بغض این مرثیه ما را در گلو پیچیده است
شرح آثارش دراز و راز او پیچیده است
نکتهها باریکتر از موست در اینجا ولی
موبهمو خواندم روایت همچو مو پیچیده است
جام لاله خون شد و داغ شقایق تازه گشت
طعم صدها درد در کام سبو پیچیده است
شعله با در صحبتی مرموز و حرفی گرم داشت
از تباش پرهیز کن این گفتوگو پیچیده است
بوی یاس سوخته در بوی دود و خاک و خون
در فضای خانه چندین رنگ و بو پیچیده است
پشت سر آه و نوای کودکان نوحهخوان
داد و فریاد اراذل روبرو پیچیده است
سرو را در سینه ترسی نیست از سوز خزان
گر چه در این باغ بادی کینهجو پیچیده است
خواهش تابوت، آمال علی را پنبه کرد
نسخهی بهبودی این آرزو پیچیده است
یک نفس بعد از پدر راحت نبود از درد و رنج
بر تن و جانش بلا از چارسو پیچیده است
حل این مشکل بهدست "دست حق" ممکن نشد
این گره کورست ؛ آسانش مجو ، پیچیده است
#امید_امیدزاده
نشناخت آنچنان که تویی هیچکس تو را
مدحِ خدا به آیهی تطهیر بس تو را
لحظهبهلحظه زندگیات یادِ مرتضیست
مشغول خود نکرد جهانِ عبث تو را
هستی چو حلقهایست کفِ دستهای تو
لاهوت همچو طاقچه در دسترس تو را
مرغی! -پر از طراوتِ پرواز- ای دریغ!
این پستآشیانهی دنیا قفس تو را
آیینهای زلالی و پاکیزه از غرض
هرگز نبود در دلِ پاکت هوس تو را
تو مادری برای نبی؛ او تو را پدر
تو همدمی برای علی؛ او نفس تو را
دریای بیکرانهای! -آرام و ژرفخو-
بیارزشست غائلهی خاروخس تو را
سیمرغِ ذوالجلالی و در این دو روزِ عمر
این دشمنانِ سستعناصر مگس تو را
مبهوتِ ارتفاعِ مقام تو ماندهایم
باید شناخت ذاتِ خدا را سپس تو را
#امید_امیدزاده
به یکتاییِ حق اقرار کرده جانِ آگاهش
صراطِ رب نمایانست در پیچوخمِ راهش
سراپا روی و خوی و سیرتش رنگِ خدا دارد
شهادت میدهد اوصافِ حق را چهرهی ماهش
حدیثِ سلسله خواندهست و نیشابور پاکوبان
پیِ آن کاروان افتاده -مجذوبِ پرِ کاهش-
چرا قلبِ سیاهِ ما نگردد روشن از مِهرش؟
که سنگِ تیره شد: فیروزه در پای قدمگاهش
عطوفت از قنوت دستهایش میچکد یعنی:
خدا حظ میکند وقتی که او میخواند اللهش
به یاربیاربش بارانِ رحمت میشود نازل!
که قلبِ آسمانها بشکند از سوزِ یک آهش
نه سلطانِ خراسان، بلکه سلطانِ همهعالم
به پابوسِ حرم آیند دائم رعیت و شاهش
مُحبش را چو جانِ خویشتن دانم -به لطف او-
به سینه در تمامِ عمر دارم بغضِ بدخواهش
#امید_امیدزاده
مگو که: از نگهش ناامید خواهم شد
سزای نعرهی هَل مِن مَزید خواهم شد
مرا خطاب مکن: شاخهی شکستهی سرو!
بگو که ساقهی مجنون بید خواهم شد
اسیرِ ظلمتِ محضست شهرِ خاموشان
به سوی صبحِ رهایی نوید خواهم شد
به دوستان برسانید: در تنورِ بلا_
سیاهرویم و روزی سپید خواهم شد
اگر چه زار و نحیفم؛ اگر چه کوچک و خرد
به زیر سایهی لطفش رشید خواهم شد
وجود خویش چنان گم کنم که خواهی دید:
در انتهای افق ناپدید خواهم شد!
به راهِ دوست به صد شوق بگذرم از سر!
قتیلِ تشنهلبِ ظهرِ عید خواهم شد
قرارِ محکم و سختیست بیگمان اما
به جانِ عشق که آخر شهید خواهم شد!
#امید_امیدزاده
🔷️ جِدیّتِ شعر
خیال در زمینهی شعر یکی از عناصر ممیزهی شعر نسبت به نظم و یا بهعبارت عامتر، وجهِ تمایزِ ادب و زبان است.
ما اگر ادب را سخن پرورده و زبان غنیشده بدانیم آنچه به زبان، زیبایی میبخشد خیالانگیزی است. تخییل موجب جذابیّت کلام و تاثیرگذاری بیشتر آن در مخاطب است که سخنشناسان آنرا《بلاغت》گویند.
یکی از فنون علم بلاغت، فن بیان است _که بر پایهی چهار روش اصلی تشبیه و استعاره و مجاز و کنایه تدوین یافته_ و در کنار فن بدیع _که شامل آرایههای لفظی مثل ترصیع و تجنیس و تکرار و قلب و... و آرایههای معنوی مثل ایهام و تلمیح و تناسب و مبالغه و تجاهل العارف و..._ و همچنین فن معانی _که به بحث معانیِ ثانویهی کلام و ایجاز و مساوات و تقدّم و تاخّرِ نحوی میپردازد_ علم بلاغت یا زیباشناسی سخن را تشکیل میدهد که البته شرط اولیهی آن فصاحت یا شیوایی کلام است.
علاوه بر اینها علم عروض و قافیه نیز در تخییل و زیبانمودن شعر در ذهن و دل مخاطب تاثیر بهسزایی دارد.
