[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:61 -سلام ساحل خانوم خوبید انشاالله؟ -سلام آقا مرتضی خیلی ممنون شما خوبید؟ -
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:62
تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برداشتم و رفتم پایین که دیدم مرتضی تنها ایستاده، رفتم کنارش و گفتم
-سلام
-سلام ساحل خانوم خوبید؟
-ممنون، شبنم کجاست؟
-باید برم دنبالش
-آهان ببخشید مزاحم میشم همش
-این چه حرفیه سوار بشید
خواستم سوار بشم که کامران و دیدم که سره تاسفی تکون داد و بعدش هم رفت سوار ماشینش شد، معلوم نبود این چه مشکلی داره واقعا آدم های این شکلی رو نمیفهمیدم، بدون توجه بهش سوار ماشین شدم و صندلی عقب نشستم و رفتیم دنبال شبنم و بعدش هم راه افتادیم به سمت دربند و تا آخرای شب اونجا بودیم.
روی صندلی نشسته بودم و چای میخوردم با لمس دستای شبنم بر روی شونم نگاهم و بهش دادم و لبخندی زدم که اومد کنارم نشست و گفت
-تو فکری ساحل خانوم
-چجوری تو فکر نباشم؟
-با کامران رابطت خوبه؟
-هه خوب؟ عالیه
-هنوزم همینطوریه؟
-بدتره ولی...
حرفم و خوردم که شبنم نگران و کنجکاو گفت
-ولی چی؟
-یک چیزایی دیدم تو اتاقش هنوزم نمیتونم باور کنم
-چی دیدی؟
-قرآن، جانماز، دعا و...
-واقعا؟ باورم نمیشه
-نمیخوام کسی بفهمه شبنم
-باشه بابا، ولی این نشونه ی خوبیه ساحل
-الان دیگه نمیدونم چی خوبه و چی بد
با صدای مرتضی که برای غذا صدامون زد هردو پاشدیم و رفتیم.
شب و خوابیدم و صبح هم مثل همیشه با بی حوصلگی تمام رفتم شرکت، تا شب کلافه بودم و خسته و به خاطر کم خوابی دیشب بود، با مامانم صحبت کردم و حال و احوالش و پرسیده بودم و گفته بود که امروز رسیدن و حالشون هم خوبه، بعد از اذان مغرب وسایلمو جمع کردم و راهی خونه شدم.
با رسیدن به خونه لباسام و گوشه ای انداختم و گوشه ی خونه کنار بخاری گرفتم خوابیدم؛ با صدای آیفن از خواب پریدم و خواستم درو باز کنم که در باز شده بود، رفتم و در خونه رو باز کردم و با دیدن کامران متعجب بهش نگاه میکردم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:62 تا شب کارام و کردم و با تک زنگ گوشیم سریع وسایلم و جمع کردم و کیفم و برد
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:63
بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این اینجا چیکار میکنه، بعد از چند دقیقه ای به خودم اومدم و رفتم داخل خونه و درو یکم باز گذاشتم
-اینجا چیکار میکنی؟
حرفی نزد و همینطور دست تو جیب داشت راه میرفت و خونه رو دید میزد که دوباره گفتم
-با توام اینجا چیکار میکنی نصف شبی؟
-مامانت زنگ زد
-خب چی گفت؟
-گفت قرار بوده بیای پیش من
-تو چی گفتی؟
-دروغ، گفتم خونه ی منی بعدشم مامانت یک سری توصیه ها کرد
-داری قصه ی حسن کرد شبستری رو برای من تعریف میکنی؟ میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبی برگشت سمتم و زل زد توی چشمام و گفت
-اگه به من بود حاضر نبودم بیام اینجا اما با گفته های مامانت مجبور شدم بیام اینجا گه بعدش برگشت به من نگه دختر من پیش تو بوده و تو باید ازش مراقبت میکردی
-تو نمیخواد به حرفای مادر من گوش بدی، اگرم اتفاقی واسم افتاد خودم جوابش و میدم الانم لطف کن برو بیرون میخوام استراحت کنم
پوزخندی زد و رو به من گفت
-مرتضی طبقه ی پایین زندگی میکنه؟
-آره مشکلی داری؟
-حق داره مادرت نگران باشه، چون هر غلطی داری میکنی با همون پسرست
-گفتم برو بیرون منم هرکار دلم بخواد میکنم برو
عصبی دستشو داخل موهاش برد و خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد و بعدش جواب داد
-الو کارن
...
-جایی ام فعلا کار دارم
...
-تو بخور من میام خداحافظ
گوشی و قطع کرد و رو به من گفت
-ببین دختر جون، اسمت چی بود؟
جوابش و ندادم که گفت
-من وقتی یک مسئولیتی دارم نمیتونم ازش راحت بگذرم، پس وسایلتو جمع کن تا این چند روزی که مادر جنابعالی نیستن ببرمت یک جایی که امن باشه
خندیدم و گفتم
-امن باشه؟ بیا برو بیرون من حوصله ی تو و اخلاق گندت و ندارم باهات یکجا زندگی کنم
پوزخندی زد و گفت
-خودم اول از همه فکر اینشو کرده بودم، میبرمت پیش یکی از آشناهامون
با صدای بلندی گفتم
-من اینجا راحتم الانم برو بیرون
با تقه ای که به در خورد نگاهم و به سمت در بردم
-ساحل خانوم خوبید؟
صدامو صاف کردم و آروم گفتم
-بله ممنون ببخشید شمارو هم از خواب انداختم
-این چه حرفیه فکر کردم اتفاقی افتاده
-نه شما برید
با صدای پاهاش فهمیدم که رفته، کمی آرومتر شدم که کامران گفت
-خود دانی ولی اگر مامانت بهم زنگ زد همه چیز و بهش میگم، تصمیمت و بگیر تا پنج دقیقه ی دیگه منتظر میمونم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:63 بدون توجه بهم از کنارم رد شد و داخل خونه شد و من هنوز متعجب بودم که این
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:64
با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس برداشتم و درو قفل کردم و رفتم پایین و سوار ماشینش شدم، حرفی نزدم و داشتم به این فکر میکردم که شاید یکم نرم شده و دلیل این کاری هم که کرد و نمیدونستم، با صدای کامران نگاهم و از بیرون گرفتم و به اون دادم
-اینجایی که داری میری خونه ی عمه ی پدرم هستش تقریبا نزدیک خونه ی منه، صبحا خودت تاکسی میگیری و میای شرکت، این دو سه روزه حالم خوبه نمیخوام زیاد ببینمت حالم و بد کنی پس زیاد دور و بر من پیدات نمیشه فهمیدی؟
حرفی نزدم که اونم سکوت کرد تا رسیدیم به جلوی یک در بزرگ، از ماشین پیاده شدم و پشت سره کامران رفتم داخل خونه، با خانومی تقریبا شصت ساله رو به رو شدم که اومد سمت کامران و بغلش کرد و گفت
-سلام پسرم خوبی عمه؟
کامران:سلام عمه جون ممنون خوبم شما بهترین؟
عمه: قربونت برم
بلاخره عمه نگاهی به من کرد و رو به کامران گفت
-این خانوم مهمونت بود؟
کامران اومد این سمت و رو به عمش گفت
-بله، یک چند وقتی مهمون شما هستن خانوم ساحل صبوری از یک شهر دیگه اومدن جایی و نداشتن گفتم بیارمشون اینجا
-کار خوبی کردی
بعد هم عمش رو کرد به منو گفت
-سلام ساحل خانوم
لبخندی زدم و گفتم
-سلام ببخشید مزاحم شدم
-مزاحم چیه دخترم مراحمی
کامران از عمش خداحافظی کرد و رفت و حالا من مونده بودم و عمه ی پدر کامران، با مهربانی اتاقی بهم نشون داد و گفت
-اینم از اتاق تو دخترم
-ممنونم نیازی نبود...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:64 با رفتنش و تهدیدی که کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم، سریع چند تیکه لباس
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:65
خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم کیمیا کلاس های شبانه داشت این روزها و شبنمم که درگیر کاراش بود و بیشتر وقت هاهم پیش مرتضی بود و الا میرفتم پیش اونا که نخواد این کامران و همش ببینم.
