eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
407 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟ - لااقل بگید کی هستید؟ بازهم با تبسم جوابم را میدهد؛ آرامش و مهربانی پدرانهاش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی میرسیم و پیرمرد میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا. رد انگشت اشارهاش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کیاند؟ من نمیشناسمشون! - میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء! - من، من میترسم. - نترس بابا، من همیشه هواتو دارم. - شما کی هستید؟ - برو دخترم! انگار کسی به سمت آن رزمندهها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم، برو حوراء! - وایسید! شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسین؟ دست تکان میدهد و میخندد؛ دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بیصدایی، سوالاتم را فریاد میزنم، با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم پ.ن:پدر💔 ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد، تقلا میکنم برای کمک خواهی، صدای زوزه هواپیمایی جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی میشکافد با آخرین فریاد، انگار کسی تکانم میدهد. سکوت را صدای نرم اذان میشکند که از بلندگوهای پارک پخش میشود؛ مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگوی پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده میشود، این ساعت هم ساکت ساکت است؛ کم پیش میآید مهمانیهای شبانه همسایه ها تا این موقع طول بکشد. کمی طول میکشد تا به کمک صدای اذان خودم را پیدا کنم؛ خیس عرق شدهام، به سختی مینشینم، صدای غرش هواپیما دوباره درسرم میپیچد و باعث میشود کف دستم را روی گوشهایم فشار دهم، ناخودآگاه میزنم زیرگریه. نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه میکند: قوی باش حوراء! اشکهایم را پاک میکنم و وضو میگیرم، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم. پدر همیشه بخاطر مادر سعی میکرد خود را دلسوز من نشان بدهد، اما من هیچوقت مهربانیاش را حس نکردم، بلکه رفتارشان بیشتر با من شبیه یک مزاحم بود، حالا هم پدر بهانهای پیدا کرده برای اینکه به من بفهماند تا همینجا هم لطف کردهام که نگهت داشتهام! باید به قول پدر "حجرهای" برای خودم دست و پا کنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم؛ از صبح تا الان به چندجا سرزدهام؛ اما هنوز گزینه مناسبی پیدا نکردهام؛خوابگاهها هم قبول نمیکنند، چون ساکن اصفهانم. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912 نظرتون در مورد رمان دلارام من♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاندان ویرانی ۱ ✍ از زبان درباریان
خاندان ویرانی ۲ ✍ از زبان درباریان
خاندان ویرانی ۳ ✍ از زبان درباریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا