تا الان 3810😍از همگی ممنون بیشتر بیزحمت کمک کنید که تا شب انشاءالله برسه 5000تا . تا شماهم در این امر خیر شریک باشید ممنون اجرتون با شهدا🌹
مقاومتهای روزانہات در برابر گناه؛شب
هنگام لـبـخـندِ دلـبـرانہی امامزمان
را در پیدارد ..🌱
#امام_زمان♥
نامهای از شهید علی خلیلی خطاب به رهبر معظم انقلاب💥🌺🌱
«آقاجان!بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین علیه السلام را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابیگری دارند حرف شما را نمی فهمند؟»
این شهید بخاطر حیا و حجاب خون داد...☝️☝️
خـ ـ ـواهـ ـ ـرم !!!!!!!
اگر تیر تفنگ دشمن قـ ـ ـلـ ـ ـب شھدا را سوراخ ڪرد
تیر بی حجابی تو قـ ـ ـلـ ـ ـب شهدا را میدرد
#شهیدعلےخلیلی🌸
#سالروزشهادت🌸
#شهیدانه
💞@ebrahimdelhaa💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
˹ازکنـٰارتـوگِـدابادَسـتخـٰالۍرَدنَشـُد
نیسٺعـٰاقِـلهَرڪسیدیـوانِہمَشھَدنَشـد..♥️
..!🌸🕊
گفتماینجاتامشهدچقدرراه است :)؟
گفت:آنقدرکهبگویی:↓
السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا (ع)🌱
#چهارشنبه_های_رضویۍ🧡
#یاامامرئوف🦋
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
..!🌸🕊 گفتماینجاتامشهدچقدرراه است :)؟ گفت:آنقدرکهبگویی:↓ السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
..
خۅدتـ گفٺےۅعدهـ در بـ℘ـ|🌸|ـار اسٺـ
بـ℘ـارآمددݪم در انٺظـ|🌱|ــار اسٺـ
بـ℘ـارهرڪسےعیداسٺـ ۅنۅرۅز🙃
بـ℘ــار عاشـ|♥️|ـقاݩ دیدار {یـ|👑|ـار} اسٺـ
#السلامعلیڪیابقیهالله🌙
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:61 -سلام ساحل خانوم خوبید انشاالله؟ -سلام آقا مرتضی خیلی ممنون شما خوبید؟ -
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:62
تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برداشتم و رفتم پایین که دیدم مرتضی تنها ایستاده، رفتم کنارش و گفتم
-سلام
-سلام ساحل خانوم خوبید؟
-ممنون، شبنم کجاست؟
-باید برم دنبالش
-آهان ببخشید مزاحم میشم همش
-این چه حرفیه سوار بشید
خواستم سوار بشم که کامران و دیدم که سره تاسفی تکون داد و بعدش هم رفت سوار ماشینش شد، معلوم نبود این چه مشکلی داره واقعا آدم های این شکلی رو نمیفهمیدم، بدون توجه بهش سوار ماشین شدم و صندلی عقب نشستم و رفتیم دنبال شبنم و بعدش هم راه افتادیم به سمت دربند و تا آخرای شب اونجا بودیم.
روی صندلی نشسته بودم و چای میخوردم با لمس دستای شبنم بر روی شونم نگاهم و بهش دادم و لبخندی زدم که اومد کنارم نشست و گفت
-تو فکری ساحل خانوم
-چجوری تو فکر نباشم؟
-با کامران رابطت خوبه؟
-هه خوب؟ عالیه
-هنوزم همینطوریه؟
-بدتره ولی...
حرفم و خوردم که شبنم نگران و کنجکاو گفت
-ولی چی؟
-یک چیزایی دیدم تو اتاقش هنوزم نمیتونم باور کنم
-چی دیدی؟
-قرآن، جانماز، دعا و...
-واقعا؟ باورم نمیشه
-نمیخوام کسی بفهمه شبنم
-باشه بابا، ولی این نشونه ی خوبیه ساحل
-الان دیگه نمیدونم چی خوبه و چی بد
با صدای مرتضی که برای غذا صدامون زد هردو پاشدیم و رفتیم.
شب و خوابیدم و صبح هم مثل همیشه با بی حوصلگی تمام رفتم شرکت، تا شب کلافه بودم و خسته و به خاطر کم خوابی دیشب بود، با مامانم صحبت کردم و حال و احوالش و پرسیده بودم و گفته بود که امروز رسیدن و حالشون هم خوبه، بعد از اذان مغرب وسایلمو جمع کردم و راهی خونه شدم.