با صدای عمه ی کامران از فکر در اومدم و نگاهی بهشون کردم
-دخترم راحت باش اینجا فکر کن خونه ی خودته
لبخندی زدم و گفتم
-ممنون ببخشید مزاحم شدم
-مزاحم چیه مراحمی منم چند روز از تنهایی در میاری، شام خوردی؟
-بله خیلی ممنونم
-پس بگیر بخواب عزیزم
-ممنونم شبتون بخیر
-شبت بخیر
لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با فکر اتفاقات امروز به خواب رفتم، با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم و سریع لباسام و عوض کردم و آروم واسه اینکه عمه بیدار نشه از خونه اومدم بیرون و چون اون طرفه ایستگاه اتوبوس نبود مجبور بودم یکم از راه و پیاده برم، با صدای بوق ماشینی نگاهم و بهش دادم که دیدم کارن و کامران تو ماشین بودن
کارن: خانوم صبوری بفرمایید با ما برین
-مزاحم نمیشم خودم دارم میرم
کارن:بفرمایید
از سر مجبوری رفتم و سوار ماشین شدم که کارن گفت
-شما اینورا چیکار میکنید؟
مونده بودم چی بگم بهش و نگاه قیافه ی کامران میکردم که خیلی خونسرد داشت با گوشیش ور میرفت
-چیزه یک کار اداری داشتم مجبورم شدم بیام
-آهان
با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و مثل همیشه مشغول کارای شرکت شدم که با صدای گوشیم نگاهی بهش انداختم و دیدن اسم کیمیا دکمه اتصال و زدم
-الو؟
-سلام ساحل خوبی؟
-سلام عزیزم خوبم تو چطوری؟
-سرت خلوته؟
-نه زیاد
-میخوای بعدا زنگ بزنم
-نه عزیزم بگو
-امروز اومدم جای خونه نبودی؟
-آره حالا بعدا برات همه چیز و توضیح میدم
-ببین یک چیزی میگم باورت نمیشه
-چی؟
-کارن بهم زنگ زد ازم خواستگاری کرد
با صدای بلند خندیدم که دوتا آقایونی که اونجا نشسته بودن متعجب بهم خیره شدن، سریع خودمو کنترل کردم و آروم گفتم
-واقعا؟
-اهوم حالا امروز عصر بیا خونه ی من بهت میگم
-باشه الان سرم شلوغه فعلا
گوشی و قطع کردم و توی دلم هی اینو مرور میکردم و میخندیدم.
تا عصر تمام کارام و کردم و بعدش ماشینی گرفتم و راهی خونه ی کیمیا شدم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:66
زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخل؛ روی مبل نشستم و با صدای بلندی به کیمیا که تو آشپز خونه بود گفتم
-بیا نمیخواد چیزی بیاری باید زود برم فقط بیا برام تعریف کن چی گفت
با سینی چای اومد و گذاشت جلوم و گفت
-ببین ساحل زنگ زد و اول گفت قرار بزاریم و منم گفتم نه اگه میشه تلفنی بگید...
