فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست کردن لینک برای پیام
#درخواستی🍃👆🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_نهم مثل ماس
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_دهم
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
ادامه دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_دهم حسابی ج
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_یازدهم
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
ادامه دارد…
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_یازدهم اول
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان…
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
ادامه دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part98 عاشقی زودگذر داشتیم حرف میزدیم با حمید که یه هویی خارج از اون بحث گفت=
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part99
عاشقی زودگذر
بالاخره موقع شام شد و بابا و بابا حسین هم اومدن...
با بابا ایناهم سلام علیک کردیم...
مامان اینا سفره رو انداختن...
مامانم رو صدا زدم و بهش گفتم=مامان من برم تو آشپزخونه شام بخورم، اخه با این لباس ها و کفش نمیتونم بشینم سر سفره
مامان=باشه برو به حمیدم الان میگم بیاد
+کجا رفته مگه؟
مامان=رفته پایین پیش کارن و کیان
+چرا اون دوتا نمیان بالا
مامان=داشتن کمک عباس و اقا عسگری میکردن ها...
رفتم آشپزخونه سر میز نشستم
ابوالفضل اومد تو آشپزخونه و خیلی خشک و سرد گفت=خاله میگه پارچ آب رو بده
منم بی تفاوت بلند شدم و داشتم یخ ها رو توی اب میریختم که گفت=بالاخره کار خودت رو کردی اره؟
+من هم به خاله و مامانم گفتم که فقط شما رو به چشم پسر خاله میبینم همین....و به گوش جنابعالی هم رسیده ولی چرا متوجه نمیشی خدا میدونه؟
ابوالفضل=میخوام از خودت بشنوم...
یه هویی حمید وارد آشپزخونه شد و گفت=چی میخوای بشنوی؟ کیانا چه خبره اینجا؟
ابوالفضل=این موضوع هیچ ربطی به شما نداره پس برو...
حمید=فعلا این تویی که باید بری بیرون ، یالا
ابوالفضل=من کار دارم با کیانا باید یه چی رو بهم بگه
حمید=پسوند خانم رو بزار بعدشم کیانا با کسی کار نداره
ابوالفضل=تو تعیین تکلیف نمیکنی ، بگو کیانا سریع
اوضاع خیلی داشت بد میشد....
+هرچی حمید میگه درسته،من کاری با شما ندارم،هرچی که باید متوجه بشی هم قبلا گفتم... شماهم برو
ابوالفضل=انقدر دروغ نگوووو من که میدونم از لج این کارو کردی
+از لج کییی هاااااا؟؟؟ ادم باید با کسی که دوست داره زندگی کنه ، من به تووو هیچ حسی ندارم اینو تو کلت بکن
حمید اعصابش خورد شد و یقه ابوالفضل رو گرفت و گفت=دفعه آخرت باشه به زن من دروغگو میگی ها....
ابوالفضل=اخه کیانا این سپاهی ماموریت بهش بخوره میره ، میخوای با کی زندگی کنیی تووو ، یه هویی میره و دیگه هم بر نمیگرده ها میخوای خودت رو بدبخت کنی ارهههه
+زبونت رو گاز بگیر ، به تو هیچربطی نداره برو بیرون
ابوالفضل=به خدا نمیزارم این زندگی سر بگیره فقط ببین...
اومد حرف بعدی رو بزنه که حمید محکم زد تو صورتش که خیلی وحشتناک بود...
حمید از عصبانیت شدید تمام بدنش میلرزید و چشماش کاسه خون شده بود...
خیلی قیافه وحشناکی داشت...
ابوالفضل هم که فقط داشت نگاه منو و حمید میکرد...
تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که سریع زنگ زدم به کیان و گفتم زود بیاد بالا....
کمک حمید کردم بشینه رو صندلی و سریع براش یه لیوان اب ریختم و به زور بهش دادم...
لباش قفل بودن انگار به زور اب میخورد...
فکر نمیکردم در این حد دیگه رو ناموسش حساس باشه....
مامان وارد آشپزخونه شد و گفت=ابوالفضل اب چرا نمیاری ، حتما گرم صحبت با حمید شدی
مامان اصلا حواسش نبود چون رفته بود از تو یخچال وسیله بیاره و اصلا ندیده بود اوضاع رو...
در یخچال رو بست و یه هویی گفت=خدا مرگم بده چی شده؟
+هیسسس مامان آروم؛ از خواهر زاده عزیزت بپرس ، نگاه کن چه بلایی سر حمید آورده....ازش بپرس چه حرفایی به حمید گفته...
مامان نگاه ابوالفضل کرد و گفت=تو چرا صورتت قرمزه
+حقش بود مامان ، تازه کمش بود
مامان=کیانا چی شده ها؟؟؟
موضوع رو بهش گفتم که سر تاسف تکون داد و رو به ابوالفضل گفت=واقعا که متاسفم...
حمید بلند شد و با صدای خش داری روبه من گفت=کیانا تا ده دقیقه دیگه لباسات رو عوض کن بیا پایین
مامان=پسرم وایسا الان اعصابت خورده یه لحظه وایس
حمید رو به مامان گفت=مامان جون من خوبم ، فقط میخوام برم بیرون بادی به سرم بخوره ، میخوام که کیانا با خودم باشه چون اعتمادی نیست تنهاش بزارم اینجا...
بعد نگاه به ابوالفضل کرد و رو به من گفت=کیانا گفتم برو لباس بپوش..
سریع لباس هام رو با یه مانتو ابی پوشیدم و یه شال مشکی هم پوشیدم شلوار مشکی...
رفتم بیرون که دایی امیر اومد سمتم...
دایی امیر=چی شده کیانا کجا میری،صورتت چرا رنگش پریده ، غذا خوردی؟
وایی خدا چرا همه انقدر سوال میکنن
+خوبم دایی هیچی نیست، حمید بیرون کارم داره
دایی امیر=با این لباس بیرونی ها؟
+دایی بخشید بعدا بهت میگم
دایی امیر=حتما...
کفشام رو عوض کردم و یه کتونی مشکی هم پوشیدم...
رفتم پایین که کیان رو دیدم
+چرا تو نیومدی بالا ها؟
کیان=دوستم اومده بود اینجا کارم داشت، حمید چش بود؟
+از مامان بپرس فعلا
کیان=کجا میری؟
+حمید کارم داره
گوشیم زنگ خورد که شماره ناشناس بود...کیان گوشی رو گرفت و جواب داد=بله... سلام خوبی....اره اینجاس....تو کجایی... باشه بهش میگم....فعلا
+کی بود
کیان=حمید، گفت بهت بگم بیایی بیرون منتظرته
+شماره منو از کجا آورد؟
کیان=نمیدونم حالا بیا برو الان اعصابش خورد میشه
رفتم بیرون که تو ماشین بود... رفتم نشستم که راه افتاد...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin
در آمار430پرداخت داریم❤️
زیادمون کنید🍃
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•