مجموع این فنون و آرایهها و شگردها و صنایع موجب پروردهشدن و غنای زبان و تبدیل آن به ادب میگردد و در این فرایند، تفاوتی بین شعر و نثر هم وجود ندارد.
بنابراین لزوماً اینگونه نیست که ادب با بهرهگیری از قوهی خیال، خارج از عالم واقع و جدیّت قرار گیرد مگر اینکه خیال را صرفاً به اغراقهای غیرواقعی و توهمات سوررئالیستی محدود نماییم و نتیجه بگیریم که شعر از مقولهی جِد نیست!
بهعنوان نمونه همانگونه که ما به ادبیّت و شاعرانگی متون نثری همچون مرزباننامه و تاریخ بیهقی و خسی در میقات آل احمد و کویر شریعتی معترفیم نمیتوانیم به جدیّت و واقعنگری و کاربرد علمی و تاثیر عینی این متون قائل نباشیم.
قطعاً متون نظم نیز در ادبیات فارسی شامل حکم فوق هستند و ما نمیتوانیم ماهیّت و کاربرد آنها را صرفاً تفنُنی و طنز و شوخی بدانیم که پدیدآورندگان آن هدفی جز سرگرمی مخاطبان و پروازدادن ذهن خوانندگان به عوالم خیالی و غیرواقعی نداشتهاند!
بنابراین شعر را باید در منظومهی زیباشناسی ادبیات و بلکه بالاتر از آن در ساحتِ کلی هنر دید و بررسید و ذات اصلی و ماهیت فلسفی و تاثیر روانشناسی و فرهنگسازی اجتماعی آن را کاوید که اساساً چرا هنر بهوجود میآید و چه فایدهای دارد؟
آیا هنرمند و هنردوست فقط در پی فرار از واقعیت بیرونی و به سخرهگرفتن جدیّت زندگی است تا از آلام و سختیهای دنیا رهایی یابد و با رفتن به عوالم خیالی از غصهی حیات نجات پیدا کند؟!
بهنظر میرسد پاسخ به این پرسشها برای شناخت درست شعر و نقد علمی آن و همچنین نوع مواجههی ما با ادبیات و هنر و سپس در مرحلهی بعد خلقِ شعر ماندگار و آفرینش ادبیِ ارزشمند، واجب و ضروری باشد.
@omidzadeh_yakarim
شاعر مراقب باش با《غاوون》نیامیزی!
شان《قلم》با حرفِ گودِ《نون》نیامیزی!
شعرِ تو با روحِ بشر پیکار خواهد کرد
شعرِ تو بازی نیست شعرت کار خواهد کرد
از بوی جوی مولیان بشنو غم ما را
بشنو صدای پای اسبانِ بخارا را
اینکه چگونه شعر ، کار خویش را کرده
پای امیری را بهسوی خانه وا کرده!
بنگر چه آسان پاکزادِ سرزمینِ طوس
محمود را در شاهنامه میکند منحوس!
از جذبهی سحرآفرین شمس منظومی
با شعر ، مولانای بلخی میشود رومی!
دیدی که سعدی، شعر خود را رنگِ دین دادهست
اخلاق و حکمت را به خوردِ مفسدین دادهست
حافظ برغمِ کفرِ ظاهر ، عارفِ دهرست
در عاشقی و بدندیدن شهرهی شهرست
با رندی خود، عالمی را محوِ شعرش ساخت
طرحی نو از تفسیرِ قرآن در غزل انداخت
از مکتبِ صائب، حدیثِ دل بیاموزیم
در عینِ کثرت، وحدت از بیدل بیاموزیم
بوی بهار از شعرِ مشروطه هویدا بود
در شعرِ نو، گلپونههای ذوق پیدا بود
شعرِ سپید آغازِ عصرِ سردِ ماشینست
تصویری از ابهامِ انسانِ نخستینست
هر دوره با تلفیقِ احساس و خیال خویش
کردند اوهامِ بشر را ماتِ فالِ خویش
افکارِ خود را در زبان فاخری بردند
در این مسیرِ سخت خود را سخت آزردند
با قافیه ، با وزن ، با علمِ بلاغت ، خوب
فتحِ جهان کردند با تیغِ فصاحت ، خوب
برخیز و این ابزار را محکم بگیر ای دوست!
بُرد هنر را هیچ، دستِ کم نگیر ای دوست!
غافل اگر ماندی ندارد سود ، مدِّ آه
دزدان اندیشه کمین کردند ؛ بسمالله!
نه خود اسیرِ انحراف از نورِ ایمان باش
نه با کلامت دیگران را سایهگردان باش
شاعر! شعورِ تو شعارِ شعر و زیباییست
والاییِ تعبیرهایت رمزِ ماناییست
《الّا الذین》ِ آیه را سرلوحهی خود ساز
آنگاه سَرکن با سرودِ عاشقی آواز
#امید_امیدزاده
🔶️ سخن میگوییم یا قَدَح میگیریم؟!
گرچه دوریم بهیاد تو قدَح میگیریم
بُعد منزل نبوَد در سفر روحانی
این بیت زیبا از غزلی با مطلع:
اَحمدُالله علی مَعدلهِالسُّلطانی
احمدِ شیخاویسِ حسنِ اِلکانی
از خواجهی شیراز است.
اما بهدرستی معلوم نیست که چرا مصرع اول این شاهبیت به این صورت تحریف شده و بر سر زبانها افتاده است:
گرچه دوریم بهیاد تو سخن میگوییم!
در حالی که در نُسَخِ معتبر دیوان حافظ
این بیت صرفاً به همان صورت اول، ثبت شده و تصحیف یا اشتباه نگارشی هم اتفاق نیفتاده است و هیچ اختلاف نسخهای نیز وجود ندارد مگر اختلاف در فعل "میگیریم" در تصحیح خانلری و "مینوشیم" در تصحیح غنی و قزوینی!
