[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨سلام علیکم خدمت تمامی بزرگواران🌻 ✅ان شاءالله از امروز با مطالبی حول محور #وقایع_آخرالزمان در خدمت
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_اول
✅ بازار داغ علائم و حاشیه های آن
✨ همیشه انسانها مشتاق دانستن آینده و حوادث تلخ و شیرینش بوده اند، به همین دلیل است که بازار طالع بینان هم رونق دارد. این آینده بینان: یا الهی اند و سخن شان ریشه در وحی دارد (آسمانی)، یا شیطانی و زمینی اند.
🍃 «وعده ظهور منجی» در بین حوادثِ مختلفی که #آینده_بینان_آسمانی پیش بینی کرده اند، از برجسته ترین آنهاست؛ لذا احادیث زیادی در این باره به ما رسیده که همین یعنی اهمیت این موضوع و آثار مثبت و منفی زیادی که در زندگی فردی و اجتماعی دارد...
🌌 درباره علائم و نشانه های ظهور کتابهای زیادی نوشته شده اما آنچه که در این میان کمتر بهش پرداخته شده و خلأ آن احساس می شود «بررسی سندی، دِلالی و تحلیل این روایات» است.
⚠️علامت فقط علامته!
🌱 «سپیدی مو» علامت پیری ست اما #علت_پیری «رنگ مو» نیست! «زردی رخ» علامت بیماری ست اما #علت_بیماری «رنگ رخ» نیست!
‼️ علامتهای ظهور هم فقط حکایت گر ظهورند و با تحقق ظهور هیچ رابطه ی سببی و مسببی ندارند؛ به عبارتی دیگر «علائم» هیچ نقشی در نزدیک کردن ظهور ندارند؛ بلکه فقط علامتِ نزدیک شدنِ ظهورند!
⚠️ خیلی چیزها فقط علامت و تابلو هستند، همین. بنابراین جهت تعجیل در امر #فرج، دنبال #تولید_شرایط باشیم نه ساخت علائم! علائم، به وقتش بر سر راه خواهند آمد...
🕊 #منبع: تاملی نو در نشانه های ظهور، ص۱۵ 🕊
🕒 #قسمت_دوم ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5377
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#وقایع_آخرالزمان #قسمت_اول ✅ بازار داغ علائم و حاشیه های آن ✨ همیشه انسانها مشتاق دانستن آینده و
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_دوم
✅ فواید علائم ظهور
✨ علائم و نشانه های ظهور دست کم در این ۲ موضع می توانند ثمر بخش باشند:
🍃 ١_جایی که مردم به دلیل کم کاری متصدیان امر تبلیغ، یا به دلیل غفلت، از این مسائل بی اطلاع باشند.
🌌 2_آنجایی که به دلیل گرفتار شدن در دام شبهات، جو سازی جبهه باطل و پیچیدگی شرایط، نتوانسته باشند بر اساس معیارهای صحیح به هدایت برسند.
مثلا پیامبر از عمار به عنوان #علامت_جبهه_حق یاد کرد و فرمود:
💫 «بدانید گروهی که عمار را می کشند، جبهه باطل است»
و به مسلمانان فهماند که هرگاه در فضای فتنه، از شناخت حق و باطل ناتوان شدند، با توجه به این علامت، حق و ناحق را بشناسند.
⚠️ هشدار!
🌱 آنان که می خواهند منتظر بمانند تا سفیانی، یمانی و خراسانی قیام کنند و بعد بفهمند باید چه کنند،
مانند کسانی اند که تا عمار به مسلخ نرود و کشته نشود، حق را تشخیص نمی دهند!
و به راستی چقدر تفاوت است میان کسانی که «پیش از شهادت عمارها با تکیه به دلایل و شاخصه های دین، می دانند علی بر حق است» با آنهایی که «تا خون سرخ عمار بر زمین نریزد، بیدار نمی شوند»!
🕊 #منابع: عیون اخبارالرضا، ج۱، ص۶۸ 🕊
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_اول دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بو
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود .
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در آوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی _ چقدر بهت میاد .
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ....
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم .
ادامه دارد ......❄️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب راوے: #علے_مرعے{دوست شھید} #آخرین_وداع #قسمت_اول آخرین بارے ڪہ از
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #علے_مرعے{دوست شھید}
#آخرین_وداع
#قسمت_دوم
هردو در ایستگاه اتوبوس نشستیم. #احمـد گفت: چند روز دیگر مےروم.. با ناراحتے گفتم:" تازه رسیدے، ڪجا مےروے؟ قرار نیست این قدر زود برگردے!"
جواب داد:" نگران نباش، مصلحتے وجود دارد؛ مصالح شخصے اهمیتے ندارد، من هم مشتاق دیدار همہے شما هستم و دوست دارم بمانم اما مصلحت اسلام بر هر امرے ارجحیت دارد.
روز آخر بعد از اینڪہ ڪلے بہ خاطرات قدیمے خندیدیم باهم خداحافظے ڪردیم؛ اما این جدایے شبیہ بہ همہ وداع هاے قبلے نبود. احساس نگرانے مےڪردم. #احمـد از شہادتش مطمئن بود. گاهے ڪہ در شہر تصاویر شہدا را مےدید مےگفت:" روزے عڪس من نیز ڪنار آن ها قرار خواهد گرفت." من بہ شوخے مےگفتم:" مگر در خواب ببینے اما در درون خود ناراحت بودم چون یقین داشتم ڪہ #احمـد هرگز نمےمیرد و قطعا شہید خواهد شد."
