••🎊♥️••
•|ولے تمام نشد مرتضے، دوباره تپيد
•|بہ سينہے من و ما رفت و نام او دل شد
•|علے بہ جلوهے ديگر بہ كربلا آمد
•|علم بہ دوش گرفت و ابوالفضائل شد✨
#رفیقشهیدمــ 🌿
ولادتحضـرتابوالفضـلوروزجـانبـازمبـارکباد 🌙
#جـانبـازشھیـداحمـدمَشلَب🕊
♡
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید}
#ارادھ_ے_خداوند
براساس اراده خداوند سبحان و متعال اگر قرار باشد فردے شہید شود، آن فرد شہید خواهد شد و اگر قرار باشد اسیر شود، اسیر خواهد شد. خواست و اراده ما هم بہ اراده و خواست خداوند وابستہ است. شہید قربانے راه خداوند است و شہادت براے رضایت خداست و حالا از خداوند متعال مےپرسم:" خدایا! از ما راضے شدے؟" رضایت اهلبیت{علیہالسلام} هم با رضایت خداوند جلب مےشود و ما در زمانہاے هستیم ڪہ باید زمینہے ظہور امام زمان{عجاللّٰہ} را فراهم ڪنیم. #احمـد قربانے مےشد ڪہ بہ اذن خدا زمینہساز تشکیل دولت امام زمان{عجاللّٰہ} باشد.
اگر فرزندان ما زمینہساز ظہور حضرت مھدے{عجاللّٰہ} نباشند، پس چہ ڪسے این ڪار را انجام بدهد؟ این ما و فرزندان ما هستیم ڪہ باید از دین دفاع ڪنیم. مگر حضرت زینب{سلاماللّٰہعليها} و حضرت فاطمہ{سلاماللّٰہعليها} و حضرت امالبنین{سلاماللّٰہعليها} فرزندانشان را دوست نداشتند؟ علاقہ بہ معناے مالڪ بودن فرزند نیست.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ارادھ_ے_خداوند براساس اراده خداو
علاقہے من باید علاقہاے باشد ڪہ خدا را راضے ڪند نہ اینڪہ علاقہے یڪ انسان خودخواه و سرڪش باشد. این علاقہ باید بہ شڪلے باشد ڪہ بر اساس خواست و ارادهے خداوند شڪل بگیرد.
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ارادھ_ے_خداوند براساس اراده خداو
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید}
#ارادھ_ے_خداوند
#قسمت_دوم
مطلب مہم دیگر آن است ڪہ باید بہ خاطر داشتہ باشیم ڪہ بہترین انسانها بہ دنبال رشد، تعالے و تڪامل هستند. شہدا قطعاً جزء همان بہترین انسانها هستند و از آنجا ڪہ زندهاند و بہ فرمودهے خداوند تبارڪ و تعالے، در پیشگاه حضرت حق روزے مےخورند؛ یعنے شہید یڪ انسان زنده و درحال تڪامل است. او روزے مےخورد و مسیر تڪاملش را ادامہ مےدهد. زیرا تڪامل شہید مانند ما نیست ڪہ با مرگ بہ پایان برسد؛ تڪامل شہید پس از دنیاے مادے نیز ادامہ پیدا مےڪند. وقتے فڪر مےڪنم #احمـد زنده است، روزے مےخورد و تڪامل او ادامہ دارد براے من ڪافیست. اهمیت نمےدهم ڪہ اے ڪاش ازدواج مےڪرد، هرچند هر مادرے با ازدواج فرزندش خوشحال مےشود. من دوست داشتم پسرم ازدواج مےڪرد و خانواده تشڪیل مےداد.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ارادھ_ے_خداوند #قسمت_دوم مطلب مہ
اما من بہ این فڪر مےڪنم ڪہ ما در مسیرے ڪہ خواست خداست گام بر مےداریم و اگر خواست خدا بر این بود ڪہ زنده مےماند و ازدواج مےڪرد و صاحب فرزند مےشد، باز هم مےگویم:" الحمداللّٰہ"
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:9 شبنم برگه هارو از دستم گرفت و گفت -خب باید بریم اینارو بخونیم نگاهی به شب
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:10
کلافه روی زمین نشسته بودم که زنگ درو زدن مامان رو کرد به منو گفت
-برو توی آشپزخونه تا وقتی نگفتم نیا؟
-ای بابا من حوصله ندارم
سهیل که خواست بره درو باز کنه گفت
-برو دیگه
از جام کلافه پاشدم و تا وقتی میرفتم توی آشپزخونه غر میزدم.