با ادا هایی که در میاورد همونطور که چای رو میخوردم خندیدم
-خلاصه یکم من من کرد و گفت: اگه میشه بیام خواستگاری
-ایول خب؟
-منم گفتم وضعیت زندگیمو و اونم گفت حالا امشب قراره بریم کافی شاپ
-خوبه پسر خوبیه من که ازش خیلی خوشم میاد
-میخوای تو برش دار
خندیدم که گفت
-راستی نگفتی امروز کجا بودی!؟
-دیشب خونه بودم یهو کامران اومد خونمون و گفت مامانت گفته اینجایی و منم وظیفه دارم که ازت مراقبت کنم تا وقتی مامانت میاد، بعد من گفتم نمیام و اونم گفت اگر نیای به مامانت همه چیز و میگم
-عجیبه ازش
-اما منم فکر میکردم بهتر شده ولی نشده
-ولش کن عزیزم خودتو ناراحت نکن
-اهوم من برم دیگه
-میموندی
-کار دارم
از جام بلند شدم و بوسی روی لپاش کاشتم و گفتم
-خداحافظی، امشب خوش بگذره
خندید که خداحافظی کردیم و از خونه زدم بیرون، تا رسیدن به خونه ی عمه ی کامران با مامان صحبت میکردم که با دیدن اینکه در خونه باز و آمبولانس جلو دره قلبم داشت وایمیستاد، آروم با قدم های لرزون رفتم داخل و...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخ
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:۶۷
با دیدن چند تا آدم که دارن جیغ و داد میکنن قلبم داشت می ایستاد، رفتم سمتشون و از هرکدوم می پرسیدم چیشده جوابم و نمیدادن با دیدن تختی که دارن میبرن سریع رفتم سمتش و با دیدن عمه ی کامران روش دیگه کنترلم دست خودم نبود و داشتم میوفتادم، رفتم سمت یکی از اون دکتر های اورژانس و با بغض گفتم
-چیشده؟
-شما از بستگانشون هستین؟
-نه ولی آشنا هستن
-سکته ی قلبی کردن لطفا اگر از بستگانشون خبر دارین اطلاع بدین بهشون
بعد هم سریع رفتن و سوار ماشین شدن و تا خواستم بپرسم کدوم بیمارستان میرن زود رفتن، سعی کردم کنترل خودم و حفظ کنم و شماره ی کامران و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد
-الو؟
-سلام کامران
-چرا زنگ زدی؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم
-عمت حالشون بده
صدای لرزونش و قشنگ متوجه میشدم
-چیشده؟
-بردنشون بیمارستان
-کدوم بیمارستان؟
-نمیدونم ولی...
با صدای بوق گوشی و قطع کردم و از خونه اومدم بیرون و سعی کردم از آدمای اونجا آدرس بیمارستان بپرسم، با اومدن کامران رفتم سمتش که گفت
-هنوز نفهمیدی کدوم بیمارستانه؟
-بیمارستان شریعتی بردنشون
سریع رفت سوار ماشین شد و منم زودی رفتم سوار شدم، انقدر تند میرفت که هر لحظه میترسیدم تصادف کنیم، با رسیدن به بیمارستان سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل، کامران سریع رفت جای پذیرش و گفت
-خانوم سودابه سرابی کجا هستن؟
خانومه نگاهی به کامپیوتر جلوش کرد و گفت
-از بستگانشون هستید؟
-بله لطفا سریع بگید
-متاسفانه فوت شدن
تمام نگاهم اون لحظه به کامرانی بود که بی قرار دور خودش میچرخید، با شکسته شدن چیزی نگاهی به دسته کامران کردم که داشت خون میومد و شیشه ی بیمارستان و شکسته بود، رفتم سمتش و با نگرانی گفتم
-کامران دستت؟
مچ دستش و گرفته بود و همونجوری به افرادی که دورش میگفتن«چیشده؟» گفت:
-خوبم چیزی نیست
بردنش و دستش و باند پیچی کردن.
....
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۶۷ با دیدن چند تا آدم که دارن جیغ و داد میکنن قلبم داشت می ایستاد، رفتم سمت
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:68
خیلی تشیع جنازه ی خلوتی بود چون زیاد فامیلی نداشتن و بیشتر همسایه ها بودن، مشغول چای ریختن بودم که کارن اومد و خواست چای و ببره که گفت
-خانوم صبوری من متوجه نمیشم شما اینجا چیکار میکنید
-بعدا بهتون توضیح میدم
سر تاییدی نشون داد و رفت بیرون، نمیخواستم زیاد بیرون باشم و واسه همین خودمو توی آشپزخونه مشغول میکردم، با صدای زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم، کیمیا بود و تماس تصویری هم گرفته بود، دکمه ی اتصال و زدم
-سلام
-وا سلام ساحل کجایی؟چرا صدای روضه میاد؟
با صدای آرومی گفتم
-مگه نمیدونی؟
-نه تعزیه ای؟
-ببین بعدا باهات صحبت میکنم الان شرایطش نیست
گوشی و سریع قطع کردم و منتظر صحبتی از جانب اون نشدم.