با دقت در مضمونِ شعر درمییابیم که صورتِ اصلیِ بیت، دارای ساختاری کاملاً شاعرانه و معنایی والا و مفهومی خیالانگیز است که در ریختِ تحریفشدهی آن بههیچوجه این معنا دریافت نمیشود.
دکتر سعید حمیدیان در کتاب شرح شوق که در شرح و تحلیل اشعار حافظ نگاشتهاند ذیل این بیت آوردهاند که:
《بهیاد کسی نوشیدن(یا: یادکردن از کسی در بادهنوشی) کاربردی کهن است و در شاهنامه بسیار آمده...مثلاً رستم در دیدار با بهمن:
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که: برگیر از آنکس که خواهی تو یاد
(۲۳۹،۶)
...در حافظ چندین بار به این معنی آمده است، مثل:
بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد (۱۹۸/۹)
در مقامی که به یاد لب او مینوشند (۲۷۵/۶)
مضمونِ لَختِ دوم همان است که سعدی بدینگونه بازگفته است:
گر به دوری سفر از دوست جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوتهنظرم
(غزل۳۸۳)
تفاوت ایندو در عارفانه بودن بیت سعدی و بهرهگیری از مضمونی عرفانی برای مدح در سخن حافظ است.》
(شرح شوق، جلد پنجم، ص ۳۹۶۴)
همانطور که اشاره شد استفاده از مضمون مادیِ"قدحنوشی و میگساری به یاد دیگری" برای یک نتیجهگیری عرفانی که: در عالم معنا بُعد مکان اهمیتی ندارد زیرا آنجا قلمروی دل است و ساحتِ حقایق که جسمانیّت و دوری ظاهری برای ارتباط قلبی و باطنی ملاک نیست و بُعدِ منزل، مانعی برای سفر روحانی نمیباشد از هنرمندیهای بزرگ این شاعر است.
حافظ در اینجا با رندانهترین صورت ممکن مفهوم عرفانیِ "ذکر" که به معنی یادآوری و یادکرد است را به رفتاری عرفی در آدابِ بادهنوشی و شرابخواری _که عملی خلاف شرع و ضدّ معنویت و موجب سُکر و ازالهی عقل است_ گره میزند و کارکردی عارفانه از آن استخراج مینماید.
برای یاد خدا یا توسل و زیارت اولیای خدا تنها کافی است که انسان توجه قلبی پیدا کند! همین امر کافی است تا ارتباط روحانی برقرار شود و ذاکر/زائر از مذکور/مزور کسب فیض کند و با او سخن بگوید و نجوا کند.
و اسمع دعائی اذا دعوتک و اسمع ندائی اذا نادیتک و اقبل علیّ اذا ناجیتک...(مفاتیحالجنان، مناجات شعبانیه)
بنابراین برای ملموس و دمِ دستیکردن این مضمون نه تنها هیچ نیازی به این تحریف عوامانه _که ظاهراً با هدف اسلامیزهکردن شعر حافظ انجام شده_ نیست بلکه با این کار، تمام هنرمندی و خیالانگیزی و بلاغت شاعرانهی بیت(حداقل در مصرع اول) از بین رفته و تبدیل به یک مضمون سادهی منظوم شده است.
تحریفکنندگان این شعر به ایننکته آگاهی یا توجه نداشتهاند که اتفاقاً آوردن تصاویر پارادوکسی و متناقضنمایی از شگردهای اصلی حافظ است تا به این روش تاثیرگذاری شعر را دوچندان نماید.
آوردن یک مضمونِ مادی در مصرع اول و بلافاصله یک نتیجهگیری عرفانی در مصرع دوم ظاهراً یک تناقضِ لاینحل برای آنها ایجاد کرده که این تحریف ناشیانه را مرتکب شدهاند در حالیکه زیبایی کلام در همینجاست.
ضمن اینکه بهنظر میرسد بهلحاظ دستور و منطق زبان "با کسی سخنگفتن" صحیح است نه "با یاد کسی سخنگفتن" و این دستکاری غلط در ساختار جمله نیز باعثِ ضعفِ تالیف و ایراد زبانی شده و به همین علت دایرهی تحریف، گستردهتر شده است:
گرچه دوریم ولی با تو سخن میگوییم!!
@omidzadeh_yakarim
ای مرجعِ ضمیرِ من ای روحِ در تنم
ای جانِ جانِ جانِ من ای منتر از منم
من کیستم بگو؟! تو بگو با من ای رفیق!
اصلِ وجود! عمقِ دلم! سایهی تنم!
با سروهای باغِ تو همپایه نیستم
در گوشهی چمنکده، همدرسِ سوسنم
میسوزم و به جانِ جهان شعله میکشم
من گوی آتشینِ درونِ فلاخنم
جنسیّت از حقیقتِ جان هست مُنفصل
با من مگو که مَردَم و با من مگو زنم!
رفتم بهسوی عشق و فراری شدم از آن
پیراهنم دریده و آلودهدامنم
پروانگی، امیدِ دلم بود؛ ای دریغ_
یکعمر، دورِ قلبِ خودم پیله میتنم
یکعمر، خوردم از خودی و پیکری نماند
خنجر بهدست دارم و بر خویش میزنم
#امید_امیدزاده
@omidzadeh_yakarim
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷️ یکی از ویژگیهای مهمی که شاعران بزرگی همچون سنایی، عطار، فردوسی و مولوی را جزو برترین سخنواران پارسیگوی قرار داده است نه لزوماً صنعت شعری و آرایههای ادبی و... بلکه《هنر رمزانگاری》و تلقّی رمزگونه از مفاهیم غیررمزی و داستانها و حکایات معروفی است که شاید مردم سالها آنها را شنیده بودند اما هرگز به تاویل معرفتی و عرفانی آنها نیندیشیده بودند که این هنر، خود بالاترین کشف مفهومی و معنوی از واقعیتهای عینی و طبیعی و عمیقترین مضمونیابی محوری و کلینگر است که استاد بزرگوار دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی در کتاب مستطاب زبان شعر در نثر صوفیه (درآمدی به سبکشناسیِ نگاهِ عرفانی) بطور کاملاً محققانه آنرا کاویده و تبیین نموده است که مطالعهی آنرا به همهی علاقهمندان فرهنگ و ادب پارسای پارسی توصیه میکنم.