با صدای مامان چای و برداشتم و لبخند خیلی مصنوعی زدم و سلامی کردم و چای و گذاشتم وسط میز و رفتم کنار مامان نشستم که مامان چشم غره ای به من رفت آروم دم گوشم گفت
-چه خبرته؟ این چه طرزه؟
-مامان من از اول مخالف بودم
حرفی نزدم که همه باهم صحبت میکردن و فقط من نشسته بودم و با ناخونام ور میرفتم که سهیلا خانوم رو به مامان گفت
-اگه اجازه بدید بچه ها برن باهم صحبت کنن
مامان لبخندی زد و گفت
-اختیار دارین
بعد رو به من کرد و گفت
-دخترم آقا مسعود و راهنمایی کن تا اتاق
کلافه بلند شدم و خودم رفتم توی اتاقم که اونم اومد و روی زمین نشست، حرفی نزدم که خودش شروع کرد
-مثل اینکه شما موافق نیستید
-دقیقا
-خب چرا؟
-چون قصد ازدواج ندارم
-ای بابا
بعد نگاهی به اتاق کرد و گفت
-شلخته ام که هستی؟
عصبانی رو بهش گفتم
-مسعود برو دست مامان و بابات و آبجی تو بگیر برین بیرون من اعصاب خودمو ندارم چه برسه تو
-باور کن با من ازدواج کنی خوشبخت میشی چهار تا بچه میاریم
قشنگ معلوم بود اومده حرص منو در بیاره
از جام پاشدم و همونطور که به سمت در میرفتم گفتم
-خوش خیالی برادر من
عصبی یک راست رفتم داخل آشپزخونه و بس نشستم تا وقتی فهمیدم رفتن بیرون، تا رفتم توی پذیرایی سهیل گفت
-آبرو برای ما نزاشتی؟
پوزخندی زدم و گفتم
-نه که از قبل آبرو داشتیم
مامان سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
سهیل: ببین ساحل خیلی مریضی واقعا
-ببین سهیل نزار جلوی مامان دهنمو باز کنم یک حرفایی بزنم که نباید بزنم
عصبی رفتم توی اتاق و لباسام و عوض کردم و روی تشک سرم وگذاشتم تا کمی آروم بشم
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:10 کلافه روی زمین نشسته بودم که زنگ درو زدن مامان رو کرد به منو گفت -برو ت
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:11
انقدر خسته و کلافه بودم که خیلی زود به خواب رفتم.