با رسیدن به خونه لباسام و گوشه ای انداختم و گوشه ی خونه کنار بخاری گرفتم خوابیدم؛ با صدای آیفن از خواب پریدم و خواستم درو باز کنم که در باز شده بود، رفتم و در خونه رو باز کردم و با دیدن کامران متعجب بهش نگاه میکردم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:62 تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برد
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:63
بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این اینجا چیکار میکنه، بعد از چند دقیقه ای به خودم اومدم و رفتم داخل خونه و درو یکم باز گذاشتم
-اینجا چیکار میکنی؟
حرفی نزد و همینطور دست تو جیب داشت راه میرفت و خونه رو دید میزد که دوباره گفتم
-با توام اینجا چیکار میکنی نصف شبی؟
-مامانت زنگ زد
-خب چی گفت؟
-گفت قرار بوده بیای پیش من
-تو چی گفتی؟
-دروغ، گفتم خونه ی منی بعدشم مامانت یک سری توصیه ها کرد
-داری قصه ی حسن کرد شبستری رو برای من تعریف میکنی؟ میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبی برگشت سمتم و زل زد توی چشمام و گفت
-اگه به من بود حاضر نبودم بیام اینجا اما با گفته های مامانت مجبور شدم بیام اینجا گه بعدش برگشت به من نگه دختر من پیش تو بوده و تو باید ازش مراقبت میکردی
-تو نمیخواد به حرفای مادر من گوش بدی، اگرم اتفاقی واسم افتاد خودم جوابش و میدم الانم لطف کن برو بیرون میخوام استراحت کنم
پوزخندی زد و رو به من گفت
-مرتضی طبقه ی پایین زندگی میکنه؟
-آره مشکلی داری؟
-حق داره مادرت نگران باشه، چون هر غلطی داری میکنی با همون پسرست
-گفتم برو بیرون منم هرکار دلم بخواد میکنم برو
عصبی دستشو داخل موهاش برد و خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد و بعدش جواب داد
-الو کارن
...
-جایی ام فعلا کار دارم
...
-تو بخور من میام خداحافظ
گوشی و قطع کرد و رو به من گفت
-ببین دختر جون، اسمت چی بود؟
جوابش و ندادم که گفت
-من وقتی یک مسئولیتی دارم نمیتونم ازش راحت بگذرم، پس وسایلتو جمع کن تا این چند روزی که مادر جنابعالی نیستن ببرمت یک جایی که امن باشه
خندیدم و گفتم
-امن باشه؟ بیا برو بیرون من حوصله ی تو و اخلاق گندت و ندارم باهات یکجا زندگی کنم
پوزخندی زد و گفت
-خودم اول از همه فکر اینشو کرده بودم، میبرمت پیش یکی از آشناهامون
با صدای بلندی گفتم
-من اینجا راحتم الانم برو بیرون
با تقه ای که به در خورد نگاهم و به سمت در بردم
-ساحل خانوم خوبید؟
صدامو صاف کردم و آروم گفتم
-بله ممنون ببخشید شمارو هم از خواب انداختم
-این چه حرفیه فکر کردم اتفاقی افتاده
-نه شما برید
با صدای پاهاش فهمیدم که رفته، کمی آرومتر شدم که کامران گفت
-خود دانی ولی اگر مامانت بهم زنگ زد همه چیز و بهش میگم، تصمیمت و بگیر تا پنج دقیقه ی دیگه منتظر میمونم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:63 بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:64
با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس برداشتم و درو قفل کردم و رفتم پایین و سوار ماشینش شدم، حرفی نزدم و داشتم به این فکر میکردم که شاید یکم نرم شده و دلیل این کاری هم که کرد و نمیدونستم، با صدای کامران نگاهم و از بیرون گرفتم و به اون دادم
-اینجایی که داری میری خونه ی عمه ی پدرم هستش تقریبا نزدیک خونه ی منه، صبحا خودت تاکسی میگیری و میای شرکت، این دو سه روزه حالم خوبه نمیخوام زیاد ببینمت حالم و بد کنی پس زیاد دور و بر من پیدات نمیشه فهمیدی؟
حرفی نزدم که اونم سکوت کرد تا رسیدیم به جلوی یک در بزرگ، از ماشین پیاده شدم و پشت سره کامران رفتم داخل خونه، با خانومی تقریبا شصت ساله رو به رو شدم که اومد سمت کامران و بغلش کرد و گفت
-سلام پسرم خوبی عمه؟
کامران:سلام عمه جون ممنون خوبم شما بهترین؟
عمه: قربونت برم
بلاخره عمه نگاهی به من کرد و رو به کامران گفت
-این خانوم مهمونت بود؟
کامران اومد این سمت و رو به عمش گفت
-بله، یک چند وقتی مهمون شما هستن خانوم ساحل صبوری از یک شهر دیگه اومدن جایی و نداشتن گفتم بیارمشون اینجا
-کار خوبی کردی
بعد هم عمش رو کرد به منو گفت
-سلام ساحل خانوم
لبخندی زدم و گفتم
-سلام ببخشید مزاحم شدم
-مزاحم چیه دخترم مراحمی
کامران از عمش خداحافظی کرد و رفت و حالا من مونده بودم و عمه ی پدر کامران، با مهربانی اتاقی بهم نشون داد و گفت
-اینم از اتاق تو دخترم
-ممنونم نیازی نبود...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:64 با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:65
خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم کیمیا کلاس های شبانه داشت این روزها و شبنمم که درگیر کاراش بود و بیشتر وقت هاهم پیش مرتضی بود و الا میرفتم پیش اونا که نخواد این کامران و همش ببینم.
