هدایت شده از [عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان باز مانده
یه چالش توی قسمت ششم و هفتم داریم
یه چیزی مخفی توی رمان که فصل های آخر معلوم میشه
هر کسی بتونه حدس بزنه تا دوشنبه جایزه داره
(فقط تا دوشنبه)
به آی دی زیر بگید👇🏻🌼
@Za_Nooriyeh
آنھاڪہازپلصراطمۍگذرند،قبلااز
خیلۍچیزهاگذشتہاند؛بایدبگذرےتا
بگذرے..💚🌱'
#شهیدانہ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:25 سریع میرم سمت خونه ی آقای اسلامی درشو میزنم که بعد از چند دقیقه ای میاد
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:26
لباسام و تنم میکنم و کم کم راهی خونه ی مرتضی میشم، با رسیدنم میرم سمت زنگ و میزنم که بعد از چند لحظه ای میاد دم در نگاهی به من میکنه و میگه
-سلان بفرمایید خیلی خوش اومدین
-سلام ممنون
آروم میرم داخل خونه و روی مبل میشینم
-ببخشید تورو خدا اینجا اینطور بهم ریخته است
همونطور که داره وسایل هارو جمع میکنه میگم
-این چه حرفیه شما ببخشین
-چایی میخورین؟
-نه میشه لطفا بشینین
نگاهی بهم میکنه و میاد روی مبل رو به روییم میشینه و میگه
-در خدمتم من همه چیز و توضیح دادم بهتون اون شمایین که باید تصمیم بگیرین
آب دهنم و قورت میدم و میگم
-خب چیکار باید بکنم؟
نگاه نگرانی بهم میکنه و میگه
-شما خوبید؟
-آره شما فقط بگین من چیکار کنم
-پس فردا باهم میریم شرکت، تایمی که کسی نباشه جز خود کامران و همه ی اینهارو بهش میگیم
-اگه براش مهم نباشه چی؟
پوز خندی میزنه و میگه
-مهم نباشه؟ کل زندگیش الان دست ماست
-باشه پس فقط...
-فقط چی؟
-من استرس دارم نمیدونم قراره چی بشه
-قراره معامله بشه، نگرانی نداره من خودم باهاتونم
-ممنون
از جام پا شدم و خداحافظی کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
توی این دو روز کلا گوشیم و خاموش کرده بودم و دوست داشتم تنها باشم.
بلاخره اون روز سخت رسید، انقدر نگران بودم که کلا بیدار بودم تا صبح و فقط سریع حاضر شدم و رفتم داخل حیاط ،با تک زنگی که مرتضی زد رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
-سلام
-سلام
-خوبید؟
-نه اصلا خوب نیستم، وجدانم ناراحته
تک خنده ای میزنه و نگاهش و میده به جلو و میگه
-چرا ناراحت باشه؟ ما داریم معامله میکنیم دوست داره قبول میکنه دوست نداره قبول نمیکنه
عصبی میگم
-ما معامله نمیکنیم ما داریم تهدید میکنیم یک نفرو
-شما چرا سره من داد میزنی؟ میخوای اصلا ولش کن شما خودت خواستی
نفس عمیقی میکشم و میگم
-ببخشید بریم
ماشینو روشن میکنه و راه میفتیم سمت شرکت...
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه😉❤️
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:26 لباسام و تنم میکنم و کم کم راهی خونه ی مرتضی میشم، با رسیدنم میرم سمت زن
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:27
با رسیدن به شرکت از ماشین آروم پیاده میشم و نفس عمیقی میکشم و با قدم های لرزون میریم سمت آسانسور و با رسیدن به طبقه از آسانسور پیاده میشیم و درو باز میکنیم و میریم داخل، طبق همون چیزی که حدس میزدم کامران داخل اتاقش بود ،تا میخواد مرتضی قدم برداره سمت اتاقش کتش و میگیرم و میگم
-نه یک لحظه
کلافه دستی به موهاش میکشه و میگه
-یا قبول میکنه که حتما قبول میکنه و الا هم که برای خودش همچی تموم میشه،هوم؟
سعی میکنم با آرامش تمام در بزنم با صدای کامران همراه مرتضی میریم داخل، کامران نگاهی به من و مرتضی میکنه و میگه
-شما؟
مرتضی: من یکی از رفیق های ساحل هستم
کامران: خب؟
مرتضی با کمال خوسردی میره میشینه و کپی مدارک و میزاره جلوی کامران، کامران نگاهی میکنه و میگه
-اینا چیه؟
با اشاره ی مرتضی میرم کنارش میشینم
مرتضی: میتونی بخونیش؟
کامران: لزومی نمیبینم
مرتضی: خب پس بزار توضیح بدم آقای کامران سرابی، زمینی قاچاقی خریدین و جالب اینه که مواد هم میفروشی ؟
رنگ کامران مثل گچ شده بود و نگاهی به برگه ها کرد و گفت
-شم..ا..از کجا ..م..یدونی؟
مرتضی: جالب شد، اصلا مگه مهمه؟ من از کجا بدونم؟ تو الان فقط باید نگران باشی اینا دست پلیس نرسه هان؟
کامران: پول چقدر میخوای هان؟
مرتضی:نه دیگه نشد برادر من، ما پول نمیخوایم
کامران:پس چی؟
مرتضی نگاهی به من میکنه و رو به کامران میگه
-این آبجی ما باید با شما ازدواج کنه؟
کامران: جمع کن پسر جون چرت نگو گمشین بیرون
مرتضی همونطور با حالت خونسردی میگه
-خود دانی آقای سرابی بزرگ
از جاش پا میشه و قبل از اینکه بریم بیرون صدای بلند کامران میاد
-خیلی پستی
سعی میکنم نگاهش نکنم و فقط از اتاقش میام بیرون...