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #خبر_فراق #قسمت_اول 29فوریہ 2016{
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید}
#خبر_فراق
#قسمت_دوم
وقتے پیڪرش را بہ لبنان آوردند، تمام دوستانش خودرو هایشان را تزیین ڪردند و تصاویر بزرگ #احمـد را روے خودروها نصب ڪردند. پیڪر بےجانش را ڪہ دیدم شہادتش را بہ او تبریڪ گفتم و یاد حضرت زینب{سلاماللّٰہعليها} افتادم ڪہ در نیمہے روز همہے هستے خود را از دست داد و در آن لحظہ یاد و فڪر حضرت زینب{سلاماللّٰہعليها} همراهم بود و آرامم مےڪرد.
بہ خود مےبالیدم و افتخار مےڪردم و احساس قلبیم این بود ڪہ دارم یڪ داماد را بہ بہشت مےفرستم.
تنہا چیزے ڪہ آن لحظہ آرامش بہ وجودم مےداد تمسک بہ اهلبیت{علیہمالسلام} بود ڪہ مایہ آرامش هستند. ما هرچہ در این راه جان فدا ڪنیم و هرچہ در این راه عزیزانمان را بدهیم ڪم است؛ زیرا ڪہ ما پیروان حضرت مهدے{عجاللّٰہتعالےفرجہالشریف} هستیم.
خدا او را دوست داشت و آرزویش را برآورده ڪرد. من ڪارے از دستم بر نمےآمد و فقط مےتوانستم از خدا تشڪر ڪنم ڪہ پایان زندگے فرزندم شہادت شد.
#احمـد در تشییع همہے شہدا حضور داشت و آن روز براے تشییع خودش همہ آمده بودند.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ملاقات_در_ملکوت #قسمت_اول من وقت
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید}
#ملاقات_در_ملکوت
#قسمت_دوم
#احمـد در یڪے از پست هایش در فیسبوڪ نوشتہ بود:" اسمم روزے جاودان خواهد شد، ولے دلیلش را نمےگویم چون شما بہ موقع متوجہ مےشوید." در مڪالمہاے در فضاے مجازے بہ دوستش هم گفتہ بود:" وقتے شہید شدم، برایم یڪ پیج در فیسبوڪ بسازید، نمےخواهم وصیت ڪنم، فقط مےخواهم عڪس هاے زیبایے برایم درست ڪنید. الان دارم بہ ادلب مےروم، فقط دوست داشتم این حرفها را بگویم." همہے این مڪالمات و حرفها نشأت گرفتہ از آروزے قلبے #احمـد بود ڪہ خود را براے شہادت آماده مےڪرد و دوست داشت زودتر این شہد شیرین را بنوشد. اما شاخصترین مطلبے ڪہ از #احمـد بہ یادگار مانده است یڪے از پست هاے اوست ڪہ بسیار تأمل برانگیز و جالب است
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #ارادھ_ے_خداوند براساس اراده خداو
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید}
#ارادھ_ے_خداوند
#قسمت_دوم
مطلب مہم دیگر آن است ڪہ باید بہ خاطر داشتہ باشیم ڪہ بہترین انسانها بہ دنبال رشد، تعالے و تڪامل هستند. شہدا قطعاً جزء همان بہترین انسانها هستند و از آنجا ڪہ زندهاند و بہ فرمودهے خداوند تبارڪ و تعالے، در پیشگاه حضرت حق روزے مےخورند؛ یعنے شہید یڪ انسان زنده و درحال تڪامل است. او روزے مےخورد و مسیر تڪاملش را ادامہ مےدهد. زیرا تڪامل شہید مانند ما نیست ڪہ با مرگ بہ پایان برسد؛ تڪامل شہید پس از دنیاے مادے نیز ادامہ پیدا مےڪند. وقتے فڪر مےڪنم #احمـد زنده است، روزے مےخورد و تڪامل او ادامہ دارد براے من ڪافیست. اهمیت نمےدهم ڪہ اے ڪاش ازدواج مےڪرد، هرچند هر مادرے با ازدواج فرزندش خوشحال مےشود. من دوست داشتم پسرم ازدواج مےڪرد و خانواده تشڪیل مےداد.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بدون_تو_هرگز #قسمت_اول همیش
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_دوم
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت…
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد…
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
ادامه دارد…
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#قسمت اول #داستان_واقعی علی خلیلی در سال ۱۳۷۱ در استان تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_دوم
#داستان_واقعی
سریع تاکسی گرفت.
_سلام خانم کجا برم؟!
_سلام،لطفا برید چهار راه سیدالشهدا.
_چشم.
سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و به جانش فکر میکرد.
دوران خوش بزرگ شدن و قد کشیدنش مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمان بسته اش می گذشت.
ناگهان به یاد خاطره پرویز همسرش و پدر دو فرزندش افتاد.
پرویز می گفت:" یکبار که باری برای کاشان بهم خورده بود ،علی هم که دبیرستانی بود گفت بابا منم با خودت ببر،او را همراه خود بردم.در راه بازگشت علی گفت:" بابا،من و جمکران ببر.
من هم او را به جمکران بردم.بعد از زیارت ،به چاه نزدیک شدیم تا عریضه ای برای آقا بنویسیم.یک عریضه علی نوشت و یکی هم من.و هر دو را به چاه سپردیم.
در راه از علی پرسیدم:" پسرم ،از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف چه خواستی؟!
اولش نگفت.
بعدها گفت "" بابا من از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف شهادت خواستم😍😌."
ادامه دارد..
نویسنده: فاطمه یحیی زاده