با صدای عمه ی کامران از فکر در اومدم و نگاهی بهشون کردم
-دخترم راحت باش اینجا فکر کن خونه ی خودته
لبخندی زدم و گفتم
-ممنون ببخشید مزاحم شدم
-مزاحم چیه مراحمی منم چند روز از تنهایی در میاری، شام خوردی؟
-بله خیلی ممنونم
-پس بگیر بخواب عزیزم
-ممنونم شبتون بخیر
-شبت بخیر
لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با فکر اتفاقات امروز به خواب رفتم، با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم و سریع لباسام و عوض کردم و آروم واسه اینکه عمه بیدار نشه از خونه اومدم بیرون و چون اون طرفه ایستگاه اتوبوس نبود مجبور بودم یکم از راه و پیاده برم، با صدای بوق ماشینی نگاهم و بهش دادم که دیدم کارن و کامران تو ماشین بودن
کارن: خانوم صبوری بفرمایید با ما برین
-مزاحم نمیشم خودم دارم میرم
کارن:بفرمایید
از سر مجبوری رفتم و سوار ماشین شدم که کارن گفت
-شما اینورا چیکار میکنید؟
مونده بودم چی بگم بهش و نگاه قیافه ی کامران میکردم که خیلی خونسرد داشت با گوشیش ور میرفت
-چیزه یک کار اداری داشتم مجبورم شدم بیام
-آهان
با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و مثل همیشه مشغول کارای شرکت شدم که با صدای گوشیم نگاهی بهش انداختم و دیدن اسم کیمیا دکمه اتصال و زدم
-الو؟
-سلام ساحل خوبی؟
-سلام عزیزم خوبم تو چطوری؟
-سرت خلوته؟
-نه زیاد
-میخوای بعدا زنگ بزنم
-نه عزیزم بگو
-امروز اومدم جای خونه نبودی؟
-آره حالا بعدا برات همه چیز و توضیح میدم
-ببین یک چیزی میگم باورت نمیشه
-چی؟
-کارن بهم زنگ زد ازم خواستگاری کرد
با صدای بلند خندیدم که دوتا آقایونی که اونجا نشسته بودن متعجب بهم خیره شدن، سریع خودمو کنترل کردم و آروم گفتم
-واقعا؟
-اهوم حالا امروز عصر بیا خونه ی من بهت میگم
-باشه الان سرم شلوغه فعلا
گوشی و قطع کردم و توی دلم هی اینو مرور میکردم و میخندیدم.
تا عصر تمام کارام و کردم و بعدش ماشینی گرفتم و راهی خونه ی کیمیا شدم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:66
زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخل؛ روی مبل نشستم و با صدای بلندی به کیمیا که تو آشپز خونه بود گفتم
-بیا نمیخواد چیزی بیاری باید زود برم فقط بیا برام تعریف کن چی گفت
با سینی چای اومد و گذاشت جلوم و گفت
-ببین ساحل زنگ زد و اول گفت قرار بزاریم و منم گفتم نه اگه میشه تلفنی بگید...
با ادا هایی که در میاورد همونطور که چای رو میخوردم خندیدم
-خلاصه یکم من من کرد و گفت: اگه میشه بیام خواستگاری
-ایول خب؟
-منم گفتم وضعیت زندگیمو و اونم گفت حالا امشب قراره بریم کافی شاپ
-خوبه پسر خوبیه من که ازش خیلی خوشم میاد
-میخوای تو برش دار
خندیدم که گفت
-راستی نگفتی امروز کجا بودی!؟
-دیشب خونه بودم یهو کامران اومد خونمون و گفت مامانت گفته اینجایی و منم وظیفه دارم که ازت مراقبت کنم تا وقتی مامانت میاد، بعد من گفتم نمیام و اونم گفت اگر نیای به مامانت همه چیز و میگم
-عجیبه ازش
-اما منم فکر میکردم بهتر شده ولی نشده
-ولش کن عزیزم خودتو ناراحت نکن
-اهوم من برم دیگه
-میموندی
-کار دارم
از جام بلند شدم و بوسی روی لپاش کاشتم و گفتم
-خداحافظی، امشب خوش بگذره
خندید که خداحافظی کردیم و از خونه زدم بیرون، تا رسیدن به خونه ی عمه ی کامران با مامان صحبت میکردم که با دیدن اینکه در خونه باز و آمبولانس جلو دره قلبم داشت وایمیستاد، آروم با قدم های لرزون رفتم داخل و...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s