بلاخره تا آخر شب مجلس تموم شد و تموم مهمون ها رفتن و منم وسایلم و جمع کردم و از پله ها اومدم پایین که دیدم کامران روی مبل دراز کشیده و همون دستی که آسیب دیده بود هم روی چشماش گذاشته و کارن هم خونه نبود، آروم قدم برداشتم سمت در که با صدای کامران برگشتم سمتش
-کجا میری؟
-میرم خونمون دیگه
از جاش پاشد و روی مبل نشست و گفت
-هتل برات میگیرم
چون حالش بد بود نمیخواستم زیاد باهاش دعوا کنم اما منم شرایط خوبی نداشتم
-من نمیفهمم وقتی خونه ی خودمون توی تهرانه چرا باید برم هتل
-چون کلا نفهمی
-با من درست حرف...
وسط حرفم پرید و گفت
-میتونی بری ولی خودت میدونی و مامانت
خدایا چرا منو از دست این نجات نمیدی، کلافه گفتم
-هرکار دلت میخواد برو بکن دیگه هیچ چیزی واسم اهمیت نداره
در و باز کردم برم که با کاوه رو به رو شدم، خواستم از کنارش بگذرم که گفت
-خانوم صبوری شما برای من توضیح ندادین؟
-چیو؟ مهمه اصلا؟
-برای من مهمه
خواستم حرفی بزنم که کامران گفت
-ولش کن کارن خودم برات توضیح میدم بزار بره
کیفم و برداشتم و رفتم از خونه بیرون و هنوز توی حیاط بودم که گوشیم زنگ خورد، ایندفعه مرتضی بود
-بله؟
-سلام ساحل خانوم خوبید؟
-سلام ممنون خوبم
-راستش نگرانتون شدم کجایین؟
-نگران نباشید میگم براتون
-باشه هرطور صلاحه خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی و گذاشتم توی جیبم و در حیاط و باز کردم و رفتم بیرون و بازم مجبور بودم تا یک جایی و پیاده برم.
با صدای بوق ماشینی نگاهم و بهش دادم که دیدم چند تا پسر داخل ماشین هستن و هی دارن بوق میزنن...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:68 خیلی تشیع جنازه ی خلوتی بود چون زیاد فامیلی نداشتن و بیشتر همسایه ها بود
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:69
دیگه داشتن کلافم میکردن که برگشتم سمتشون و خواستم چیزی بگم که ماشین کامران رد شد و از ماشین پیاده شد و بدون اینکه بخواد چیزی بگه خود پسرا رفتن، اومد سمتم و گفت
-ببین خانوم محترم من اصلا نمیخوام ببینمت ولی نگران اون مادرتم که خدایی نکرده این خبر و از من نشنوه و بلایی سرش بیاد
-تو اصلا معلوم هست چته؟ ولم کن توروخدا من چیکار کنم؟
-گفتم که یک هتل برات میگیرم
قدمی سمتش برداشتم و گفتم
-چرا دلیل اینکارتو نمیگی؟
-خوش خیال نباش، اون چیزی که تو ذهن تو داره میگذره نیست، بیا سوار ماشین شو
رسما اون ذوقی هم که داشتم و از بین برد، یک چیزی اینجا درست نبود من نباید عاشق این پسر بشم نباید! با صدای بوق ماشین رفتم و صندلی عقب سوار شدم و بهش گفتم
-منو برسون خونه ی کیمیا
-من تاکسی تلفنیت نیستم
-نزدیک همینجاست شاید شب و اونجا موندم
کلافه دستی به موهای آشفتش کشید و گفت
-آدرس و بگو
آدرس و بهش گفتم و راه افتاد، خیلی قیافش گرفته بود و شاید از قبلش مظلوم تر شده بود به خاطر مرگ عمه ی پدرش، چه پا قدمی داشتم من! هم رفتم خونه ی بنده خدا از دنیا رفت.
