[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:7 با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پاشدم و هزاران باز خداروشکر کردم که خواب
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:8
دستش و سمتم دراز کرد و گفت
-خوشبختم
هموطوری که دستام توی جیبم بود گفتم
-همچنین
سریع دستش و عقب کشید و به یک لبخند اکتفا کرد و بعد گفت
-بفرمایید بشینین تا من برگه هارو بیارم
رفتیم و روی دوتا صندلی نشستیم که بعد از چند دقیقه ای با چند تا کاغذ اومد و گفت
-خب اول از همه این آقا یک آدم فوقالعاده پولداره که میتونه یک شهرستان و بخره
شبنم:اینو خودمون میدونیم
-خب اسمش کامران سرابی، سنش 28 ساله، استاد داشگاه فیزیک درس میده و توی شرکت ساخت و ساز مسکن هم کار میکنه و رئیس هم هست.
نگاهی بهش کردم و گفتم
-خب؟
-پدر و مادرش و از دست داده توی تصادف و فقط یکدونه برادر داره و جالبیش اینه یکدونه خواهر داره که میشه گفت ناپدید شده حالا اینارو ول میکنیم پسره همینطور که میبینین پسره خوشتیپ و خوبیه ولی یک مشکلی داره
منتظر نگاهش کردیم که گفت
-اینکه فکر نکنم هیچ جوره بتونین از این چیزی بکشین، این سر به زیر میاد به دانشگاه و سر به زیر میره بیرون.
بعد با چشمش اشاره ای به من و شبنم کرد و گفت
-ایناهاش همون پسره است
نگاهمون و به همون سمتی که گفت کردیم و پسره رو دیدیم ،همونطور که مرتضی میگفت پسره خیلی خونسرد بود و سر به زیر؛ شبنم رو کرد به مرتضی و گفت
-آقا دمت گرم خیلی کمکمون کردی
مرتضی:نه بابا وظیفه بود
بعد کاغذ هارو رو به من گرفت و گفت
-میتونین مطالعه داشته باشید دربارش اگر هم کاره دیگه ای بود درخدمتم
کاغذ هارو از دستش گرفتم و با مهربونی گفتم
-ممنونم انشاالله جبران کنم براتون
-ممنون خداحافظ
از جاش پاشد و رفت چقدر خوشم اومداز اینکه فضولی نکرد...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:8 دستش و سمتم دراز کرد و گفت -خوشبختم هموطوری که دستام توی جیبم بود گفتم -
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:9
شبنم برگه هارو از دستم گرفت و گفت
-خب باید بریم اینارو بخونیم
نگاهی به شبنم کردم و نا امید گفتم
-نشنیدی چی گفت؟ گفت هیچجوره نمیشه با این کاری کرد خودتم که دیدیش
-من یک کاری میکنم همچی درست بشه تو همشو به من بسپار
-نمیدونم ولی فکر نکنم درست بشه
-تو چرا اینجوری شدی؟ تا دیروز پا فشاری میکردی روی اینکه من هرجوری شده وارد اینکار میشم الان با دوتا کلام حرفای پسره وا دادی؟
-هرجور خودت میخوای
-من اینارو میخونم بعد یک نقشه میکشم بهت میگم راستی؟
-هوم؟
-این کامران الان رفت توی کتابخونه برو ببین داره چیکار میکنه یک حرکتی بزن شاید اکی شد
از جام پاشدم و با کولم زدم توی سر شبنم و گفتم
-پاشو بانمک این مرتضی رو دیدی هی داری زبون میریزی
از جاش پاشد و گفت
-چرت نگو ساحل
خندیدم که با حرص ویشگونی از بازوم گرفت که دستم و محکم گرفتم و گفتم
-وحشی
قیافه ی پیروزمندانه ای گرفت و از دانشگاه رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم بیرون.
