت_زینب سلام الله علیها
____
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•اۍامانازدلزینـﷺـب...🤍
✦اگرهمیشهببارندابرهاےجهان
✦نمےرسندبہآناشڪهاڪهزینبریخت...💔
•|عمتۍالمظلومه.••🥀
•|شهادتحضرتزینـﷺـبتسلیتباد|
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part34 عاشقی زوگذر داشتیم برا بار آخر تمرین میکردیم که مامانم گفت=کیانا +بله
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part35
عاشقی زودگذر
توی حس و حال بودم که بابا گفت=خب خب دختر بابا چی داشت میگفت
برگشتم سمت بابا که جلو آیینه داشت موهاش رو با حوله خشک میکرد
+بابا شما چه وقت رفتید حموم که انقدر زود اومدید؟!!
بابا=من خیلی وقته از حموم اومدم شما خیلیی وقته رفتی تو حس و حال حواسم بهت بود تا حالا چند بار این مداحی رو گوش دادی
+اهان ببخشید...جانم سوالی داشتید؟!
بابا=بله معلم زبانت چی گفت
+هیچی فقط تو کلاس تشویقم کرد گفت که باریکلا به این حجابت ، امتحانی هم که گرفته بود چند روز پیش نسبت به بقیه بچه ها هم عالی داده بودم بعد گفت که تکالیف بچه ها رو چک کنم و هر سوالی داشتن از من بپرسن
بابا=باریکلا خیلیییییی خوشحال شدم دورت بگردم
بعد اومد جلو رو سرم رو بوس کرد و چند تا بسته آلوچه لواشک بهم داد
بعد گفت اینم جایزه من
+مرسیییی بابا جونممممم وایی خدا همش واسه خودم به کارن نمیدم 😁
بابا=آیی شیطون
میخواستم بخورم که زنگ آیفون به صدا اومد
کیان با چهار تا جعبه پیتزا اومد داخل با شتاپ رفتم سمت پیتزا ها یه جعبه بر داشتم که کیان گفت=فکر کردم اومدی استقبالم
+الان فقط پیتزا خوشمزه اس
مامان=حداقل مینشستی رو میز ، اخه چرا انقدر شلخته ای تووو...
پیتزا رو که خودرم یه لیوان نوشابه خوردم لیوانم شستم رفتم نشستم رو مبل....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part35 عاشقی زودگذر توی حس و حال بودم که بابا گفت=خب خب دختر بابا چی داشت میگ
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part36
عاشقی زودگذر
رفتم نشستم رو مبل کنترل رو گرفتم دستم نگاه ساعت کردیم دیدم ۹
سریع تلویزیون رو روشن کردم زدم شبکه آی فیلم سریال کیمیا....
اون زمان بازیگر مورد علاقه ام خانم مهراوه شریفی نیا بود
یه ۱۵ دقیقه از فیلم رفته بود که رفت پیام بازرگانی
رفتم واسه خودم تخمه آوردم که کیان به شوخی گفت=خواهرم به خدا اون شکم تو گناه داره کمتر بریز توش الان شام خوردی
+اِ وا خب الان تخمه میچسبه ، اشکال نداره فردا حلقه میزنم درست میشه😂
کیان=باشه بابا تو بگی من تسلیم بعد دستاش رو به حالت تسلیم آورد بالا...
به حالت دو رفتم بالشت رو از اتاقم آوردم
دراز کشیدم جلو تلویزیون کاسه های تخمه رو گذاشتم رو دلم و شروع کردم خوردن وسطا فیلم بود که باز خون دماغ شدم سریع بدو کردم رفتم Wc صورتم رو شستم اومدم بیرون که بابا گفت=آرزو خانم امروز مگه نوبت دکتر نگرفتی برا کیانا
مامان=چرا گرفتم ولی دوستش اومد خونمون کیانا هم نیومد
هفته بعد میشه نوبت دکترش...
+اشکال نداره بابا دفعه بعد یه خون دماغ چیزی نیست که
رفتم جلو تلویزیون خوابیدم اخرا فیلم بود که چشام گرم شد و خوابیدم...
ساعت نزدیکای ۶ صبح بود که بلند شدم نگاه کردم دیدم که توی حال جلو تلویزیون خوابم برده پتوم هم کنارم بود
یه کوچولو که به مغزم فشار آوردم که متوجه شدم دیشب جلو تلویزیون خوابیدم رفته
بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازمم رو خوندم
داشتم سلام نمازم رو میدادم که دیدم بابا و مامان و کیان بلند شدن ، کارن هم دیشب خونه عمه ساره خوابیده بود....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