با رسیدن به جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم و آروم تشکری کردم و زنگ خونه ی در کیمیا رو زدم که با صدای تیکی باز شد و رفتم داخل، با رسیدن به دم در سریع پرید بغلم که خندیدم و گفتم
-وا چیشده کیمی؟
-نگرانت شدم بابا چرا لباس مشکی تنته؟
-داستانش طولانیه بریم تو خونه برات میگم
-باشه بیا
رفتم تو خونه و دوش آب گرمی گرفتم و لباسام و عوض کردم و به مامان و سهیل زنگی زدم و وقتی از حال هردو با خبر شدم روی مبل نشستم که کیمیا دو تا لیوان قهوه گذاشت روی میز و گفت
-خب بگو
داستان و کامل براش تعریف کردم که گفت
-خدا بیامرزه شون، حالا تو کجا میری؟
-امشب که کلاس نداری؟
قهوه اش و برداشت از روی میز و گفت
-نه
-امشب و پیش تو میمونم فردا رو هم احتمالا میرم هتل دیگه
سری تکون داد که گفتم
-تو چیشد؟
-چی؟
-خودتو به اون راه نزن
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:69 دیگه داشتن کلافم میکردن که برگشتم سمتشون و خواستم چیزی بگم که ماشین کامر
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:70
-کارن و میگی؟
از قهوه ام کمی خوردم و گفتم
-اهوم
-همه چیز زندگیم و گفتم و اونم همه چیزشو گفت، بعدم گفت باهم ازدواج کنیم...
-حتما توهم گفتی باشه؟
-نه بابا من گفتم فعلا باهم دوست بشیم که نمیدونم چرا اما مخالفت شدیدی کرد و بعد هم نمیدونم همین خبر عمه ی باباش و دادن که سریع خداحافظی کرد و رفت
تقریبا مطمئن بودم چه دلیلی داشت و خیلی واسه ی کیمیا خوشحال بودم اگر میخواست با این پسره ازدواج کنه.
بعد از کمی صحبت کردن از خستگی زیاد روی مبل خوابم برد که با صدای کیمیا از خواب پریدم
-ساحل پاشو بابا مگه شرکت نمیری؟
-الان حاضر میشم
لباسام و تنم کردم و با کیمیا از خونه زدیم بیرون که با کارن رو به رو شدم، تا مارو دید از ماشین اومد پایین و قدم برداشت سمت ما و گفت
-سلام
هردو سلامی کردیم که رو کرد به منو گفت
-میرین شرکت؟
-بله
-من میتونم برسونمتون فقط با کیمیا خانوم یک کار کوچیک داشتم
لبخندی زدم و دستی روی شونه کیمیا گذاشتم و رو به کارن گفتم
-نه دیگه من خودم میرم میبینمتون
از اونجا دور شدم و تصمیم گرفتم پیاده تا شرکت برم، بعد از یک ربعی رسیدم و رفتم داخل و چایی واسه ی خودم ریختم و روی صندلی پشت میز نشستم و مشغول کارام شدم.
اونروز خیلی حال خوبی داشتم و خودمم دلیلشو نمیدونستم، با صدای دستگیره در نگاهی به اتاق کامران کردم که اومد بیرون، سلامی بهش کردم که سری تکون داد و رفت بیرون؛ باز شروع کرده بود این کاراشو واقعا داشتم دیوانه میشدم؛ با صدای گوشیم دست از فکر کردن برداشتم و نگاهی بهش کردم که شماره ی زیبا بود، شماره رو وصل کردم و گفتم
-الو؟
-سلام مادر خوبی؟
-شمایی مامان جان قربونت برم شما خوبی؟
-خدانکنه مادر منم خوبم
-جانم کاری داشتی؟
-زنگ زدم بگم پاشین بیاین قم
خندیدم و گفتم
-چی میگی مادر من؟ هزار تا کار دارم
-دست شوهرتو بگیر بیا
هعی مادر مارو باش...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:70 -کارن و میگی؟ از قهوه ام کمی خوردم و گفتم -اهوم -همه چیز زندگیم و گفتم و
تقدیم نگاهتون☝️🏻❤️
۹ پارت تقدیمتون🌼
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story🎬
ازآنزمانکہنگاهمبہنگاهتوگرهخورد
تمامآرزویماینشدهاست
کہکاشمیشددنیارا
ازقابچشمهایتودید...
همانچشمهایےکہغیرازخداراندید...(:'
#شهیدعلیخلیلی♥
#سالگردشهادتتمبارک🌻