و اینک حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی از بخش پنجم الاهی نامهی حکیم #عطار_نیشابوری که استاد بخشی از ابیات آنرا در کتاب یادشده آوردهاند را با هم میخوانیم :
یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست و یک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علیالجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست؟
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست-
که معلومم کنی از دوستداری
که تو اینجایگه اندر چه کاری؟
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
به زندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریدهجانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغمبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل!
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا افراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اَکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مَردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران برگیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
به خلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت به ایران شریعت
بر کیخسروِ روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یکیک ذرّه جاوید
به رأی العین میبینی چو خورشید
تو را پس رستم این راه پیرست
که رَخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
بَرش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی!
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین مابین باشی
نه مرد خرقهای نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
ز جِلفی از مسلمانی بریده
به ترسائی تمامت نارسیده
پ ن :
« مدروس »
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) کهنه ، فرسوده شده .
[ فرهنگ فارسی معین | واژه یاب ]
« شولی »
شولی . (اِ) شله . طعامی است . (فرهنگ فارسی معین ). آش روانی که از آرد پزند. ماده ٔ این لفظ با شل و شله یکی است . (فرهنگ نظام ). رجوع به شله شود.
[ لغت نامه دهخدا | واژه یاب ]
اگر چه میشود با عقل هم بیشک خدا ثابت
ولی در دل نیازی نیست گردد پیش ما ثابت
خدا نزدیکتر از ما به ما و ما از او دوریم!
منیّت از میان بردار تا گردد خدا ثابت
بیانِ بیّنه بر مدّعی فرضست ای کافر
خدا با ماست؛ تو باید کنی این ادعا ثابت!
همه هستی گواهی بر وجودِ خالقِ خویشند
تمام آسمانها مُعترف هستند از سیّاره تا ثابت
وطن آغوش دلدارست باید رَخت بربندیم
نمانده هیچ انسانی در این مهمانسرا ثابت
ز جا برخیز! جاری شو! بهسوی خانهی دلبر
نشستی گوشهی صحرای تنهایی چرا ثابت؟
خدا را میشناسم از ازل در صفحهی جانم
شده این معرفت از آیهی《قالوبلا》 ثابت
حدیثِ یار بشنو از لسانِ صِدقِ پیغمبر
به دل تسلیم شو تا بر تو گردد ماورا ثابت!
کلامِ حق فقط از قلبِ پاک آید برون بنگر
که گردد عصمتِ اولاد او از《اِنَّما》 ثابت
تزلزُل در دلِ عشاق باایمان نمیآید
شده مِهرِ خدا در سینهی اهلِ ولا ثابت
#اميد_اميدزاده
سبوکشانِ جمالِ خوشات خماراناند
پیادگانِ خُمات جُملگی سواراناند
بنای میکدهی عشق را بپا کردی
سپاهیانِ تو مستان و میگساراناند
قناریانِ گلستانِ عرش میخوانند :
غلامِ کوی شما در زمین هزاراناند
مَدیح و مَنقبتات را نگفته ، گفته همه
که شاعرانِ جنابات غزلشکاراناند
بهروی گنبدِ سبزت ، غبار ننشیند
مدافعانِ حریمِ تو باد و باراناند !
تویی تو محورِ اسلام و سیزده معصوم_
به دورِ نقطهی خالات نظرمداراناند
تمامِ حُسنِ خدا در وجودتان جمعست
که خاندانِ تو در هر زمان نگاراناند
شریفزاده و آقا و باوقار و نجیب
کریم و پاک و عزیز و بزرگواراناند
چراغهای هدایت ؛ حدیثشان همه نور
امیرهای کلام و سخنتباراناند
نشانههای خدا ؛ صاحبانِ پرچمِ عدل
و کاروانِ بشر را طلایهداراناند
هزار لاله دَمد زیرِ پای آلالله
کویرِ خشکِ دلِ خَلق را بهاراناند
مزارِ ثلثِ امامان ، کنارِ سروِ شماست
شکوفههای شهیدند و همجواراناند
به ذوق و شوقِ زیارت تمامِ اهلِ ولا
در آرزوی بقیعِ تو بیقراراناند
کسی به دشمنتان هیچجا محل ندهد
در آسمانِ شما ذرّهی غباراناند
#امید_امیدزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
نقدی بر یک غزل آیینی موفق :
شعر مذهبی و آیینی معاصر در گونههای مختلف خود امروزه دستخوش تغییرات و تحولات بدیع و تازهای شده است.
در گذشتهای نهچندان دور مدایح و مراثی اهلبیت(ع) عموماّ دارای درونمایهای ساده و مبتنی بر ذکر مناقب و فضائل یا بیان مصائب خاندان رسالت بود. اما امروزه با خلاقیت هنری اهل ادب و نگاه تازهی شاعران به وقایع تاریخ اسلام و سیرهی ائمهی اطهار شاهد نوآوریهای جذاب در عرصهی شعر آیینی هستیم.
یکی از آثاری که در سالهای اخیر مورد اقبال عموم ذاکران و مخاطبانِ شعر هیات و استقبال شعری بیش از هفت نفر از شاعران اهلبیت(ع) قرار گرفته و به اقتفای آن رفتهاند غزل کوتاه و زیبائی است از شاعر توانمند و اهل مطالعه _دوست عزیزم_ جناب آقای محمدعلی کردی در رثای شهیدهی شام حضرت رقیه(سلام الله علیها) که پس از خوانش این شعر به ذکر نکاتی دربارهی آن خواهیم پرداخت :
زخمهایم شده این لحظه مداوا مثلاً
چشمِ کمسوی من امشب شده بینا مثلاً
آمدی تا که تو همبازی دختر بشوی
باشد ای رأسِ حنابسته تو بابا مثلاً…
…مثلاً خانهمان شهر مدینهست هنوز
وَ تو برگشتهای از مسجد و حالا مثلاً…
…کار من چیست؟ نشستن به روی زانوی تو…
کار تو چیست؟ بگو… شانه به موها مثلاً…
یا بیا مثلِ همان قصه که آن شب گفتی
تو نبی باشی و من ، اُمِ ابیها مثلاً
جسمِ نیلی مرا حال ، تو تحویل بگیر
مثلِ آن شب که نبی فاطمه اش را مثلاً...
بنظر میرسد مهمترین ویژگی این شعر، ساختار روایی و داستانوارگی آن است. البته این روایت در برشی کوتاه، مختصر و تاثیرگذار از ماجرای اسارت و شهادت این طفل و دردِ دل کودکانهی او با سر مبارک پدرش در خرابه بیان شده است و میتوان گفت داستانکی است از یک داستان کوتاه که خود بخشی از رُمان حماسی_عاطفی بلند عاشوراست.
نکتهی بسیار مهم در این غزل _که ظاهراً از دید بیشترِ شاعرانی که به استقبال این شعر رفتهاند مغفول مانده است_ ایجاد فضای تصویری و مفهومی از یک بازی بچهگانه بین دختر و پدر قصه است. در واقع این گفتگو، بیانگر آرزوهای تحققنیافتنی و رویاهای کودکانهی این دختر است.
انتخاب هوشمندانهی ردیف در طراحی این تعامل دو نفره، نشان از ذوق بالای شاعر دارد که عیناً برگرفته از زندگی واقعی و روابط صمیمی و نگاه غیرجدی و رمانتیک بچهها به جهان پیرامونشان است.
این چینش معنایی با ایجاد بسترِ مصیبت در بیت اول که عمق درد راوی اولشخص قصه را مشخص مینماید شروع شده و پس از ایجاد ابهام در مخاطب نسبت به علتِ آوردن واژهی "مثلاً" در ردیف، تکلیف مخاطب را در مصرع اولِ بیت دوم، مشخص کرده و گفتگوی بازیگونهی روای و سرِ مقدس را با غافلگیری بلیغ و تاثیرگذار در مصرع بعد تکمیل میکند؛ و در بیت سوم با فضاسازی صحنهی بازی به تصاویر شعر عینیت تاریخی میبخشد و راوی را در نقش خاطرهگو قرار داده و مخاطب را به ماجراهای قبل از شهادت حضرت اباعبدالله(ع) برده و با یادآوری خاطرات خوش زندگی کوتاه این دختر در کنار پدر اثرگذاری عاطفی شعر را در بیت چهارم به اوج خود میرساند و با اشارهای کنایی به مصائب و لطمات وارده بر این پدر و دخترِ بزرگوار به کار خود خاتمه میدهد.
شاعر در دو بیت آخر نیز بهطور ماهرانهای با ترفند "گریز" یعنی انتقالِ موضوع و تغییر فضای داستان _که در مجالس مرثیهسرائی معمول است_ مخاطب را به مصیبتی بزرگتر یادآور میگردد و با کشفی شاعرانه دست به شبیهسازی این حادثه و ماجرای شهادت و تدفین شبانهی حضرت زهرا(س) میزند و شخصیتها و مصیبتهای آن دو ماجرا را کنایتاً با هم مقایسه میکند و با کار کشیدن درست و متنوع از ردیف جذاب شعر، آن را تمام میکند.
ویژگی دیگر این غزل، زبان ساده و روان و صمیمی آن است که باز هم کاملاً با موضوع شعر منطبق و همآهنگ است.
لحن کودکانه، سادگی، روانی و بهروز بودن زبان ، فضای عاطفی پررنگ شعر و ردیف جذاب و متفاوت آن موجب شده است که این اثر برجستگی خاصی پیدا کند.
گذشته از این عناصر فرمی و تکنیکی البته باید عنایت ویژهی اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) را هم در توفیق و اثرگذاری این شعر مدنظر داشت و این همان نکتهای است که جناب استاد شفیعی کدکنی تحت عنوان "امر بِلاکِیف و ادراکِ بیچگونه" مطرح میکند یعنی وجوهِ معنوی ناپیدا و غیرمحسوسی که در دلنشینی یک اثر هنری وجود دارد ولی قابلِ توصیف نیست.
با آرزوی موفقیت روزافزون برای شاعر خوشقریحهی این شعر و تمام شاعرانی که پاسدارِ قداستِ قلم و حرمتِ شعرند و آنرا جز در راه تعالی معارفِ الاهی و رشدِ معنویت و اخلاق در جامعه بهکار نمیگیرند امیدواریم که بیش از پیش شاهد آثار و اشعاری از این دست باشیم.
#امید_امیدزاده
گفتند: میآیی و میگوییم: میآیی!
کی میرسد آن عیدِ پرشور و تماشایی؟
تاریکیِ محضست ظلمتخانهی عالم!
کی میرسد از راه آن صبحِ اَهورایی؟
گفتند: میآیی جهان را تازه میسازی
گفتند: میسازی جهان را با دلآرایی
میآیی و گَرد از خیالِ شهر میشویی
بر عقلها میپاشی استحقاقِ دانایی
هر روز میخوانی: سرودِ عدل و آزادی
هر شام میگویی: حدیثِ عشق و زیبایی
کاهندهی تشکیل مشکلها و ایرادات
رانندهی تصویرِ رنج و بارِ غمهایی
دلبستگانِ آستانِ قدسیات هستیم
تو حکمرانِ مُطلقِ جان و دل مایی!