با اتوبوس به سمت خونه رفتیم و من جلوی خونه ی خودمون پیاده شدم و با شبنم خداحافظی کردم و رفتم داخل خونه مامان روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید رفتم و آروم بغلش کردم و رفتم توی اتاقم و لباسام و عوض کردم و اومدم بیرون و خواستم برم آشپز خونه که مامان گفت
-بیا ساحل باهات کار دارم
-اومدم
رفتم و آروم کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت
-اگر یکچیزی بگم نه نمیاری؟
دستش و بوسیدم و گفتم
-من مگه میشه نه بیارم رو حرفت؟
-قراره شب برات خاستگار بیاد
-بله؟
-گفتی نه نمیاری بزار بیان بعد تو جواب منفی بیار
-آخه مامان یعنی چی؟ کی هست؟
-بچه ی سهیلا خانوم
-مسعود؟ مامان چی میگی من اصلا نمیتونم توی صورت این پسره نگاه کنم بعد شما گفتی بیان خاستگاری
آروم دستم و نوازش کرد و گفت
-فقط بزار بیان بعد تو جواب منفی بده
عصبانی از جام پاشدم و رفتم توی اتاقم، تا شب با خودم کلنجار بودم و اعصابم خیلی خورد بود با صدای مامان به خودم اومدم که گفت
-ساحل حاضر شو مادر الان میان
عصبانی از توی کمدم لباس سورمه ای در آوردم و پوشیدم و بدون هیچ آرایشی رفتم بیرون، سهیل روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید مامانم تا منو دید گفت
-مگه داری میری عزا مادر؟
-برای من امشب عزا هست
-هیچ آرایشی هم که نکردی
سهیل همونطور که داشت سیب میخورد رو به مامان گفت
-بهتر
مامان سر تاسفی تکون داد و دیگه چیزی نگفت...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
#هادےدلھٰا 🕊
إن ڪنت لست معي فالذكر منك معي
گر تو با من نیستی، یاد تو همراه من است...!
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
هدایت شده از [عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
✨پارت اول #رمانیادتباشد
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5313
✨پارت اول #رمانعاشقانهایبرایتو
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5333
✨پارت اول #ازجهنمتابهشت
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5456
✨پارت اول #بازمانده
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/6054
✨پارت اول #جانانمتویی
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/6087
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part54 عاشقی زودگذر ناهار و خوردم و با درد زیاد دستم مجبور شدم یه مسکن بخورم و
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part56
عاشقی زودگذر
با دل ضعفه شدید بلند شدم و رفتم تو حال که دیدم بابا اومده و دارن ناهار میخورن
+سلاممم بر احالی خونه
بابا=سلام بر دختر باهوش خودم امتحان چه طور بود؟
+عالی بود فک نمیکردم انقدر عالی بدم، سخت ترینش ریاضی بود که تموم شد
بابا=باریکلا کی تموم میشه امتحان ها به سلامتی
+وایس من هفت تا کتاب دارم ، بعد امروزم شنبه اس ، بعد من پشت سر هم امتحان دارم، اخرین امتحان هم میشه ۶ روز دیگه که جمعه اس امتحانم تموم میشه اگه خدا بخواد فردا مطالعات دادم باید بخونم
بابا=انشاءالله میتونی حالا بیا ناهار که خوب موقعه ای اومدی...
کیان یه هو گفت=بابا فکر کنم دوتا گل پسر اینحا هست نمیخوای با اونا احوال پرسی کنن
بابا=چه قدر شما بچه حسودید😂بعدشم من یک دختر بیشتر ندارم که...
مامان=باشه حالا بیاید ناهار، عباس اقا دخترتون هم واسه خودتون کسی نیومد بخورش که😂
با صدای اعتراض مانندی گفتم=اِ مامان
بابا=اتفاقا بچم انقدر خانم شده که چپ میریم راست میریم میگن دخترت چه طوره
کیان با غیض گفت=خیلی خب بابا بسه الان پرو میشه ، شما دیگه نباید این حرفا رو جلوش بگی
بعد صندلی رو کشید عقب که صدا بدی داد و رفت به سمت اتاقش
+بابا مگه شماا چی گفتین که این طوری کرد، مگه هرکی بگه بچت خوبه یا نه حرف بدیه؟!
