eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
411 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
..!🌸🕊 گفتم‌اینجا‌تا‌مشهد‌چقدر‌راه است :)؟ گفت:‌آنقدر‌که‌بگویی:↓ السلام‌علیک‌یا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا
.. خۅدتـ گفٺےۅعدهـ در بـ℘ـ|🌸|ـار اسٺـ بـ℘ـار‌آمددݪم در انٺظـ|🌱|ــار اسٺـ بـ℘ـارهرڪسےعیداسٺـ ۅنۅرۅز🙃 بـ℘ــار عاشـ|♥️|ـقاݩ دیدار {یـ|👑|ـار} اسٺـ 🌙
به وقت رمان👇🏻 جانانم تویی🌺👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:61 -سلام ساحل خانوم خوبید انشاالله؟ -سلام آقا مرتضی خیلی ممنون شما خوبید؟ -
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:62 تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برداشتم و رفتم پایین که دیدم مرتضی تنها ایستاده، رفتم کنارش و گفتم -سلام -سلام ساحل خانوم خوبید؟ -ممنون، شبنم کجاست؟ -باید برم دنبالش -آهان ببخشید مزاحم میشم همش -این چه حرفیه سوار بشید خواستم سوار بشم که کامران و دیدم که سره تاسفی تکون داد و بعدش هم رفت سوار ماشینش شد، معلوم نبود این چه مشکلی داره واقعا آدم های این شکلی رو نمیفهمیدم، بدون توجه بهش سوار ماشین شدم و صندلی عقب نشستم و رفتیم دنبال شبنم و بعدش هم راه افتادیم به سمت دربند و تا آخرای شب اونجا بودیم. روی صندلی نشسته بودم و چای میخوردم با لمس دستای شبنم بر روی شونم نگاهم و بهش دادم و لبخندی زدم که اومد کنارم نشست و گفت -تو فکری ساحل خانوم -چجوری تو فکر نباشم؟ -با کامران رابطت خوبه؟ -هه خوب؟ عالیه -هنوزم همینطوریه؟ -بدتره ولی... حرفم و خوردم که شبنم نگران و کنجکاو گفت -ولی چی؟ -یک چیزایی دیدم تو اتاقش هنوزم نمیتونم باور کنم -چی دیدی؟ -قرآن، جانماز، دعا و... -واقعا؟ باورم نمیشه -نمیخوام کسی بفهمه شبنم -باشه بابا، ولی این نشونه ی خوبیه ساحل -الان دیگه نمیدونم چی خوبه و چی بد با صدای مرتضی که برای غذا صدامون زد هردو پاشدیم و رفتیم. شب و خوابیدم و صبح هم مثل همیشه با بی حوصلگی تمام رفتم شرکت، تا شب کلافه بودم و خسته و به خاطر کم خوابی دیشب بود، با مامانم صحبت کردم و حال و احوالش و پرسیده بودم و گفته بود که امروز رسیدن و حالشون هم خوبه، بعد از اذان مغرب وسایلمو جمع کردم و راهی خونه شدم. با رسیدن به خونه لباسام و گوشه ای انداختم و گوشه ی خونه کنار بخاری گرفتم خوابیدم؛ با صدای آیفن از خواب پریدم و خواستم درو باز کنم که در باز شده بود، رفتم و در خونه رو باز کردم و با دیدن کامران متعجب بهش نگاه میکردم... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:62 تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برد
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:63 بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این اینجا چیکار میکنه، بعد از چند دقیقه ای به خودم اومدم و رفتم داخل خونه و درو یکم باز گذاشتم -اینجا چیکار میکنی؟ حرفی نزد و همینطور دست تو جیب داشت راه میرفت و خونه رو دید میزد که دوباره گفتم -با توام اینجا چیکار میکنی نصف شبی؟ -مامانت زنگ زد -خب چی گفت؟ -گفت قرار بوده بیای پیش من -تو چی گفتی؟ -دروغ، گفتم خونه ی منی بعدشم مامانت یک سری توصیه ها کرد -داری قصه ی حسن کرد شبستری رو برای من تعریف میکنی؟ میگم تو اینجا چیکار میکنی؟ عصبی برگشت سمتم و زل زد توی چشمام و گفت -اگه به من بود حاضر نبودم بیام اینجا اما با گفته های مامانت مجبور شدم بیام اینجا گه بعدش برگشت به من نگه دختر من پیش تو بوده و تو باید ازش مراقبت میکردی -تو نمیخواد به حرفای مادر من گوش بدی، اگرم اتفاقی واسم افتاد خودم جوابش و میدم الانم لطف کن برو بیرون میخوام استراحت کنم پوزخندی زد و رو به من گفت -مرتضی طبقه ی پایین زندگی میکنه؟ -آره مشکلی داری؟ -حق داره مادرت نگران باشه، چون هر غلطی داری میکنی با همون پسرست -گفتم برو بیرون منم هرکار دلم بخواد میکنم برو عصبی دستشو داخل موهاش برد و خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد و بعدش جواب داد -الو کارن ... -جایی ام فعلا کار دارم ... -تو بخور من میام خداحافظ گوشی و قطع کرد و رو به من گفت -ببین دختر جون، اسمت چی بود؟ جوابش و ندادم که گفت -من وقتی یک مسئولیتی دارم نمیتونم ازش راحت بگذرم، پس وسایلتو جمع کن تا این چند روزی که مادر جنابعالی نیستن ببرمت یک جایی که امن باشه خندیدم و گفتم -امن باشه؟ بیا برو بیرون من حوصله ی تو و اخلاق گندت و ندارم باهات یکجا زندگی کنم پوزخندی زد و گفت -خودم اول از همه فکر اینشو کرده بودم، میبرمت پیش یکی از آشناهامون با صدای بلندی گفتم -من اینجا راحتم الانم برو بیرون با تقه ای که به در خورد نگاهم و به سمت در بردم -ساحل خانوم خوبید؟ صدامو صاف کردم و آروم گفتم -بله ممنون ببخشید شمارو هم از خواب انداختم -این چه حرفیه فکر کردم اتفاقی افتاده -نه شما برید با صدای پاهاش فهمیدم که رفته، کمی آرومتر شدم که کامران گفت -خود دانی ولی اگر مامانت بهم زنگ زد همه چیز و بهش میگم، تصمیمت و بگیر تا پنج دقیقه ی دیگه منتظر میمونم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:63 بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:64 با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس برداشتم و درو قفل کردم و رفتم پایین و سوار ماشینش شدم، حرفی نزدم و داشتم به این فکر میکردم که شاید یکم نرم شده و دلیل این کاری هم که کرد و نمیدونستم، با صدای کامران نگاهم و از بیرون گرفتم و به اون دادم -اینجایی که داری میری خونه ی عمه ی پدرم هستش تقریبا نزدیک خونه ی منه، صبحا خودت تاکسی میگیری و میای شرکت، این دو سه روزه حالم خوبه نمیخوام زیاد ببینمت حالم و بد کنی پس زیاد دور و بر من پیدات نمیشه فهمیدی؟ حرفی نزدم که اونم سکوت کرد تا رسیدیم به جلوی یک در بزرگ، از ماشین پیاده شدم و پشت سره کامران رفتم داخل خونه، با خانومی تقریبا شصت ساله رو به رو شدم که اومد سمت کامران و بغلش کرد و گفت -سلام پسرم خوبی عمه؟ کامران:سلام عمه جون ممنون خوبم شما بهترین؟ عمه: قربونت برم بلاخره عمه نگاهی به من کرد و رو به کامران گفت -این خانوم مهمونت بود؟ کامران اومد این سمت و رو به عمش گفت -بله، یک چند وقتی مهمون شما هستن خانوم ساحل صبوری از یک شهر دیگه اومدن جایی و نداشتن گفتم بیارمشون اینجا -کار خوبی کردی بعد هم عمش رو کرد به منو گفت -سلام ساحل خانوم لبخندی زدم و گفتم -سلام ببخشید مزاحم شدم -مزاحم چیه دخترم مراحمی کامران از عمش خداحافظی کرد و رفت و حالا من مونده بودم و عمه ی پدر کامران، با مهربانی اتاقی بهم نشون داد و گفت -اینم از اتاق تو دخترم -ممنونم نیازی نبود... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:64 با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم کیمیا کلاس های شبانه داشت این روزها و شبنمم که درگیر کاراش بود و بیشتر وقت هاهم پیش مرتضی بود و الا میرفتم پیش اونا که نخواد این کامران و همش ببینم. با صدای عمه ی کامران از فکر در اومدم و نگاهی بهشون کردم -دخترم راحت باش اینجا فکر کن خونه ی خودته لبخندی زدم و گفتم -ممنون ببخشید مزاحم شدم -مزاحم چیه مراحمی منم چند روز از تنهایی در میاری، شام خوردی؟ -بله خیلی ممنونم -پس بگیر بخواب عزیزم -ممنونم شبتون بخیر -شبت بخیر لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با فکر اتفاقات امروز به خواب رفتم، با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم و سریع لباسام و عوض کردم و آروم واسه اینکه عمه بیدار نشه از خونه اومدم بیرون و چون اون طرفه ایستگاه اتوبوس نبود مجبور بودم یکم از راه و پیاده برم، با صدای بوق ماشینی نگاهم و بهش دادم که دیدم کارن و کامران تو ماشین بودن کارن: خانوم صبوری بفرمایید با ما برین -مزاحم نمیشم خودم دارم میرم کارن:بفرمایید از سر مجبوری رفتم و سوار ماشین شدم که کارن گفت -شما اینورا چیکار میکنید؟ مونده بودم چی بگم بهش و نگاه قیافه ی کامران میکردم که خیلی خونسرد داشت با گوشیش ور میرفت -چیزه یک کار اداری داشتم مجبورم شدم بیام -آهان با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و مثل همیشه مشغول کارای شرکت شدم که با صدای گوشیم نگاهی بهش انداختم و دیدن اسم کیمیا دکمه اتصال و زدم -الو؟ -سلام ساحل خوبی؟ -سلام عزیزم خوبم تو چطوری؟ -سرت خلوته؟ -نه زیاد -میخوای بعدا زنگ بزنم -نه عزیزم بگو -امروز اومدم جای خونه نبودی؟ -آره حالا بعدا برات همه چیز و توضیح میدم -ببین یک چیزی میگم باورت نمیشه -چی؟ -کارن بهم زنگ زد ازم خواستگاری کرد با صدای بلند خندیدم که دوتا آقایونی که اونجا نشسته بودن متعجب بهم خیره شدن، سریع خودمو کنترل کردم و آروم گفتم -واقعا؟ -اهوم حالا امروز عصر بیا خونه ی من بهت میگم -باشه الان سرم شلوغه فعلا گوشی و قطع کردم و توی دلم هی اینو مرور میکردم و میخندیدم. تا عصر تمام کارام و کردم و بعدش ماشینی گرفتم و راهی خونه ی کیمیا شدم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخل؛ روی مبل نشستم و با صدای بلندی به کیمیا که تو آشپز خونه بود گفتم -بیا نمیخواد چیزی بیاری باید زود برم فقط بیا برام تعریف کن چی گفت با سینی چای اومد و گذاشت جلوم و گفت -ببین ساحل زنگ زد و اول گفت قرار بزاریم و منم گفتم نه اگه میشه تلفنی بگید... با ادا هایی که در میاورد همونطور که چای رو میخوردم خندیدم -خلاصه یکم من من کرد و گفت: اگه میشه بیام خواستگاری -ایول خب؟ -منم گفتم وضعیت زندگیمو و اونم گفت حالا امشب قراره بریم کافی شاپ -خوبه پسر خوبیه من که ازش خیلی خوشم میاد -میخوای تو برش دار خندیدم که گفت -راستی نگفتی امروز کجا بودی!؟ -دیشب خونه بودم یهو کامران اومد خونمون و گفت مامانت گفته اینجایی و منم وظیفه دارم که ازت مراقبت کنم تا وقتی مامانت میاد، بعد من گفتم نمیام و اونم گفت اگر نیای به مامانت همه چیز و میگم -عجیبه ازش -اما منم فکر میکردم بهتر شده ولی نشده -ولش کن عزیزم خودتو ناراحت نکن -اهوم من برم دیگه -میموندی -کار دارم از جام بلند شدم و بوسی روی لپاش کاشتم و گفتم -خداحافظی، امشب خوش بگذره خندید که خداحافظی کردیم و از خونه زدم بیرون، تا رسیدن به خونه ی عمه ی کامران با مامان صحبت میکردم که با دیدن اینکه در خونه باز و آمبولانس جلو دره قلبم داشت وایمیستاد، آروم با قدم های لرزون رفتم داخل و... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخ
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۶۷ با دیدن چند تا آدم که دارن جیغ و داد میکنن قلبم داشت می ایستاد، رفتم سمتشون و از هرکدوم می پرسیدم چیشده جوابم و نمیدادن با دیدن تختی که دارن میبرن سریع رفتم سمتش و با دیدن عمه ی کامران روش دیگه کنترلم دست خودم نبود و داشتم میوفتادم، رفتم سمت یکی از اون دکتر های اورژانس و با بغض گفتم -چیشده؟ -شما از بستگانشون هستین؟ -نه ولی آشنا هستن -سکته ی قلبی کردن لطفا اگر از بستگانشون خبر دارین اطلاع بدین بهشون بعد هم سریع رفتن و سوار ماشین شدن و تا خواستم بپرسم کدوم بیمارستان میرن زود رفتن، سعی کردم کنترل خودم و حفظ کنم و شماره ی کامران و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد -الو؟ -سلام کامران -چرا زنگ زدی؟ آب دهنم و قورت دادم و گفتم -عمت حالشون بده صدای لرزونش و قشنگ متوجه میشدم -چیشده؟ -بردنشون بیمارستان -کدوم بیمارستان؟ -نمیدونم ولی... با صدای بوق گوشی و قطع کردم و از خونه اومدم بیرون و سعی کردم از آدمای اونجا آدرس بیمارستان بپرسم، با اومدن کامران رفتم سمتش که گفت -هنوز نفهمیدی کدوم بیمارستانه؟ -بیمارستان شریعتی بردنشون سریع رفت سوار ماشین شد و منم زودی رفتم سوار شدم، انقدر تند میرفت که هر لحظه میترسیدم تصادف کنیم، با رسیدن به بیمارستان سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل، کامران سریع رفت جای پذیرش و گفت -خانوم سودابه سرابی کجا هستن؟ خانومه نگاهی به کامپیوتر جلوش کرد و گفت -از بستگانشون هستید؟ -بله لطفا سریع بگید -متاسفانه فوت شدن تمام نگاهم اون لحظه به کامرانی بود که بی قرار دور خودش میچرخید، با شکسته شدن چیزی نگاهی به دسته کامران کردم که داشت خون میومد و شیشه ی بیمارستان و شکسته بود، رفتم سمتش و با نگرانی گفتم -کامران دستت؟ مچ دستش و گرفته بود و همونجوری به افرادی که دورش میگفتن«چیشده؟» گفت: -خوبم چیزی نیست بردنش و دستش و باند پیچی کردن. .... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۶۷ با دیدن چند تا آدم که دارن جیغ و داد میکنن قلبم داشت می ایستاد، رفتم سمت