تقدیم خواهد کرد دنیا: هر چه خواهی را
در پات میریزند خوبان: کلّ دارایی
هم عطرِ گُل هستی و همرنگِ بهارانی
هم خاکساری با همه در اوجِ والایی
نه مثلِ خورشیدی که شب چیره شود بر او-
نه مثلِ ماهِ در مُحاقی! سَروِ مانایی!
میآیی و شمعِ وجودِ خَلق میگردی
هرگز نخواهی دید دیگر دردِ تنهایی
هر چند میآیند بعد از تو شقایقها-
اما تو یکتایی! نداری هیچ همتایی!
#امید_امیدزاده
خوابِ خوش رفتهاید بر پَرِ قو ؛ خودتان را کمی تکان بدهید
گم شد ایمانِ اهلِ آبادی ؛ آیهای از خدا نشان بدهید
شاخه ، بشکسته ؛ میوه را خوردید ریشهی سرو را درآوردید
صورتِ لاله را لگد کردید ؛ قطره آبی به بوستان بدهید
باغِ گلها بدون سامان شد ؛ راهِ غارت عجیب آسان شد
خاک ، پیشکش به مرغِ اسیر ، یک هوا درک آسمان بدهید
لبِ زایندهرود خشکیده ؛ دلِ دریاچهها ترک خورده
آسمانی به مردمِ اهواز ؛ هیرمندی به سیستان بدهید
پرچم کاوه را به او بدهید ؛ به سیاووش آبرو بدهید
دست رستم دهید گرزش را ؛ دست آرش دمی کمان بدهید
کو؟ چه شد آن شکوه ایرانی؟! ؛ بس کنید این شعاردرمانی!
گوشمان کر شد از سخنرانی ؛ کارها را به کاردان بدهید
راه اصلاح بستهایم همه ؛ از چپ و راست خستهایم همه
از کلاغِ دروغ ، دلتنگیم ؛ قصهای راست یادمان بدهید
از پلِ انقلاب ، رَد شدهایم ؛ شیوهی جنگ را بلد شدهایم
پشتِ تحریمِ موج ، سَد شدهایم ؛ وقت آن است که امان بدهید
بس که مشکل فشار آورده ، طاقت اهل خانه را بُرده
بغضها در گلو گره خورده ؛ لااقل فرصت بیان بدهید
دندهشان نرم ، گشنگی بکشند ؛ باید این ننگِ بندگی بکشند
چه کسی گفته که شما باید به فقیرانِ شهر ، نان بدهید!
جیبتان پر شد از طلا و دلار ؛ خوب هستید بر مُراد سوار
گویی اصلاً قرار نیست شما جان به معبودِ جاودان بدهید
از علی دَم زدید ، بیتردید از معاویه پیروی کردید
شترِ جاه را رها بکنید کاروان را به ساربان بدهید
برقی از کوی ما جَهید امّا ، دل عالم هنوز تاریکست
فکر کردیم قادرید شما روشنایی به این و آن بدهید
قصهی ما جنایی است دو تا ، چوبهی دار برقرار کنید
کشمکشها گره به کار انداخت ؛ هیجانی به داستان بدهید...
#امید_امیدزاده
به محفلی که از آن بوی خدمتی حس نیست
هر آنچه نام گذاریش هست؛ مجلس نیست!
تمام طرح و لوایح برای ثروتمند
دریغ از اینکه یکی هم به نفع مفلس نیست
تخصصاش همهی بحثهای نامربوط
ولی به کار خودش دکتر و مهندس نیست
نبود در پی درمان درد مردم خویش
برای تودهی درمانده هیچ مونس نیست
مگر خدا گره از کار خلق بگشاید
کسی به چشم من زخمخورده مخلص نیست
میان《بدتر و بد》گشتهایم سرگردان!
به کیمیای سیاست، طلاتر از مس نیست
به دولتی که در آن بویی از رجایی نیست
به مجلسی که در آن رنگی از مدرس نیست_
امید نیست در آن مشکلی شود آسان
که هیچ چیز به عالم بدون باعث نیست
اگرچه شادی دنیا همیشه معیوبست ولی غم وطنم کاملست؛ ناقص نیست
#امید_امیدزاده
گاهی سکوت ، پاسخِ بحث و جدالهاست
درمانِ دردِ غائلهی قیلوقالهاست
تاریخ ، داورِ همهی جنگها شود
وقتی زمان ، جوابِ تمامِ سوالهاست
این فاصله حکایتِ تلخیست نازنین!
از یاد بردنِ غمِ تو از محالهاست
گمراه کرده است اهالیِ شهر را
این فتنهها که زیرِ سرِ رنگِ شالهاست
ساکت نشستهام که نرنجی ؛ نگو به من :
این بیمحلیِ تو خودش ضدّحالهاست
دیشب غمِ فراقِ تو خوابِ مرا گرفت
از فکرِ تو خیالِ مرا اشتغالهاست
امشب گلایههای تو را گوش دادهام
اما سکوت ، پاسخِ بحث و جدالهاست...
#امید_امیدزاده
گفتی که هستی تا تهِ هر چیز با من
از چابهارِ گرم تا تبریز با من
رنگِ بهار و عطرِ گلهای چمن تو
ترکیبِ سایهروشنِ پاییز با من
تو آفتابم باش ؛ ابرم باش ؛ بانو!
فصلِ دِرو هم حاصلِ جالیز با من
با یک《بله》کافیست دستم را بگیری
انگشتر و خلخال و سینهریز با من!
هیچ آرزویی غیرِ ممکن نیست با تو
اصلاً تو جانم را بخواه! آن نیز با من
فیروزهی تکخالِ نیشابور من باش!