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم و با دیدن اینکه هوا روشن بود فهمیدم نمازمم قضا شده، نگاهی به صفحه ی گوشی کردم شبنم بود
-الو؟
-مردی تو؟ کجایی خب ده باره زنگ زدم
-آروم باش عزیزم دیشب بیهوش شدم حالا برات میگم تو چرا زنگ زدی؟
-خونه ای؟
چشمام و مالشی دادم و گفتم
-اهوم
-سهیل هست؟
خندیدم و گفتم
-نگو سهیل بگو سهیلا همش بر دل مامانمه منتظریم خواستگار واسش بیاد
با این حرفم خندید و گفت
-خیلی خلی خب حالا کارم خیلی واجبه اومدم
-بیا خدافظ
گوشی و قطع کردم و از جام پاشدم و خودمو توی آینه نگاخ کردم چشمام عجیب پف کرده بود، دست و صورتمو آبی زدم و موهامو شونه کردم که صدای زنگ اومد خواست سهیل بره درو باز کنه که گفتم
-شبنمه با تو کاری نداره برو اونور خودم باز میکنم
کلافه حرفی نزد که درو زدم و شبنم اومد داخل و سریع بردمش توی اتاق و روی زمین نشست، خواستم برم چای بیارم که گفت
-بیا بشین کارم خیلی واجبه اصلا نمیدونی
مشتاق کنارش نشستم که گفت
-من این برگه هارو دیشب بیکار بودم خوندم که به یک چیزی پی بردم
-هان؟
-مگه این یک برادر نداره؟
-خب؟
-خب به جمالت خنگول دیگه ببین تو میری از داداشش خواهش میکنی توی شرکت استخدام بشی بعدش میتونی مخش و بزنی دیگه
همون برگه های کنارش و برداشتم و زدم توی سرش و گفتم
-این بود خبر مهمت؟ شنقل؟
قیافه طلبکاری به خودش گرفت و گفت
-خب حالا اگه من نبودم چیکار میکردی؟
-خب حالا از کی من شروع کنم؟
-همین الان بدو حاضر شو
-الان؟
-آره دیگه
-سهیل و چیکار کنم؟
-اون سهیل خنگول و من دکش میکنم
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:11 انقدر خسته و کلافه بودم که خیلی زود به خواب رفتم. با صدای زنگ گوشیم از خ
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:12
لباسام و تنم کردم و آریشی هم کردم و با شبنم داشتیم میرفتیم که سهیل مثل همیشه جلومون سبز شد و گفت
-ساحل جان کجا انقدر خوشگل کردی؟
خواستم جوابش و بدم که شبنم قبل از من گفت
-تولد دوستمه خدانگهدارتون
یک جوری شبنم جوابش و داد که دیگه نتونست حرفی بزنه و منم قیافه ی پیروزمندی به خودم گرفتم و با شبنم زدیم از خونه بیرون خواستم برم سمت خیابون تاکسی سوار بشیم که شبنم دستم ک و گرفت و گفت
-بیا این سمت
-وایسا ببینم چرا مگه با تاکسی نمیریم؟
-نه مرتضی اومده دنبالمون
-زشته شبنم بنده خدا رو انقدر اذیت کنیم
-وا خودش خواست حالا بیا بریم دیره
رفتیم و هردو عقب سوار شدیم و سلامی کردم تا وسط های راه بینمون سکوت بود که مرتضی گفت
-ساحل خانوم؟
نگاهم و از گوشیم گرفتم و به طرفش برگشتم و گفتم
-بله؟
-اسم برادرش کارن هست اون کوچکتره و یکی از مدیر عامل های همون شرکته شما پیشش برین به احتمال زیاد قبول میکنه
-آهان باشه
حرفی زده نشد تا رسیدیم دم شرکت از ماشین پیاده شدم و دوباره رفتم سمت همون شرکت و تا خواستم برم داخل همون موقع کامران اومد بیرون و بدون نگاه کردن به من رفت سوار آسانسور شد، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با اعتماد به نفس کامل برم داخل دوباره همون منشی روی اعصاب اونجا بود، رفتم سمت میزش و گفتم
-سلام خانوم آقای کارن سرابی هستن؟
لبخند مصنوعی زد و گفت
-بله الان بهشون اطلاع میدم
منتظر ایستادم که بعد از چند دقیقه اومد و گفت
-بفرمایید داخل
آروم رفتم و بعد از اینکه درو زدم رفتم داخل، نگاهی به من کرد و با لبخند گفت
-بفرمایید بشینین خانوم
چه اخلاق گیرایی داشت همین اول کار، مثل خودش لبخندی زدم و روی صندلی نشستم که کارش و ول کرد و رو به من گفت
-خب امرتون در خدمتم
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s