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:68 خیلی تشیع جنازه ی خلوتی بود چون زیاد فامیلی نداشتن و بیشتر همسایه ها بودن، مشغول چای ریختن بودم که کارن اومد و خواست چای و ببره که گفت -خانوم صبوری من متوجه نمیشم شما اینجا چیکار میکنید -بعدا بهتون توضیح میدم سر تاییدی نشون داد و رفت بیرون، نمیخواستم زیاد بیرون باشم و واسه همین خودمو توی آشپزخونه مشغول میکردم، با صدای زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم، کیمیا بود و تماس تصویری هم گرفته بود، دکمه ی اتصال و زدم -سلام -وا سلام ساحل کجایی؟چرا صدای روضه میاد؟ با صدای آرومی گفتم -مگه نمیدونی؟ -نه تعزیه ای؟ -ببین بعدا باهات صحبت میکنم الان شرایطش نیست گوشی و سریع قطع کردم و منتظر صحبتی از جانب اون نشدم. بلاخره تا آخر شب مجلس تموم شد و تموم مهمون ها رفتن و منم وسایلم و جمع کردم و از پله ها اومدم پایین که دیدم کامران روی مبل دراز کشیده و همون دستی که آسیب دیده بود هم روی چشماش گذاشته و کارن هم خونه نبود، آروم قدم برداشتم سمت در که با صدای کامران برگشتم سمتش -کجا میری؟ -میرم خونمون دیگه از جاش پاشد و روی مبل نشست و گفت -هتل برات میگیرم چون حالش بد بود نمیخواستم زیاد باهاش دعوا کنم اما منم شرایط خوبی نداشتم -من نمیفهمم وقتی خونه ی خودمون توی تهرانه چرا باید برم هتل -چون کلا نفهمی -با من درست حرف... وسط حرفم پرید و گفت -میتونی بری ولی خودت میدونی و مامانت خدایا چرا منو از دست این نجات نمیدی، کلافه گفتم -هرکار دلت میخواد برو بکن دیگه هیچ چیزی واسم اهمیت نداره در و باز کردم برم که با کاوه رو به رو شدم، خواستم از کنارش بگذرم که گفت -خانوم صبوری شما برای من توضیح ندادین؟ -چیو؟ مهمه اصلا؟ -برای من مهمه خواستم حرفی بزنم که کامران گفت -ولش کن کارن خودم برات توضیح میدم بزار بره کیفم و برداشتم و رفتم از خونه بیرون و هنوز توی حیاط بودم که گوشیم زنگ خورد، ایندفعه مرتضی بود -بله؟ -سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام ممنون خوبم -راستش نگرانتون شدم کجایین؟ -نگران نباشید میگم براتون -باشه هرطور صلاحه خدانگهدار -خداحافظ گوشی و گذاشتم توی جیبم و در حیاط و باز کردم ‌و رفتم بیرون و بازم مجبور بودم تا یک جایی و پیاده برم. با صدای بوق ماشینی نگاهم و بهش دادم که دیدم چند تا پسر داخل ماشین هستن و هی دارن بوق میزنن... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:68 خیلی تشیع جنازه ی خلوتی بود چون زیاد فامیلی نداشتن و بیشتر همسایه ها بود
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:69 دیگه داشتن کلافم میکردن که برگشتم سمتشون و خواستم چیزی بگم که ماشین کامران رد شد و از ماشین پیاده شد و بدون اینکه بخواد چیزی بگه خود پسرا رفتن، اومد سمتم و گفت -ببین خانوم محترم من اصلا نمیخوام ببینمت ولی نگران اون مادرتم که خدایی نکرده این خبر و از من نشنوه و بلایی سرش بیاد -تو اصلا معلوم هست چته؟ ولم کن توروخدا من چیکار کنم؟ -گفتم که یک هتل برات میگیرم قدمی سمتش برداشتم و گفتم -چرا دلیل اینکارتو نمیگی؟ -خوش خیال نباش، اون چیزی که تو ذهن تو داره میگذره نیست، بیا سوار ماشین شو رسما اون ذوقی هم که داشتم و از بین برد، یک چیزی اینجا درست نبود من نباید عاشق این پسر بشم نباید! با صدای بوق ماشین رفتم و صندلی عقب سوار شدم و بهش گفتم -منو برسون خونه ی کیمیا -من تاکسی تلفنیت نیستم -نزدیک همینجاست شاید شب و اونجا موندم کلافه دستی به موهای آشفتش کشید و گفت -آدرس و بگو آدرس و بهش گفتم و راه افتاد، خیلی قیافش گرفته بود و شاید از قبلش مظلوم تر شده بود به خاطر مرگ عمه ی پدرش، چه پا قدمی داشتم من! هم رفتم خونه ی بنده خدا از دنیا رفت. با رسیدن به جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم و آروم تشکری کردم و زنگ خونه ی در کیمیا رو زدم که با صدای تیکی باز شد و رفتم داخل، با رسیدن به دم در سریع پرید بغلم که خندیدم و گفتم -وا چیشده کیمی؟ -نگرانت شدم بابا چرا لباس مشکی تنته؟ -داستانش طولانیه بریم تو خونه برات میگم -باشه بیا رفتم تو خونه و دوش آب گرمی گرفتم و لباسام و عوض کردم و به مامان و سهیل زنگی زدم و وقتی از حال هردو با خبر شدم روی مبل نشستم که کیمیا دو تا لیوان قهوه گذاشت روی میز و گفت -خب بگو داستان و کامل براش تعریف کردم که گفت -خدا بیامرزه شون، حالا تو کجا میری؟ -امشب که کلاس نداری؟ قهوه اش و برداشت از روی میز و گفت -نه -امشب و پیش تو میمونم فردا رو هم احتمالا میرم هتل دیگه سری تکون داد که گفتم -تو چیشد؟ -چی؟ -خودتو به اون راه نزن جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:69 دیگه داشتن کلافم میکردن که برگشتم سمتشون و خواستم چیزی بگم که ماشین کامر
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:70 -کارن و میگی؟ از قهوه ام کمی خوردم و گفتم -اهوم -همه چیز زندگیم و گفتم و اونم همه چیزشو گفت، بعدم گفت باهم ازدواج کنیم... -حتما توهم گفتی باشه؟ -نه بابا من گفتم فعلا باهم دوست بشیم که نمیدونم چرا اما مخالفت شدیدی کرد و بعد هم نمیدونم همین خبر عمه ی باباش و دادن که سریع خداحافظی کرد و رفت تقریبا مطمئن بودم چه دلیلی داشت و خیلی واسه ی کیمیا خوشحال بودم اگر میخواست با این پسره ازدواج کنه. بعد از کمی صحبت کردن از خستگی زیاد روی مبل خوابم برد که با صدای کیمیا از خواب پریدم -ساحل پاشو بابا مگه شرکت نمیری؟ -الان حاضر میشم لباسام و تنم کردم و با کیمیا از خونه زدیم بیرون که با کارن رو به رو شدم، تا مارو دید از ماشین اومد پایین و قدم برداشت سمت ما و گفت -سلام هردو سلامی کردیم که رو کرد به منو گفت -میرین شرکت؟ -بله -من میتونم برسونمتون فقط با کیمیا خانوم یک کار کوچیک داشتم لبخندی زدم و دستی روی شونه کیمیا گذاشتم و رو به کارن گفتم -نه دیگه من خودم میرم میبینمتون از اونجا دور شدم و تصمیم گرفتم پیاده تا شرکت برم، بعد از یک ربعی رسیدم و رفتم داخل و چایی واسه ی خودم ریختم و روی صندلی پشت میز نشستم و مشغول کارام شدم. اونروز خیلی حال خوبی داشتم و خودمم دلیلشو نمیدونستم، با صدای دستگیره در نگاهی به اتاق کامران کردم که اومد بیرون، سلامی بهش کردم که سری تکون داد و رفت بیرون؛ باز شروع کرده بود این کاراشو واقعا داشتم دیوانه میشدم؛ با صدای گوشیم دست از فکر کردن برداشتم و نگاهی بهش کردم که شماره ی زیبا بود، شماره رو وصل کردم و گفتم -الو؟ -سلام مادر خوبی؟ -شمایی مامان جان قربونت برم شما خوبی؟ -خدانکنه مادر منم خوبم -جانم کاری داشتی؟ -زنگ زدم بگم پاشین بیاین قم خندیدم و گفتم -چی میگی مادر من؟ هزار تا کار دارم -دست شوهرتو بگیر بیا هعی مادر مارو باش... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s