تکلیفِ دفعِ حملهی چنگیز با من
نام رقیبم را بگو ؛ آسوده بگذر
نابودی آن چشمهای هیز با من...
□
رفتی و بی تو ماندم و ماندهست بی تو_
شب تا سَحر ، افکارِ وَهمآمیز با من
#امید_امیدزاده
چشمِ خمارت _عجیب_ رهزنِ دینست
زلفِ سیاهت شکوهِ شورشِ چینست
مِهر تو دزدانهطور ، رد شد و دیریست
کنجِ دلم را گرفته خانهنشینست
بیدل و مدهوش ماندهام ؛ گِلهای نیست
خالِ لبت دلرباست نکته همینست!
حُسنِ تو را دیدن و به غیر نگفتن
سختترین اعترافِ روی زمینست
مست زیادست گوشهگوشهی دنیا
نشئهی میخانهی تو مستترینست
خونِ همه عاشقان به گردنت افتاد
حجلهی تو گوییا خزینهی فینست
نام مرا کندهای به سنگِ دلِ خویش
وای بر احوالِ دل که نقش نگینست
با تو نکردم جدل که بحث ندارد
از همه دل بُردهای و مساله اینست!
#امید_امیدزاده
این سرِ پُرفتنه پیشِ خانهات خَم بود و هست
حالِ من از لحظهی میلاد دَرهم بود و هست
از همانِ بَدوِ تولّد شادی از من دور بود
نانِ من در خون و قوتِ غالبم غم بود و هست
در بهارِ پُرطروات نیز ماتم داشتم
سقفِ بارانریزِ چشمم اشکِ نمنم بود و هست
زندگی را بو کشیدم زندهام با شوقِ مرگ
در بساطم بیم با امّید توام بود و هست
ظلم و جهلِ خویش از ارثِ پدر دارم بهدوش
اینکه آدم نیستم تقصیرِ آدم بود و هست
کعبه رفتم تا تو را جویم ؛ خودم را یافتم
خودشناسی بر خداجویی مُقدّم بود و هست
نَفسِ لاکردار غیر از خویش ، حقّی را ندید
وَهم رفت و حق هویدا گشت ؛ دیدم بود و هست!
غَرّه بر چشمِ جهانبین بودم اما عاقبت
قلب واقف شد که عقلِ ناقصم کم بود و هست...
#امید_امیدزاده
هر چند کیشِ خویش را کامل نمیبینم
آیینِ این بتخانه را باطل نمیبینم
هر قطعهای از زندگی ، رنگی شده اما
یک ناهماهنگی در این پازل نمیبینم
در بیکراندریای ناپیدای زیباییت
هر قدر میگردم ولی ساحل نمیبینم
بر قامتِ بالابلندِ بیهمانندت
حتی نگاه خویش را قابل نمیبینم
دیوانه میخوانند اینجا عاشقانت را
این ناصحان را ذرهای عاقل نمیبینم
دلدار ، دلبَر شد دل از اهلِ محبت بُرد
در این حوالی مردِ صاحبدل نمیبینم
تا عرش رفتم قابِ قَوسِینم نمود اما
آیاتی از معراجِ خود نازل نمیبینم
آیینهی جانان و روحِ منتسَب بر اوست
صَلصالِ کَالفَخّار را من گِل نمیبینم
#امید_امیدزاده
خیال میکنم این رابطه ادامه ندارد
مسافری که به اکراه رفته نامه ندارد
اصالت من و تو از دیار عاطفهها بود
کسی که عشق ندارد شناسنامه ندارد
در آستان محبت ، مقدمات اضافهست
نماز مستحبی که اذاناقامه ندارد!
حلالزادهی آزادهای کجاست بگوید:
الا جماعت بیمایه ، شاه جامه ندارد
هنوز بوی تو میآید از شهادت گلها
کسی که عطر تو را حس نکرد شامه ندارد
#امید_امیدزاده
از هوی پُرفتنه شد آغوش ما
تا کجا از پا بیفتد جوش ما!
داد بر باد فنا ایمانمان
بُرد از خاطر، به کلّی هوش ما
از جفای روزگار کجمراد
زهر شد در کام ، عیشونوش ما
انتطار مرگ ، جانکاهست ؛ آه!
مانده بار زندگی بر دوش ما
روح ما را ساحتی افلاکی است
آسمان شد رنگ بالاپوش ما
نور میگیرند ابنای بشر
از چراغ ساکت و خاموش ما
چرخ میزد وَهمِ نیما سالها
در هوای داستان یوش ما
گفت: جانا گوش بر کوران مده!
این سخن شد حلقهای در گوش ما
#امید_امیدزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
📝 محدوده ی خیال در شعر آیینی
شعر آیینی یکی از گونه های اصیل و تاثیرگذار شعر است که شاعران ولایی در طول تاریخ اسلام بخوبی توانسته اند از این ابزار هنری در جهت انتقال آموزه های اخلاقی و اعتقادی شریعت حقه بهره ببرند.
می دانیم که "عنصر خیال" یکی از اساسی ترین عناصر شعری است که منشاء تصویرسازی ذهنی و ملاک و تراز زیبایی شناسی در شعر است.
اما وقتی برای شعر قید "مذهبی یا آیینی" قایل میشویم دیگر نباید قوه ی خیال را نامحدود تصور کنیم و شاعر را مجاز بدانیم که در هر ساحتی و بهر شکلی خیال پردازی کند بلکه لازم است که چارچوبه ی مشخصی را برای آن درنظر بگیریم.
