eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #عشق_باطعم_سادگی🌹 محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:منم همین طور دست مشت شده ا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹 لبهام و تو دهنم جمع کردم-بی ادب ...اصلا گوشی رو بده به عمه -نچ ...راه نداره ؟! -کیه عطیه ...باز که چسبیدی به تلفن ! پاشو کارها موند صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: مامان جان دودقیقه استراحتم بد نیست ها ... عمه- تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟ صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختر ی ,دم عید تو همه خونه ها بود! عطیه- من همش در حال استراحتم ؟آره راست می گین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم! عمه- بی ادب حالا کیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟ - -الو خودشیرین هنوز هستی؟ این بار با من بود خنده ام و جمع کردم- بله هستم حالا گوشی رو بده به عمه -یعنی اگه من دستم به تو برسه... این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین ! بازم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره! -سلام عزیز عمه..خوبی ؟ همگی خوبن؟ -سلام ...ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون ...خسته نباشید ! - مرسی گلم...میبینی این عطیه رو همش درحال غرزدنه! من نمی دونم کی کار میکنه! عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم. -می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام نه عزیز دلم عطیه هست ...تو همونجا دست کمک مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست -چشم ولی خالصه اگه کاری دارین خوشحال میشم عمه- نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون -چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم ! حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بوداین روز آخری ...روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم ... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش! با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: سلام خسته نباشید ! خندید به لحن سرخوشم- سلام خانوم...ممنون -بدموقع که زنگ نزدم؟ -نه عزیزم ... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون ...تازه داشتم نماز ظهرو عصرم و می خوندم ...بین دونماز بودم که زنگ زدی! مهربون گفتم: قبول باشه -قبول حق ! دمغ گفتم- امشب؛نصفه شب تحویل ساله کاش کنار هم بودیم ..دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم ...حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا"س" رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت:منم دوست داشتم عزیزم ...ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی میمیرم براق شدم-خدانکنه ... خندید که بچگانه گفتم:اگه خیلی خسته ای پس لالایی من چی؟ ↩️ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹 میون خنده گفت: بدعادت شدی ها لب چیدم ولحنم تغییر نکرد- نخیرم خیلی هم عادت خوبیه دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم ! مثل یک لالایی شیرین آرومم می کرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو که گاهی دلم می خواست از پشت تلفن تو آغوشش جا بگیرم! خنده اش بلندتر شد و یک هو قطع شد- مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف میزنم خستگیم درمیره! خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم میداد - منم خوشحال میشم صدات رو میشنوم ...حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم از لالایی ام ! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم می خوام اولین نفری باشم که بهت عیدرو تبریک میگه ! بی حواس ادامه دادم- هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه! وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم ...تمام بدنم داغ شدو صورتم قرمزآروم گفتم: ببخشید با شیطنت و خنده گفت: چرا اونوقت ؟ -اذیت نکن دیگه امیرعلی !حواسم نبود چی میگم! هنوزم لحنش شیطون بود – خیلی هم حرفت قشنگ بود! لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم وبرای عوض کردن بحث گفتم: پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر میکنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید! لحنش جدی شدو صداش آروم- تازه دستهات شده مثل دستهای شوهرت! باهمه وجودم مهربون و با محبت گفتم:محیا فدای دستهات! صدای خنده آرومش رو شنیدم –خدا نکنه ... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه! - -نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! -خیلی هم عالی بود ...خداحافظ خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! ..... محسن- از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم هردوتاشون قهقه زدن محسن- حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم-مامان مامان با خنده وارد آشپزخونه شد- چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم_ نمیزارن کیکم و درست کنم محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست- ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن محسن هم حرفش و تایید کرد-والا روکرد به محمدوادامه داد-ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته ...دل نگرانم برای امیر علی مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه ↩️ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹 امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی....همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ...داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم...عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد قول تعمیر ماشینش رو داده! مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ...قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ...نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم...دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد_سلام بفرمایید ؟ -علیک ...چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟ - اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! -حالا چه شکلی هست؟ -کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟ -منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟ -خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده بلند بلند خندید- از بس بی سلیقه ای -همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه –راستی چی خریدی برای داداشم ؟ -از اسرار مگوه فضول خانوم - خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره -آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد- یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم...سوپریز کردنت که رفت روی هوا ...اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه -خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها ! بدجنس گفت: قول نمی دم سعی میکنم! -مواظب باش سعی ات نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد -الو مردی اون ور خط -خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید -هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو خندیدم –آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست -بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! -نخواستم روحیه بدی برو سر درست! -لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای خندیدم-توغلط بکنی بای بای عطی جون باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم بابا کمکم کردو کیک شکالتیم رو برد توی ماشین . -حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟ مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم ! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و بادیدن کادو وگل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. کیک رو روی دستم گذاشتم و بازحمت پیاده شدم ↩️ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹 خب صبر کن کمکت کنم دختر... لبخندی زدم- نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد – برو بهتون خوش بگذره دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود -سلام آقا خسته نباشی باچشمهای گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بودو من آروم خندیدم به قیافه بانمکش باشیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها به خودش اومد- سلام ...تو اینجا چیکار می کنی ؟کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای بوسیدن صورتش! گونه سیاهش رو بوسیدم و گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش ...نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشمهام- محیا؟؟!!! خندیدم –جونم ؟ نگاه مهربونش چشمهام ونشونه رفت وبا نفس عمیقی گل رو بو کشید –ممنون داشتم ذوب میشدم زیر نگاهش ...گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید - شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده بازم خندید –اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم...شب بود و خیابون خلوت ...جلو رفتم دستهام ودور کمرش حلقه کردم داد زد_محیا لباسات توجهی نکردم مگر مهم بود ...امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش بوی تند روغن ماشین میداد ولی بازم مهم نبود حلقه دستهام و تنگ تر کردم - خانومم در تعمیرگاه بازه ! -می دونم ...ولی کسی نیست که...انشا الله صد ساله بشی وسایه ات همیشه روی سرم! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم ومهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم... بانفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد-ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم بغلت کنم ...حالا این بوسه قشنگ به تلافی اولین بوسه تحویل سال بود که نشد! با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیر علی خندیدو گونه زبرش رو به صورتم کشید-جون امیرعلی؟! خندیدم...خجالتم یادم رفت ازنوازش صورتم با صورتش! اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله ,عید دیدنی...توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش باز م خجالت کشیدم صورتش و ببوسم و بوسه ام رو کاشتم روی دستهاش ...ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از بوسه ی مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم ! آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن -به چی می خندی؟ من خنده دارم؟ لبهاش و جمع کرد توی دهنش – اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟ راه افتاد – بیا ببینم ↩️ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی را دوست دارم؛ درکنار نام دوست، درکنار یار محبوبی که مادرنام اوست...🌹 ولادت حضرت زهرا {س} و روز مادر گرامی باد 🌺