eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
"" دلگیرم !! هرچہ میــدوم! بہ گرد پایتـان هم نمیرسم!💔 مسئلہ یڪ سـربـنـد و لـبـاس خاڪے نیست! هواے دلـم از حد هشــدار گذشتہ!😭 شہـــــدا یارے ام ڪنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_ششم هر روز
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و دخترشان》 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ادامه دارد...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_هفتم بعد از
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ادامه
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_هشتم ساعت ن
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی اکثر مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ادامه دارد…
بریم برا رمان عاشقی زودگذر❤️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ادامه.. الان عمر خوبی رو گذرونده باشی😜 حمیدنمایشی پس گرنش رو خاروند و گفت=مامان جون من الان هرچی ف
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های ۷ بود که هستی اومد تو اتاقم و اول اون حاضر شد و موهاش رو براش به صورت حرفه ای بافتم و ارایشش هم کردم که خدایی خیلی ناز شده بود... ساعت ۷/۳۰ بود که کار هستی تموم شد.... لباس هام رو پوشیدم و جلو موهام رو فر کردم و عقب موهام رو سفت بستم و اتو کردم و ارایش کردم که خیلی ترکیب خوبی با لباس هام داشت... داشتم وسایل رو جمع میکردم که در اتاق زده شد +جانم صدا حمید بود که گفت=اجازه هست +بله بفرما اومد تو با دیدنم با ذوق گفت=تو الان این طوری بری نذرت میکنن ها +مگه کسی هم‌اومده؟ حمید=اره دایی هات و مامان بزرگت +مامان پروانه؟ حمید=اره خیلی مهربونه +مامان پروانه تموم زندگی منه حمید=اِهممم +حسود نشو، بریم بیرون من روم‌نمیشه 😂 حمید=خجالتی شدی ها بیا بریم... مچ دستم رو گرفت و باهم از اتاق رفتیم بیرون‌.... مامان پروانه با دیدنم اومد سمتم و گفت=مبارک باشه خوشگلکم.... امشب مثل فرشته ها شدی +مرسی مامانییی دلم برات تنگ شده بود راستی مبارک عروس جدیدت مامان پروانه=فدات شم من زندگیممم، قدرش رو بدون خیلی میخوادِت، واسش خیلی مهمی فقط هرچی میگه گوش کن... از مامان پروانه با خجالت جدا شدم که گفت=فدای اون خجالت بشم +خدا نکنه... با حمید رفتیم با دایی ها و زن دایی ها سلام علیک کردیم و کلی بهم‌ تبریک تبریک گفتن... دایی مهدی کلی سر به سر حمید گذاشت... رفتم زن دایی سارا زن جدید دایی امیر رو بغل کردنم و بهش تبریک گفتم... مامان و مامان زهرا با دیدنم کلی خوشحال شدن.... حمید=مامان براش یه اسفند دود کن میترسم نذرش کنن مامان گفت=نترس ،ولی چشم چون دستور از بالاس حمید=لطف دارید شما... داشتم با زن دایی ها حرف میزدم که حمید صدام کرد=کیانا جان یه لحظه بیا... دایی مهدی به شوخی=دستور نده خیلی مودبانه تو بیا حمید زد زیر خنده و گفت=چشم دایی جان دایی مهدی=حالا اگه خواستی برات کلاس میزارم.. حمید=خیلیم خوب وقت ساعت و روزش رو بهم بگو دایی امیر=خوشم میاد مثل خودمون پایه ای ها😂 حمید اومد پیشم و زیر گوشم گفت=عکاس اومده بریم +بریم با همه خدا فظی کردیم و رفتیم.... ساعت ۹ بود که کارمون تموم شد و اومدیم خونه‌... همه اومده بودن... دایی و عمو و عمه و خاله و مامان بزرگ ها و بابابزرگ های حمید اومده بودن... عمو ها و عمه ها و بابا بزرگ‌و مامان بزرگم اومده بودن... با فامیل های حمید اشنا شدیم و رفتیم نشستیم رو مبل دونفره ای که تزئین شده بود... رفتیم نشستیم که بابا محمد اومد که بلند شدم و رفتم سمتش و بغلش کردم، همیشه عاشق ریش های نقره ای رنگ و بوی عطرش بودم.. + سلاامم بابایی دلم واست تنگ شده بود بابا محمد=سلام دخترکم، چه خوشگل شدی دور دونه ام +فدات شممم بابا محمد=خداروشکر بودم و عروس شدنت رو دیدم +ان شالله سایت ۱۰۰۰۰ بالا سرمون باشه بابا محمد رو به حمید گفت=پسرم کیانا جونش یه جونم بسته اس ، اذیتش نکنی ها حمید=بابا محمد کیانا تاج سرمه، خدا اون روز رو نیاره هیچ وقت بابا محمد=خوش بخت بشید بابا محمد رفت و منو حمید م نشستیم و شروع کردیم حرف زدن... 👑
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part97 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های ۷ بود که هستی اومد تو اتاقم و اول اون حاضر
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر داشتیم حرف میزدیم با حمید که یه هویی خارج از اون بحث گفت=راستی کیانا یه چی بگم قبول میکنی +جونم حمید=ما فردا میخواییم بریم‌ اهواز از طرف سپاه زنگ زدن بهم...میگم تو با ما میایی اخه دلم نمیخواد بدون تو برم...بعدشم فعلا که ما بهم محرمیم هفته بعدش میایم تهران +هرچی بابام بگه، بعدشم من کنکور دارم باید بشینم بخونم حمید=من با بابا جون حرف میزنم، برا کنکورم که بلدی فقط کتاب تست بگیریم +نمیدونم... خیلی استرس داشتم از این که امشب ابوالفضل میاد یانه؟؟ اگه بیاد چی میشه ... از استرس با پاهام ضربا گرفته بودم رو زمین.... حمید که متوجه شد دستم رو گرفت و نگران لب زد=کیانا خوبی چرا انقدر دستات سرده؟ از الکی گفتم=هیچی فقط استرس دارم حمید=واسه چی؟؟ نترس من هستم +ممنونم همون لحظه در باز شد و خاله اینا اومدن.... خاله و اقا حمید(شوهر خاله) و نازگل و مهدیه و ابوالفضل اومدن سمت من و حمید... خاله بغلم کرد و تبریک گفت... زیر گوش خاله اروم گفتم=خاله جون شرمنده من فقط ابوالفضل رو به چشم پسر خاله میبینم نه چیز دیگه ای... خاله=اشکال نداره قسمت نبود... با شوهر خاله و نازگل و مهدیه سلام کردم....ابوالفضل فقط دست داد به حمید و رفت اون ور.... خب خداروشکر رفت.... نشستیم که حمید نزدیکم شد و گفت=کیانا این پسره کی بود؟ +پسر خاله ام دیگه حمید=پس چرا این طوری کرد طبیعی نبود حرکاتش؟ از استرس دستام عرق کرده بود.... +نمیدونم... حمید=کیانا چیزی شده حالت خوب نیست چرا انقدر دستات خیسه و سرده ؟؟ چرا رنگت پریده؟ +هیچی نیست.. بی توجه به من دستم و کشید و برد تو آشپزخونه و مامانم رو صدا زد که سریع مامان اومد.. مامان=کیانا چی شده؟ بعد روبه حمید گفت=دعواتون شده چرا انقدر تو قرمزی.. حمید=نه مامان جون دعوا چی ؟ قرمزی‌منم واسه اینه که چیزی شده ولی کیانا از من مخفی میکنع +اقا حمیدهیچی نشده چرا شلوغش میکنی حمید=مامان جون میشه یه اب قند درست کنی؟ مامان سریع اب قند رو درست کرد و داد به دست حمید... حمید به زور به خوردم داد و گفت=کیانا اگه ببینم حالت این طوریه عصابم خورد میشه +چیزی نیست عزیز من.. حمید دستم و گرفت و گفت=بریم الان بهتر شد دستات... رفتیم تو حال و رو مبل نشستیم که از شانس ابوالفضل رو به رو حمید بود و زل زده بود به حمید... خدایا خودت بخیر کن امشب رو... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16525342933843 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a