eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
تا الان 3810😍از همگی ممنون بیشتر بیزحمت کمک کنید که تا شب انشاءالله برسه 5000تا . تا شماهم در این امر خیر شریک باشید ممنون اجرتون با شهدا🌹
مقاومت‌های روزانہ‌ات در برابر گناه؛شب هنگام لـبـخـندِ دلـبـرانہ‌ی ‌امام‌زمان را در‌ پی‌دارد ..🌱
نامه‌ای از شهید علی خلیلی خطاب به رهبر معظم انقلاب💥🌺🌱 «آقاجان!بخدا دردهایی که می‌کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی‌کند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین علیه السلام را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی‌گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟» این شهید بخاطر حیا و حجاب خون داد...☝️☝️ خـ ـ ـواهـ ـ ـرم !!!!!!! اگر تیر تفنگ دشمن قـ ـ ـلـ ـ ـب شھدا را سوراخ ڪرد تیر بی حجابی تو قـ ـ ـلـ ـ ـب شهدا را میدرد 🌸 🌸 💞@ebrahimdelhaa💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
˹‌‌‌از‌کنـٰار‌تـوگِـدا‌با‌دَسـت‌خـٰالۍ‌رَد‌نَشـُد نیسٺ‌عـٰاقِـل‌هَر‌ڪسی‌دیـوانِہ‌مَشھَد‌نَشـد..♥️
..!🌸🕊 گفتم‌اینجا‌تا‌مشهد‌چقدر‌راه است :)؟ گفت:‌آنقدر‌که‌بگویی:↓ السلام‌علیک‌یا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع)🌱 🧡 🦋
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
..!🌸🕊 گفتم‌اینجا‌تا‌مشهد‌چقدر‌راه است :)؟ گفت:‌آنقدر‌که‌بگویی:↓ السلام‌علیک‌یا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا
.. خۅدتـ گفٺےۅعدهـ در بـ℘ـ|🌸|ـار اسٺـ بـ℘ـار‌آمددݪم در انٺظـ|🌱|ــار اسٺـ بـ℘ـارهرڪسےعیداسٺـ ۅنۅرۅز🙃 بـ℘ــار عاشـ|♥️|ـقاݩ دیدار {یـ|👑|ـار} اسٺـ 🌙
به وقت رمان👇🏻 جانانم تویی🌺👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:61 -سلام ساحل خانوم خوبید انشاالله؟ -سلام آقا مرتضی خیلی ممنون شما خوبید؟ -
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:62 تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برداشتم و رفتم پایین که دیدم مرتضی تنها ایستاده، رفتم کنارش و گفتم -سلام -سلام ساحل خانوم خوبید؟ -ممنون، شبنم کجاست؟ -باید برم دنبالش -آهان ببخشید مزاحم میشم همش -این چه حرفیه سوار بشید خواستم سوار بشم که کامران و دیدم که سره تاسفی تکون داد و بعدش هم رفت سوار ماشینش شد، معلوم نبود این چه مشکلی داره واقعا آدم های این شکلی رو نمیفهمیدم، بدون توجه بهش سوار ماشین شدم و صندلی عقب نشستم و رفتیم دنبال شبنم و بعدش هم راه افتادیم به سمت دربند و تا آخرای شب اونجا بودیم. روی صندلی نشسته بودم و چای میخوردم با لمس دستای شبنم بر روی شونم نگاهم و بهش دادم و لبخندی زدم که اومد کنارم نشست و گفت -تو فکری ساحل خانوم -چجوری تو فکر نباشم؟ -با کامران رابطت خوبه؟ -هه خوب؟ عالیه -هنوزم همینطوریه؟ -بدتره ولی... حرفم و خوردم که شبنم نگران و کنجکاو گفت -ولی چی؟ -یک چیزایی دیدم تو اتاقش هنوزم نمیتونم باور کنم -چی دیدی؟ -قرآن، جانماز، دعا و... -واقعا؟ باورم نمیشه -نمیخوام کسی بفهمه شبنم -باشه بابا، ولی این نشونه ی خوبیه ساحل -الان دیگه نمیدونم چی خوبه و چی بد با صدای مرتضی که برای غذا صدامون زد هردو پاشدیم و رفتیم. شب و خوابیدم و صبح هم مثل همیشه با بی حوصلگی تمام رفتم شرکت، تا شب کلافه بودم و خسته و به خاطر کم خوابی دیشب بود، با مامانم صحبت کردم و حال و احوالش و پرسیده بودم و گفته بود که امروز رسیدن و حالشون هم خوبه، بعد از اذان مغرب وسایلمو جمع کردم و راهی خونه شدم. با رسیدن به خونه لباسام و گوشه ای انداختم و گوشه ی خونه کنار بخاری گرفتم خوابیدم؛ با صدای آیفن از خواب پریدم و خواستم درو باز کنم که در باز شده بود، رفتم و در خونه رو باز کردم و با دیدن کامران متعجب بهش نگاه میکردم... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:62 تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برد