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:27 با رسیدن به شرکت از ماشین آروم پیاده میشم و نفس عمیقی میکشم و با قدم های
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:28
با رفتن بیرون خیلی خودمو کنترل میکنم گریم نگیره اما نمیشه و قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم میاد که سریع پاکش میکنم، مرتضی میاد سمتم و نگاهی بهم میکنه و میگه
-نگران نباشید من مطمعنم این پسره اوکی میده
سره تائیدی تکون میدم که دوباره میگه
-اینا خانوادگی خیلی آبروشون مهمه
-هیچوقت فکر نمیکردم یک روز کارم به اینجا کشیده بشه
حرفی نمیزنه که یهو میگم
-وای مرتضی ما پرونده هارو جا گذاشتیم
لبخند خونسردی میزنه و همینطور که آسانسور میره بیرون میگه
-شما فکر کردی من همون یکی رو دارم از روش ده تایی زدم و اصلیشم جای خودم مخفیه
لبخندی مصنوعی زدم و راهی خونه شدیم.
گوشیم و بعد از دو روز روشن کردم که یک عالمه پیام و تماس بی پاسخ داشتم، خواستم به شبنم زنگ بزنم که خودش تماس گرفت و سریع جواب دادم
-الو؟
-الو مردی ایشاالله؟ دو روزه کجا بودی؟ نمیگی نگرانت میشم خنگول؟
لبخندی میزنم و میگم
-نفس بگیر خواهر من، منو فحش بارون کردی دو دقیقه بزار جوابت و بدم
-حقته، توضیح بده همچی رو بدو؟
-بابا دو روزه حوصله ی خودمم نداشتم گوشیمو خاموش کردم چیزی نشده الکی نگرانی
-امروز رفتین شرکت چیشد؟
-خبرا خوب میرسه دستت؟ اونیکه اینو گفته نگفته چیشده؟
-باشه بابا ببین من میگم امروز بیا با کیمیا بریم کافه
-شما برین من حالم خوب نیست کار زیاد دارم
-پس ماهم نمیریم دیگه
-هرجور میخواین
-باشه خداحافظ مراقب خودت باش
-قربونت خداحافظ
تماس و قطع میکنم و جواب پیام کیمیا رو هم میدم و گوشی و میزارم روی میز و سعی میکنم با آرامش بخوابم اما نمیتونم تمام فکر و ذکرم پیش کامرانه و اتفاقات امروز که نمیدونم قراره چی بشه، انقدر درگیر این فکرا بودم که نمیدونستم سهیل داره این روزا چیکار میکنه و اصلا خونه نیست.
با صدای زنگ گوشیم نگاهم و بهش میدم شمارشو نمیشناسم اما جواب میدم
-بله؟
-کامرانم لوکیشن میفرستم خودت تنهایی به جایی که میگم میام
-تنهایی اما....
-تنهایی نیای عاقبت خوبی برات نمیبینم
گوشی و قطع میکنم و منتظر لوکیشن میشم با اومدن لوکیشن حاضر میشم و راهی اونجایی که گفته میشم...