بابا زد زیر خنده و گفت=مثلا تیز هوشی😂 لُپ حرف رو نگرفتی دخترکم قضیه یه چی دیگه اس....
مامان پرید وسط حرف باباو مثل کیان با غیض گفت= بسه عباس اقا بزار ناهار بخوریم
بعد رو به من گفت=هم بهتر که متوجه نشدی ، الان اقا داداشت ناراحت شده پاشو برو سراغش
+مگه من ناراحتش کردم اون از حرفی که بابا زد ناراحت شد، مگه حرفتون چی بوده؟؟! مثلا یکی بیاد به من بگه کیان چه طوره حرف بدی زده
مامان با عصبانیت گفت=کیاناااااا بسه دارم میگم، ناهار بخور برو سراغ درست....
ناهار که تموم شد ظرف ها رو جمع کردم و به مامان گفتم=مامان ظرف غذا کیان رو بده ببرم براش
مامان عدس پلو و ماست و دوغ و ترشی رو گذاشت تو سینی و داد بهم....
در اتاق رو باز کردم کیان نشسته بود رو میزو سرش و گذاشته بود رو کتاباش
+داداشم ، بیا واست ناهار اوردم بیا بخور
کیان با صدا گرفته ای گفت=بروووو بیرون فقط ، حوصله ات رو ندارم
+خب مگه چی شده ، من که حرف بابا رو نفهمیدم ، ولییی چرا تو باید ناراحت بشی؟
کیان=کیانا اعصابم رو نریز بهم
بعد اعصابش خورد شد و سرش رو بلند کرد و گفت=سخته برام که بخوای از پیشم بری فکرشم برا عذاب آوره چه الان چه ۱۰ سال دیگه
نگاه چشاش کردم کاسه ی خون بود با لحن ترسیده گفتم=میشه یه کم واضحه تر حرف بزنی گیجم کردی؟!
کیان=نمیخوام از الان برات خاستگار بیاد نمیخوام الان از پیشم بری
بعد بغض کرد و چشای مشکیش خیس شد
ناباورانه نگاش کردم، این داشت چی میگفت؟!خواستگار چی ؟!کشک چی ؟! من هنوز بچم
رفتم سمت کیان و اشکی که رو گونه هاش ریخته بود و پاک کردم و با لحن بچه گونه گفتم=داداچی من که هنوز کوچولو ام
کیان=اون طوری حرف نزن خرس گنده
بعد بین گریه خندید
+داداشم دیگه گریه نکن ، اخه واسه یه آدم که من خودم خبر ندارم و نمیدونم چی به چی هست این طوری میکنی
کیان=از این به بعد پیش خودمی هرجا رفتیم خونه هرکی رفتیم پیش خودم میشینی جواب سلام هیچ کس رو نمیدی نگاه کسی نمیکنی
+فعلا که جایی نرفتیم ولی چشم
کیان=چرا امشب میخواییم بریم خونه مامان پروانه خاله اینا هم هستن
+من که نمیام چون امتحان دادم
کیان=خوب کاری میکنی
بعد معنی دار نگام کرد و با حالت بغض گفت=چه قدر بزرگ شدی یه هویی
+کجا بزرگ شدم من تازه ۱۴ سالمه😂
کیان=بچه که بودی هم سر زیاد بودی دوست داشتی زود بزرگ شی ، یه نمونه الان که به زور داری خودت رو میبری کلاس نهم🙂
این لبخندش انقدر سرد بود که حالم گرفته شد....
+کجا به زور دارم میرم نهم ؟! دارم تلاش میکنم، واقعا نمیبینی یک ماه دارم تلاش میکنم؟!حالا ناهارت و بخور من برم مثلا خیر سرم فردا امتحان دارم
کیان=باشه برو ، ماشالله زبون که زبون نیست جاده کرج واسه خودش😂
وقتی خندید دوتا چاله های روی صورتش معلوم شد که دلم برا داداشم رفت
+نظرت نکنن یه وقت ، میدونی کیان وقتی حالت بده انگار دنیا رو سرم داره خراب میشه وقتی باهام قهر میکنی انگار تنها ترین آدم رو کره زمینم
کیان=فدای اجیم بشمممم که انقدر چایی شیرین شده واسه خودش، انقدر خانم شدی که همه برا داشتنت....