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:63 بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این اینجا چیکار میکنه، بعد از چند دقیقه ای به خودم اومدم و رفتم داخل خونه و درو یکم باز گذاشتم -اینجا چیکار میکنی؟ حرفی نزد و همینطور دست تو جیب داشت راه میرفت و خونه رو دید میزد که دوباره گفتم -با توام اینجا چیکار میکنی نصف شبی؟ -مامانت زنگ زد -خب چی گفت؟ -گفت قرار بوده بیای پیش من -تو چی گفتی؟ -دروغ، گفتم خونه ی منی بعدشم مامانت یک سری توصیه ها کرد -داری قصه ی حسن کرد شبستری رو برای من تعریف میکنی؟ میگم تو اینجا چیکار میکنی؟ عصبی برگشت سمتم و زل زد توی چشمام و گفت -اگه به من بود حاضر نبودم بیام اینجا اما با گفته های مامانت مجبور شدم بیام اینجا گه بعدش برگشت به من نگه دختر من پیش تو بوده و تو باید ازش مراقبت میکردی -تو نمیخواد به حرفای مادر من گوش بدی، اگرم اتفاقی واسم افتاد خودم جوابش و میدم الانم لطف کن برو بیرون میخوام استراحت کنم پوزخندی زد و رو به من گفت -مرتضی طبقه ی پایین زندگی میکنه؟ -آره مشکلی داری؟ -حق داره مادرت نگران باشه، چون هر غلطی داری میکنی با همون پسرست -گفتم برو بیرون منم هرکار دلم بخواد میکنم برو عصبی دستشو داخل موهاش برد و خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد و بعدش جواب داد -الو کارن ... -جایی ام فعلا کار دارم ... -تو بخور من میام خداحافظ گوشی و قطع کرد و رو به من گفت -ببین دختر جون، اسمت چی بود؟ جوابش و ندادم که گفت -من وقتی یک مسئولیتی دارم نمیتونم ازش راحت بگذرم، پس وسایلتو جمع کن تا این چند روزی که مادر جنابعالی نیستن ببرمت یک جایی که امن باشه خندیدم و گفتم -امن باشه؟ بیا برو بیرون من حوصله ی تو و اخلاق گندت و ندارم باهات یکجا زندگی کنم پوزخندی زد و گفت -خودم اول از همه فکر اینشو کرده بودم، میبرمت پیش یکی از آشناهامون با صدای بلندی گفتم -من اینجا راحتم الانم برو بیرون با تقه ای که به در خورد نگاهم و به سمت در بردم -ساحل خانوم خوبید؟ صدامو صاف کردم و آروم گفتم -بله ممنون ببخشید شمارو هم از خواب انداختم -این چه حرفیه فکر کردم اتفاقی افتاده -نه شما برید با صدای پاهاش فهمیدم که رفته، کمی آرومتر شدم که کامران گفت -خود دانی ولی اگر مامانت بهم زنگ زد همه چیز و بهش میگم، تصمیمت و بگیر تا پنج دقیقه ی دیگه منتظر میمونم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:63 بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:64 با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس برداشتم و درو قفل کردم و رفتم پایین و سوار ماشینش شدم، حرفی نزدم و داشتم به این فکر میکردم که شاید یکم نرم شده و دلیل این کاری هم که کرد و نمیدونستم، با صدای کامران نگاهم و از بیرون گرفتم و به اون دادم -اینجایی که داری میری خونه ی عمه ی پدرم هستش تقریبا نزدیک خونه ی منه، صبحا خودت تاکسی میگیری و میای شرکت، این دو سه روزه حالم خوبه نمیخوام زیاد ببینمت حالم و بد کنی پس زیاد دور و بر من پیدات نمیشه فهمیدی؟ حرفی نزدم که اونم سکوت کرد تا رسیدیم به جلوی یک در بزرگ، از ماشین پیاده شدم و پشت سره کامران رفتم داخل خونه، با خانومی تقریبا شصت ساله رو به رو شدم که اومد سمت کامران و بغلش کرد و گفت -سلام پسرم خوبی عمه؟ کامران:سلام عمه جون ممنون خوبم شما بهترین؟ عمه: قربونت برم بلاخره عمه نگاهی به من کرد و رو به کامران گفت -این خانوم مهمونت بود؟ کامران اومد این سمت و رو به عمش گفت -بله، یک چند وقتی مهمون شما هستن خانوم ساحل صبوری از یک شهر دیگه اومدن جایی و نداشتن گفتم بیارمشون اینجا -کار خوبی کردی بعد هم عمش رو کرد به منو گفت -سلام ساحل خانوم لبخندی زدم و گفتم -سلام ببخشید مزاحم شدم -مزاحم چیه دخترم مراحمی کامران از عمش خداحافظی کرد و رفت و حالا من مونده بودم و عمه ی پدر کامران، با مهربانی اتاقی بهم نشون داد و گفت -اینم از اتاق تو دخترم -ممنونم نیازی نبود... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:64 با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم کیمیا کلاس های شبانه داشت این روزها و شبنمم که درگیر کاراش بود و بیشتر وقت هاهم پیش مرتضی بود و الا میرفتم پیش اونا که نخواد این کامران و همش ببینم. با صدای عمه ی کامران از فکر در اومدم و نگاهی بهشون کردم -دخترم راحت باش اینجا فکر کن خونه ی خودته لبخندی زدم و گفتم -ممنون ببخشید مزاحم شدم -مزاحم چیه مراحمی منم چند روز از تنهایی در میاری، شام خوردی؟ -بله خیلی ممنونم -پس بگیر بخواب عزیزم -ممنونم شبتون بخیر -شبت بخیر لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با فکر اتفاقات امروز به خواب رفتم، با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم و سریع لباسام و عوض کردم و آروم واسه اینکه عمه بیدار نشه از خونه اومدم بیرون و چون اون طرفه ایستگاه اتوبوس نبود مجبور بودم یکم از راه و پیاده برم، با صدای بوق ماشینی نگاهم و بهش دادم که دیدم کارن و کامران تو ماشین بودن کارن: خانوم صبوری بفرمایید با ما برین -مزاحم نمیشم خودم دارم میرم کارن:بفرمایید از سر مجبوری رفتم و سوار ماشین شدم که کارن گفت -شما اینورا چیکار میکنید؟ مونده بودم چی بگم بهش و نگاه قیافه ی کامران میکردم که خیلی خونسرد داشت با گوشیش ور میرفت -چیزه یک کار اداری داشتم مجبورم شدم بیام -آهان با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و مثل همیشه مشغول کارای شرکت شدم که با صدای گوشیم نگاهی بهش انداختم و دیدن اسم کیمیا دکمه اتصال و زدم -الو؟ -سلام ساحل خوبی؟ -سلام عزیزم خوبم تو چطوری؟ -سرت خلوته؟ -نه زیاد -میخوای بعدا زنگ بزنم -نه عزیزم بگو -امروز اومدم جای خونه نبودی؟ -آره حالا بعدا برات همه چیز و توضیح میدم -ببین یک چیزی میگم باورت نمیشه -چی؟ -کارن بهم زنگ زد ازم خواستگاری کرد با صدای بلند خندیدم که دوتا آقایونی که اونجا نشسته بودن متعجب بهم خیره شدن، سریع خودمو کنترل کردم و آروم گفتم -واقعا؟ -اهوم حالا امروز عصر بیا خونه ی من بهت میگم -باشه الان سرم شلوغه فعلا گوشی و قطع کردم و توی دلم هی اینو مرور میکردم و میخندیدم. تا عصر تمام کارام و کردم و بعدش ماشینی گرفتم و راهی خونه ی کیمیا شدم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخل؛ روی مبل نشستم و با صدای بلندی به کیمیا که تو آشپز خونه بود گفتم -بیا نمیخواد چیزی بیاری باید زود برم فقط بیا برام تعریف کن چی گفت با سینی چای اومد و گذاشت جلوم و گفت -ببین ساحل زنگ زد و اول گفت قرار بزاریم و منم گفتم نه اگه میشه تلفنی بگید... با ادا هایی که در میاورد همونطور که چای رو میخوردم خندیدم -خلاصه یکم من من کرد و گفت: اگه میشه بیام خواستگاری -ایول خب؟ -منم گفتم وضعیت زندگیمو و اونم گفت حالا امشب قراره بریم کافی شاپ -خوبه پسر خوبیه من که ازش خیلی خوشم میاد -میخوای تو برش دار خندیدم که گفت -راستی نگفتی امروز کجا بودی!؟ -دیشب خونه بودم یهو کامران اومد خونمون و گفت مامانت گفته اینجایی و منم وظیفه دارم که ازت مراقبت کنم تا وقتی مامانت میاد، بعد من گفتم نمیام و اونم گفت اگر نیای به مامانت همه چیز و میگم -عجیبه ازش -اما منم فکر میکردم بهتر شده ولی نشده -ولش کن عزیزم خودتو ناراحت نکن -اهوم من برم دیگه -میموندی -کار دارم از جام بلند شدم و بوسی روی لپاش کاشتم و گفتم -خداحافظی، امشب خوش بگذره خندید که خداحافظی کردیم و از خونه زدم بیرون، تا رسیدن به خونه ی عمه ی کامران با مامان صحبت میکردم که با دیدن اینکه در خونه باز و آمبولانس جلو دره قلبم داشت وایمیستاد، آروم با قدم های لرزون رفتم داخل و... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s