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:28 با رفتن بیرون خیلی خودمو کنترل میکنم گریم نگیره اما نمیشه و قطره اشک سمج
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:29
با رسیدن به یک خونه باغی بزرگ از ماشین پیاده میشم و با قدم های آروم میرم سمتش، نمیدونم کاره درستی کردم به مرتضی نگفتم یا نه اما مجبور بودم، آروم زنگ درو زدم که با صدای تیکی باز شد؛ آروم در و باز کردم و رفتم داخل و محو زیبایی این خونه باغی شدم با صدای مردی نگاهم و بهش دادم
-بفرمایید از این سمت
دنبالش راه افتادم و رفتم داخل خونه، اون مرد رو کرد بهم و اشاره ای به مبل کرد و گفت
-بشینین
آروم روی مبل نشستم و داشتم به این فکر میکردم که اتفاقی واسم نیفته من اینجا تنها اومدم، با صدای کامران نگاهی بهش کردم که نشست و گفت
-ببین دختر جون من حالم از آدمایی مثل تو که انقدر پستن بهم میخوره اما پای آبروم طرفه و الا هیچ موقع با همچین آدمی که انقدر گدای پوله ازدواج نمیکردم
چقدر داشتم توهین و تحقیر میشدم و چقدر خوب داشتم خودمو کنترل میکردم
-خب؟
-ما باهم ازدواج میکنیم اما فقط در حد روی کاغذه و هیچ احدی بهم نداریم هر کدوم زندگی خودمونو داریم، من حتی نمیخوام تورو ببینم وقتی میام خونه، پول بهت میدم هر غلطی دلت میخواد باهاش بکن اما وقتی پول گیرت میاد که اون رفیق گدات پرونده رو باطل کنه
چجوری میتونست اینجوری باهام صحبت کنه و من هیچی نگم اما در اون شرایط بهش حق میدادم نمیدونم اما من یکی رو تهدید کردم که باهام به زور ازدواج کنه
-آدرس خونتونو میدی فردا میام خواستگاری همچی حل بشه
با صدای لرزونی گفتم
-بلدی که...
پوز خندی زد و گفت
-آره یادمه همون خرابه
در مرز اشک ریختن بودم و میدونستم اگه الان یک کلمه حرف بزنم گریم میگیره
یک برگه گذاشت جلومو گفت
-این برگه رو هم تا فردا بخون همه چیز و شرایط ازدواج اینجا نوشته شده فهمیدی دختر جون؟
-آره
- خوبه تا فردا همه چیز درباره ی خودتو توی برگه مینویسی اینکه چند سالته، ازدواج کردی یا نه؟ البته اینو که خودمم میتونم حدس بزنم
بعد هم پوزخندی زد...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:29 با رسیدن به یک خونه باغی بزرگ از ماشین پیاده میشم و با قدم های آروم میرم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:30
-ببین آقای محترم فکر نکن هرچی از اون دهنت در میاد وایمیستم بر و بر نگاهت میکنم پس مواظب صحبت کردنت باش
-پس مثل اینکه تو هنوز نفهمیدی داری چیکار میکنی با زندگی من نه؟ الانم جمع کن برو خانوادتم واسه فردا آماده کن
برگه هارو برداشتم و بدون اینکه حرفی بزنم از خونه اومدم بیرون و با تاکسی رفتم سمت خونه، مامان روی صندلی نشسته بود و داشت نمازش و میخوند، رفتم کنارش نشستم تا سلام آخرش و داد و بعد هم نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت
-سلام مادر کجا بودی؟
-سلام عزیز دلم هعی مثل همیشه دنبال کار
-خیر باشه
-مامان میخواستم یک چیزی بگم
-جانم؟
-قراره فردا برام خواستگار بیاد
-خیر باشه میشناسیش؟
-نه از همکارای شبنم هستش
-باشه بیان من آمادگی دارم
دستاش و بوسیدم و گفتم
-فقط مثل اینکه خودش تنهایی میاد
متعجب نگاهی به من کرد و گفت
-یعنی چی؟ مگه خانواده نداره
-مامان و باباش و توی تصادف از دست داده
-آهان حالا بیاد ببینیم چی میشه
-الهی قربونت برم
-خدانکنه
از جام پاشدم و رفتم داخل اتاق و شماره ی مرتضی رو گرفتم و همه چیز و براش کامل توضیح دادم
-فقط مرتضی من بگم مجرد بودم یا ازدواج کردم قبلا؟
-باید بگی ازدواج کردی یعنی از نظر من این بهتره
-باشه من که واقعا نمیدونم چیکار کنم خیلی استرس دارم واسه فردا
-نگران نباش همچی درست پیش میره
-باشه من برم پس خداحافظ
-به سلامت
گوشی و قطع میکنم و میرم خونه رو تمیز میکنم و بعدهم از خستگی زودی میخوابم.
صبح زود بلند میشم و تا شب کارای نکرده رو میکنم و لباسام و عوض میکنم و میرم بیرون که همزمان سهیل هم میاد و با دیدن من میگه
-چه خبره؟
قبل از اینکه بخوام جوابش و بدم مامان میگه
-خواستگاری
سهیل: چه بی خبر کی هست این بد بخت؟
بالش کنارم و میزنم توی سرش که صدای زنگ خونه میاد...
جانانم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a