نصف حرفش رو نزد و گفت=برو سراغ درست
+باشه
از اتاق اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه یک لیوان آب خنک خوردم ....
مامان و بابا داشتن حرف میزدن که مامان با نگرانی گفت=کیان چی گفت بهت؟!
+گفت گه نمیخوام از پیشم بری ، مامان چیزی که کیان میگه راسته؟!
مامان=الان برو فقط سراغ درست تمرکز کن روی اون خودم به موقعه بهت میگم
+باشه
رفتم سراغ درسم و شروع کردم به درس خوندن....انقدر غرق درس بودم که حتی متوجه نشدم مامان اینا کی رفتن...
داشتم درس اخر مطالعات رو
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part54 عاشقی زودگذر ناهار و خوردم و با درد زیاد دستم مجبور شدم یه مسکن بخورم و
دوره میکردم که با صدای تلفن رفتم تو حال و جواب دادم که صدا ابوالفضل اومد=سلاممم بر دختر خاله باهوش چه طوری جهشی جان
+سلام پسر خاله خوبین
ابوالفضل =اوههه چه قدر یخی من که تورو بخشیدم
+خیلی لطف کردید😂
ابوالفضل =خاله میگه شام خوردی
+نه بابا اصلا وقت نکردم، همه خوبن؟
ابوالفضل =اره خوبن ، مشکلی داشتی بگو
+نه مرسی الان داشتم دوره میکردم یه نمونه سوال حل کنم و از دوباره مرور کنم ، فقط برام دعا کن
ابوالفضل = باشه دختر خاله نگران باش
+تا کی هستید دلم برا خاله تنگ شده
ابوالفضل=تا اخر تابستون
+خوبه امتحان هام این هفته تموم میشه تموم شد با مامان اینا میام خونه مامان پروانه دلمم برا بابا محمد تنگ شده
ابوالفضل =بابا محمدم دلش برات تنگ شده شما اومدید همش میگه چرا کیانا نیومد😂
+لطف داره بابا محمد ، خب من برم کاری نداری
ابوالفضل=نه فقط مراقب خودت باش...
گشنمه ام بود یه نیمرو درست کردم و خوردم رفتم سراغ درسام
انقدر درس خونده بودم که سر گیجه داشتم کلا آب شده بودم
خیلی اذیت شدم توی این چند ماه
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
دوره میکردم که با صدای تلفن رفتم تو حال و جواب دادم که صدا ابوالفضل اومد=سلاممم بر دختر خاله باهوش
ادامه رمان قسمت #Part 56
مبینا بی معرفت یادی نمیکنه ، حتما امتحانم تموم شد باید باهاش حرف بزنم کلا معلومه اخلاقش عوض شده....
بابا اینا ساعت ۱۱ بود اومدن و سلام کردم بهشون رفتم تو اتاق و شروع کردم خوندن ساعت ۲ تموم شد گرفتم خوابیدم.....
صبح زود بلند شدم و امتحان و دادم و اومدم خونه
که مامان گفت=کیانا چه طور بود؟!
+وایی مامان انقدر راحت بود که نگو اصلا از آب خوردن هم راحت بود به جان کارن
کارن که داشت فیلم میدید گفت=من جونم رو دوست دادم از خودت مایه بزار
+اِ تو اینجایی؟ چه عجب ساکتی
مامان گفت=واییی کیانا تا الان داشته شلوغ کاری میکرده به زور ساکت شده
+اوهههه باشه ، مامان من لباس عوض مییکنم شما ناهار رو اماده کن
مامان=باشه گلم برو
+دستت طلا آروز جون😁
مامان=پروووو نشو
+راستی مامان کیان؟
مامان=حوزه اس تا اخر هفته هم نمیاد
+Ok
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