eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
408 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشید شما ، عشق شما ، بام شمایید...! 🌹
••🎊♥️•• •|ولے تمام نشد مرتضے، دوباره تپيد •|بہ سينہ‌ے من و ما رفت و نام او دل شد •|علے بہ جلوه‌ے ديگر بہ كربلا آمد •|علم بہ دوش گرفت و ابوالفضائل شد✨ 🌿 ولادت‌حضـرت‌ابوالفضـل‌و‌روزجـانبـازمبـارک‌باد 🌙 🕊 ♡
📚خاطرات راوے: {مادر شھید} براساس اراده خداوند سبحان و متعال اگر قرار باشد فردے شہید شود، آن فرد شہید خواهد شد و اگر قرار باشد اسیر شود، اسیر خواهد شد. خواست و اراده ما هم بہ اراده و خواست خداوند وابستہ است. شہید قربانے راه خداوند است و شہادت براے رضایت خداست و حالا از خداوند متعال مےپرسم:" خدایا! از ما راضے شدے؟" رضایت اهل‌بیت{علیہ‌السلام} هم با رضایت خداوند جلب مےشود و ما در زمانہ‌اے هستیم ڪہ باید زمینہ‌ے ظہور امام زمان{عج‌اللّٰہ} را فراهم ڪنیم. قربانے مےشد ڪہ بہ اذن خدا زمینہ‌ساز تشکیل دولت امام زمان{عج‌اللّٰہ} باشد. اگر فرزندان ما زمینہ‌ساز ظہور حضرت مھدے{عج‌اللّٰہ} نباشند، پس چہ ڪسے این ڪار را انجام بدهد؟ این ما و فرزندان ما هستیم ڪہ باید از دین دفاع ڪنیم. مگر حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} و حضرت فاطمہ{سلام‌اللّٰہ‌عليها} و حضرت ام‌البنین{سلام‌اللّٰہ‌عليها} فرزندانشان را دوست نداشتند؟ علاقہ‌ بہ معناے مالڪ بودن فرزند نیست.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ارادھ_ے_خداوند براساس اراده خداو
علاقہ‌ے من باید علاقہ‌اے باشد ڪہ خدا را راضے ڪند نہ اینڪہ علاقہ‌ے یڪ انسان خودخواه و سرڪش باشد. این علاقہ باید بہ شڪلے باشد ڪہ بر اساس خواست و اراده‌ے خداوند شڪل بگیرد. 📖
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ارادھ_ے_خداوند براساس اراده خداو
📚خاطرات راوے: {مادر شھید} مطلب مہم دیگر آن است ڪہ باید بہ خاطر داشتہ باشیم ڪہ بہترین انسان‌ها بہ دنبال رشد، تعالے و تڪامل هستند. شہدا قطعاً جزء همان بہترین انسان‌ها هستند و از آنجا ڪہ زنده‌اند و بہ فرموده‌ے خداوند تبارڪ و تعالے، در پیشگاه حضرت حق روزے مےخورند؛ یعنے شہید یڪ انسان زنده و درحال تڪامل است. او روزے مےخورد و مسیر تڪاملش را ادامہ مےدهد. زیرا تڪامل شہید مانند ما نیست ڪہ با مرگ بہ پایان برسد؛ تڪامل شہید پس از دنیاے مادے نیز ادامہ پیدا مےڪند. وقتے فڪر مےڪنم زنده است، روزے مےخورد و تڪامل او ادامہ دارد براے من ڪافیست. اهمیت نمےدهم ڪہ اے ڪاش ازدواج مےڪرد، هرچند هر مادرے با ازدواج فرزندش خوشحال مےشود. من دوست داشتم پسرم ازدواج مےڪرد و خانواده تشڪیل مےداد.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ارادھ_ے_خداوند #قسمت_دوم مطلب مہ
اما من بہ این فڪر مےڪنم ڪہ ما در مسیرے ڪہ خواست خداست گام بر مےداریم و اگر خواست خدا بر این بود ڪہ زنده مےماند و ازدواج مےڪرد و صاحب فرزند مےشد، باز هم مےگویم:" الحمداللّٰہ" 📖
به وقت رمان جانانم تویی❤️👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:9 شبنم برگه هارو از دستم گرفت و گفت -خب باید بریم اینارو بخونیم نگاهی به شب
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:10 کلافه روی زمین نشسته بودم که زنگ درو زدن مامان رو کرد به منو گفت -برو توی آشپزخونه تا وقتی نگفتم نیا؟ -ای بابا من حوصله ندارم سهیل که خواست بره درو باز کنه گفت -برو دیگه از جام کلافه پاشدم و تا وقتی میرفتم توی آشپزخونه غر میزدم. با صدای مامان چای و برداشتم و لبخند خیلی مصنوعی زدم و سلامی کردم و چای و گذاشتم وسط میز و رفتم کنار مامان نشستم که مامان چشم غره ای به من رفت آروم دم گوشم گفت -چه خبرته؟ این چه طرزه؟ -مامان من از اول مخالف بودم حرفی نزدم که همه باهم صحبت میکردن و فقط من نشسته بودم و با ناخونام ور میرفتم که سهیلا خانوم رو به مامان گفت -اگه اجازه بدید بچه ها برن باهم صحبت کنن مامان لبخندی زد و گفت -اختیار دارین بعد رو به من کرد و گفت -دخترم آقا مسعود و راهنمایی کن تا اتاق کلافه بلند شدم و خودم رفتم توی اتاقم که اونم اومد و روی زمین نشست، حرفی نزدم که خودش شروع کرد -مثل اینکه شما موافق نیستید -دقیقا -خب چرا؟ -چون قصد ازدواج ندارم -ای بابا بعد نگاهی به اتاق کرد و گفت -شلخته ام که هستی؟ عصبانی رو بهش گفتم -مسعود برو دست مامان و بابات و آبجی تو بگیر برین بیرون من اعصاب خودمو ندارم چه برسه تو -باور کن با من ازدواج کنی خوشبخت میشی چهار تا بچه میاریم قشنگ معلوم بود اومده حرص منو در بیاره از جام پاشدم و همونطور که به سمت در میرفتم گفتم -خوش خیالی برادر من عصبی یک راست رفتم داخل آشپزخونه و بس نشستم تا وقتی فهمیدم رفتن بیرون، تا رفتم توی پذیرایی سهیل گفت -آبرو برای ما نزاشتی؟ پوزخندی زدم و گفتم -نه که از قبل آبرو داشتیم مامان سکوت کرده بود و حرفی نمیزد سهیل: ببین ساحل خیلی مریضی واقعا -ببین سهیل نزار جلوی مامان دهنمو باز کنم یک حرفایی بزنم که نباید بزنم عصبی رفتم توی اتاق و لباسام و عوض کردم و روی تشک سرم وگذاشتم تا کمی آروم بشم جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:10 کلافه روی زمین نشسته بودم که زنگ درو زدن مامان رو کرد به منو گفت -برو ت
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:11 انقدر خسته و کلافه بودم که خیلی زود به خواب رفتم. با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم و با دیدن اینکه هوا روشن بود فهمیدم نمازمم قضا شده، نگاهی به صفحه ی گوشی کردم شبنم بود -الو؟ -مردی تو؟ کجایی خب ده باره زنگ زدم -آروم باش عزیزم دیشب بیهوش شدم حالا برات میگم تو چرا زنگ زدی؟ -خونه ای؟ چشمام و مالشی دادم و گفتم -اهوم -سهیل هست؟ خندیدم و گفتم -نگو سهیل بگو سهیلا همش بر دل مامانمه منتظریم خواستگار واسش بیاد با این حرفم خندید و گفت -خیلی خلی خب حالا کارم خیلی واجبه اومدم -بیا خدافظ گوشی و قطع کردم و از جام پاشدم و خودمو توی آینه نگاخ کردم چشمام عجیب پف کرده بود، دست و صورتمو آبی زدم و موهامو شونه کردم که صدای زنگ اومد خواست سهیل بره درو باز کنه که گفتم -شبنمه با تو کاری نداره برو اونور خودم باز میکنم کلافه حرفی نزد که درو زدم و شبنم اومد داخل و سریع بردمش توی اتاق و روی زمین نشست، خواستم برم چای بیارم که گفت -بیا بشین کارم خیلی واجبه اصلا نمیدونی مشتاق کنارش نشستم که گفت -من این برگه هارو دیشب بیکار بودم خوندم که به یک چیزی پی بردم -هان؟ -مگه این یک برادر نداره؟ -خب؟ -خب به جمالت خنگول دیگه ببین تو میری از داداشش خواهش میکنی توی شرکت استخدام بشی بعدش میتونی مخش و بزنی دیگه همون برگه های کنارش و برداشتم و زدم توی سرش و گفتم -این بود خبر مهمت؟ شنقل؟ قیافه طلبکاری به خودش گرفت و گفت -خب حالا اگه من نبودم چیکار میکردی؟ -خب حالا از کی من شروع کنم؟ -همین الان بدو حاضر شو -الان؟ -آره دیگه -سهیل و چیکار کنم؟ -اون سهیل خنگول و من دکش میکنم جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:11 انقدر خسته و کلافه بودم که خیلی زود به خواب رفتم. با صدای زنگ گوشیم از خ
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:12 لباسام و تنم کردم و آریشی هم کردم و با شبنم داشتیم میرفتیم که سهیل مثل همیشه جلومون سبز شد و گفت -ساحل جان کجا انقدر خوشگل کردی؟ خواستم جوابش و بدم که شبنم قبل از من گفت -تولد دوستمه خدانگهدارتون یک جوری شبنم جوابش و داد که دیگه نتونست حرفی بزنه و منم قیافه ی پیروزمندی به خودم گرفتم و با شبنم زدیم از خونه بیرون خواستم برم سمت خیابون تاکسی سوار بشیم که شبنم دستم ک و گرفت و گفت -بیا این سمت -وایسا ببینم چرا مگه با تاکسی نمیریم؟ -نه مرتضی اومده دنبالمون -زشته شبنم بنده خدا رو انقدر اذیت کنیم -وا خودش خواست حالا بیا بریم دیره رفتیم و هردو عقب سوار شدیم و سلامی کردم تا وسط های راه بینمون سکوت بود که مرتضی گفت -ساحل خانوم؟ نگاهم و از گوشیم گرفتم و به طرفش برگشتم و گفتم -بله؟ -اسم برادرش کارن هست اون کوچکتره و یکی از مدیر عامل های همون شرکته شما پیشش برین به احتمال زیاد قبول میکنه -آهان باشه حرفی زده نشد تا رسیدیم دم شرکت از ماشین پیاده شدم و دوباره رفتم سمت همون شرکت و تا خواستم برم داخل همون موقع کامران اومد بیرون و بدون نگاه کردن به من رفت سوار آسانسور شد، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با اعتماد به نفس کامل برم داخل دوباره همون منشی روی اعصاب اونجا بود، رفتم سمت میزش و گفتم -سلام خانوم آقای کارن سرابی هستن؟ لبخند مصنوعی زد و گفت -بله الان بهشون اطلاع میدم منتظر ایستادم که بعد از چند دقیقه اومد و گفت -بفرمایید داخل آروم رفتم و بعد از اینکه درو زدم رفتم داخل، نگاهی به من کرد و با لبخند گفت -بفرمایید بشینین خانوم چه اخلاق گیرایی داشت همین اول کار، مثل خودش لبخندی زدم و روی صندلی نشستم که کارش و ول کرد و رو به من گفت -خب امرتون در خدمتم قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s