eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاندان ویرانی ۱ ✍ از زبان درباریان
خاندان ویرانی ۲ ✍ از زبان درباریان
خاندان ویرانی ۳ ✍ از زبان درباریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 کتاب ✍🏻 این کتاب داستان زندگی یک خانواده متوسط و یک گروه نوجوان را در ماه‌های پایانی پیروزی انقلاب اسلامی روايت می‌کند. وقایع داستان حول این گروه نوجوان می‌چرخد که در رأس آن‌ها نوجوانی به نام «بهزاد» قرار دارد. بهزاد پسری از جنس آدم‌های معمولی دور و بر ما. کم سن و سال و بی‌دل و جرات است، سرش توی لاک خودش است و نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌توجه است. اصراری هم به شجاعت و قهرمانی ندارد. اما بر اثر حسادت و رقابت با دوستش، بی اختیار قدم در راهی می‌گذارد که اتفاقات تلخ و شیرین و فراز و فرودهایش، کم‌کم او را به يک «بزرگ‌مرد» تبدیل می‌کند. 📖 فرياد جمعيت بلندتر از قبل در تمام صحن خيابان مي پيچد: شاه فراری شده، سوار گاری شده. سعيد به طرفم برمی‌گردد و در حالي كه در چشمانش برق شادی می درخشد، چيزهايی می‌گويد. صدايش در ميان همهمه جمعيت گم می‌شود. فقط چند كلمه‌ای از حرف هايش را پراكنده مي شنوم: بهروز... زندان... آزادی... بوی باران می‌آيد. صورتم را كه به طرف آسمان می‌گيرم، چند كبوتر از وسط كاج هاي وسط ميدان پر مي كشند و در دل آسمان ابری بالا می‌روند. چشمانم را می‌بندم. يك قطره باران مي‌چكد روی پيشانی‌ام، يكي هم روی گونه‌ام. چشمانم را كه باز می‌كنم، از پشت پرده تار و لغزان اشک می‌بينم كه به جای مجسمه شاه وسط ميدان، كه حالا تكه‌تكه روی زمين افتاده، پرچم سبز الله اكبری بالا رفته است. رهبر انقلاب در تقریظ این کتاب نوشته‌اند: بسمه تعالی بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماه‌های آخر مبارزات نشان می‌دهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه جوان‌ها و نوجوان‌های امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان‌شاءالله.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد خواب شب قبل میافتم، به ذهنم فشار میاورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛ خیره میشوم به زاینده رود؛ آب را باز کرده اند و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست. گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا دوست دارد! - سلام عمو! خوبی؟ - سلام، ممنون! - زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟ - زاینده رودم، شما خوبید؟ - راضی نشدن حوزه بخونی؟ - تقریبا چرا! - نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته! بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند بجای بچه نداشته شان مرا دخترم خطاب کنند. - میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم! نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است که عمو با بقیه فرق دارد. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