🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
📕 داستان... تاخدا
🎤 خانم خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ شبکه ۲
#قسمت_اخر
📙 اما مهمترین اتفاق این سفر آشنا شدن من با ابراهیم بود. کتاب سلام بر ابراهیم خیلی روی من اثر داشت. من خیلی کتاب خواندم اما این کتاب خیلی عجیب بود.
📿 وقتی برگشتم کتاب را خواندم حسابی روی من تاثیر گذاشت. تصمیم گرفتم نماز بخوانم. اما برای لجبازی با مادرم کمی به تاخیر انداختم. اما به هر حال مخفیانه اهل نماز شدم. بعد هم آهسته آهسته علنی شد.
🏐 ورزشکار بودم. والیبال بازی میکرم. ابراهیم هم ورزشکار بود قهرمان کشتی و والیبال.من همیشه با او صحبت میکنم. وقتی برای مسابقات یا امتحانات میروم، از او میخواهم که مرا کمک کند.
برای ابراهیم نذر می کنم. برایش نماز میخوانم و همواره دست عنایت خدا را در مشکلات خودم میبینم. مدتی بعد چادر وارد زندگیم شد و... دیگر مثل مادرم شدم. رفقایم خیلی در مورد تغییرات من سوال میکنند.
💵 من میگویم: من همه راه را رفتهام. پول و همه چیز در اختیار من بود. همه گونه تفریحی داشتم. اما راه خدا خیلی لذت دارد.فقط عشق میخواهد. چادر آداب دارد. آدابش را که شناختی عاشقش میشوی.
⛓ ابتدا فکر میکردم سخت است اما بعد از یکماه که حجاب را حفظ کردم دیگر نتوانستم از چادر جدا شوم. چادر مثل یک قلعه است که از زن حفاظت میکند. زندگی من کاملا تغییر کرد و اکنون لذت بسیار بیشتری از زندگی می برم.
📚سلام بر ابراهیم ۲
سلام مجدد خدمت شما عزیزان که حضورتون باعث دل گرمی ما هست
عزیزان این لینک کانال خودمون هست اگر امکانش هست اشتراک بدین ممنون از شما خوبان ❤️❤️❤️
@ebrahimdelhaa
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادونه دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش مید
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_آخر
تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی زمین میوفته. گریه نمیکنه. حرفی نمیزنه ً فقط به گوشه ای خیره میشه. تمام خاطرات براش مرور میشه. ازاولین روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون کوچه. جداییشون . عقدشون. سفر کربلا. مشهد و عهدی که بسته بود. نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد.
همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا سری بهش بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن پشت در واحد حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. این سمت در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میدن.
امیرعلی که نگران خواهرش میشه با هر بدبختی که هست در رو باز میکنه و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و به گوشه ای خیره شده ، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه نگرانیشون بیشتر میشه.
فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه و سعی در آروم کردنش داره و امیرعلی هم سراغ خواهرش میره. اولین فکری که به ذهن هردو رسیده شهادت امیرحسینه . با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت و هنوز حتی به سال نرسیده بود ، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود. همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن عشقی که نمونش کم پیدا میشد ، عشقی که چندماه شکل گرفته بود ولی فوق العاده تو قلبشون ریشه کرده بود.
امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس. پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه . اما جواب نمیده.
فاطمه گوشی رو سر جاش میزاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه.
فاطمه سریع جواب میده _ بله؟
+ سلام مجدد خانوم موسوی. عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟
فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه_ شهید شدن ؟
+بله.
تلفن ازدست فاطمه هم میوفته و اشکی رو ی صورتش جاری میشه.
امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو به سمت در برمیگردن و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. فاطمه زینب و امیرعلی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون میرن و بیشترباعث تعجب امیرحسین میشن ، امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران میشه.
امیرحسین _ حا…..ن….یه
حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده و تازه متوجه حضور امیرحسین میشه ، فکر میکنه رویا و خوابه. دستش رو میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه ، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه به کمک حانیه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو به طرف امیرحسین دراز میکنه ، دو قدم برمیداره و دوباره روی زمین میوفته. امیرحسین بلاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد. دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه. فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه. هردو به هم خیره میشن و در سکوت محض به چشمای همدیگه زل میزنن.
.
.
.
بلاخره حال حانیه کمی رو به راه میشه و جریان رو تعریف میکنه ، امیرحسین سرش رو پایین میندازه و میگه_علی آقا ، بابای زینب سادات شهید شده.
این حرف امیرحسین آوار میشه رو سر حانیه .
زینب تازه یک سال و نیم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میندازه.
فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟
.
.
.
بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه.
امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟
حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته.
امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه
.
.
.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
#قسمت_آخر
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی
زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد
- قبول باشه
من هم لبخند زدم- ممنون هم چنین
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال
لبخند رضایت مندانه ای زدم –دستشون درد نکنه
اخم مصنوعی کرد –ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم؟
خسته شده بودم از این حرف تکراری... کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر
معنوی به جای جلسه گرفتن ...
اعتراض کردم- امیرعلییی
خندید به صورت اخموم –خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
-لباس عروس بهونه است هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل
از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد-فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یک لباس
پفی و تور توری نپوشیدی ؟
به شیطنت و شو خیش خندیدم- بله مطمئنم !بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده
نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم و تکیه دادم به شونه اش
–خوابت گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم-نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه ام و بچینه...هرچند هر
جور چیده باشه سر خونه خودش تلافی می کنم!
خندید-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو
بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش - قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده
خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام! ...خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم...مبل و که حذف کردی... سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد-آخه خونه نقلی ما مبل می خواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدشم
این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ...حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگم می خوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
ببخشید ...نخند دیگه!
باجمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده –چشم ...
هنوزم به انگشتهام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش
نگاه کنم
آروم گفت: میتونی ساده زندگی کنی؟
نفس گرفتم این هوای بهشتی رو – چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی!
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشیدو بعدنگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :خیلی
دوستت دارم!♡
این اولین بار بود که البته لای مفهوم ها ,این جمله گم نشده بود ...با همه سادگی این جمله از
زبون امیر علی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم!
بلند شدو دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم-بریم زیارت
رو به حرم حضرت ابوالفضل "ع"سلام دادیم و روبه حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست
هم برداشتیم و این سر آغاز یک خوشبختی بود ...پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا !
زیر لب زمزمه کردم...از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم
سادگی!
خدایا شکرت
پایان✨🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