محدوده ی خیال در دو حوزه ی "تاریخ و اعتقادات" در شعر آیینی قابل بررسی و تامل است :
نخست اینکه شاعر آیینی به هیچ وجه اجازه ی داستان سرایی و قصه سازی در خصوص وقایع زندگی انبیاء و اولیای الاهی را ندارد مگر اینکه پس از مطالعه ی دقیق و جامع کتب تاریخی و مقاتل معتبر و شناخت کافی نسبت به شخصیت والای حضرات معصومین(ع) و درک درست شرایط زمانی و موقعیت مکانی آنها به گمانه زنی منطقی درباره ی رفتار و گفتار احتمالی آن بزرگواران دست یازد که از این روش در مرثیه سرایی و مرثیه خوانی به "زبان حال گویی" تعبیر میشود.
دو دیگر اینکه شاعر آیینی در حوزه ی اعتقادات نیز می بایست پای مرغ خیال خویش را مهار عقل و دین زند و از نزدیک شدن به پرتگاه های هولناک " وهن و غلو " پرهیز کند.
متاسفانه گاهی مشاهده میشود که برخی شاعران ، ناخواسته و ناآگاهانه اولیای الاهی را در سروده های خود از جایگاه بلندشان پایین آورده و با زبانی تحقیرآمیز و ذلت آور درباره ی حضرات معصومین(ع) لب به سخن می گشایند و حال اینکه این بزرگواران ، عزیزان خدا و عزت مندان دنیا و آخرتند !
از سوی دیگر عده ای با گفتن مطالبی کفرآمیز و شرک آلود آنان را -که بالاترین افتخارشان بندگی خدای تعالی ست- هم پایه و شبیه او (جل و اعلا) تصور کرده و به ورطه ی غالی گری در می افتند در حالیکه روایات و احادیث متعددی در مورد لزوم کاستن جایگاه اهل بیت نبوت(ع) از مقام ربوبیت و توبیخ و مجازات غالیان صوفی مسلک -توسط خود ایمه ی اطهار- و نیز تاکید بر وحدانیت و یگانه دانستن ذات باری تعالی به ما رسیده است.
باشد که با نگاهی درخور و شایسته به عنصر خیال در شعر آیینی و کسب معرفت و شناخت کافی نسبت به اصول اعتقادی دین مبین اسلام و اطلاع صحیح از تاریخ زندگانی اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در راه سرودن اشعار مذهبی -علاوه بر حسن فاعلی- خدمتی توام با "حسن فعلی" به آستان رفیع شان تقدیم کرده و مبلغی راستین برای فرهنگ غنی تشیع بوده باشیم.
#امید_امیدزاده
@omidzadeh_yakarim
ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم
خویش را بیهوده در وهم و گمان انداختیم
بر سر میزِ قمارِ زندگی ، جان دادهایم
هستیِ خود را در این بازارِ دنیا باختیم
《عصمتِ دل》از《هجومِ نفس》، تار و مار شد
لشگرِ رومایم و بر اکنافِ ایران تاختیم!
غفلت از تو راهِ شیطان را به دلها باز کرد
خرجِ سنگینی برای خوابِ خود پرداختیم
در خیالِ خویش محصوریم و از درکِ تو دور
ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم
#امید_امیدزاده
زنی با خویش خلوت کرد و آزاد از علایق شد
از این زندان گذشت و بیکران را دید و عاشق شد
عفیفانه سرودی خواند و جَلبابِ حیا سرکرد
سحر را جامهی خود کرد و از جنسِ شقایق شد
کنارِ ماه بنشست و ز تاریکی فراری شد
حجابِ نور در بَر کرد
و مَستور از خلایق شد
زمان را لمس کرد و جرعهجرعه سرکشید آنرا
ازل را تا ابد چرخید و سرشار از دقایق شد
هوای آسمانها داشت با بال صفا پر زد
به دریا دل زد و رنگی گرفت و محو قایق شد
تبرُّج را رها کرد و خدا را دید با جانش
ز خودبینی گذر کرد و به فیض وصل لایق شد
#امید_امیدزاده
هنوز هالهی ابهام، جنسِ زن دارد!
هنوز جنگ و جدل، حرف از او زدن دارد!
هنوز هم که هنوزست زن پس از مردست
هنوز هم دلِ زن، آشیانهی دردست
هنوز هم همهجا زن، اسیر شهوتهاست
ببین که زینتِ تبلیغهای شرکتهاست!
هنوز زن، هدفِ نقشههای مردانست
هنوز زیرِ لگدهای پای مردانست
زنی ضعیفه و در اختیار میخواهند
برای چرخهی تولید، یار میخواهند!
زنی اگر نه چنینست زن نمیدانند
زنانگی زنان جز به تن نمیدانند!
هنوز دخترکان زندهزنده در گورند
در آرزوی خیالات خویش محصورند
کجاست حضرت پیغمبرِ جهالتسوز؟
کجاست ظلمتِ این شهر را چراغافروز؟
کجاست صاحبِ خُلق عظیمِ رحمانی؟
کجاست در تبِ دنیا نگاهِ انسانی؟
کجاست آنکه به زن اعتبارِ عالی داد؟
کجاست تا که ببیند دوباره این بیداد؟!
ببیند این همه زن را به اسم کار و هنر
خمیرمایهی تفریح کردهاند آخر
ببیند این همه زن را به نام عِلم و سواد
کشاندهاند به هر سوی ناکجاآباد!
کجاست فاطمه تا باز دُر بیفشاند:
《اگر خود از همه نامحرمان بپوشاند_
چنین زنی، زنی آنگونه آنچنان باشد
که برتر از همه زنهای این جهان باشد》
زنی چنین که گُلِ سایهسارِ زندگی است
مقام مادریاش افتخارِ زندگی است
زنی نشسته به کنجِ حریمِ خانهی خویش
خُجسته است به نجوای عارفانهی خویش
چنین زنیست که منظورِ آسمانیهاست
زنی چنین همهجا قدر و ارزشش والاست
کسی که صفحهی تاریخ را ورق زده است
که دست رد به اباطیلِ ماسبَق زده است
گرفته دست زنان را کشیده سوی خدا
به حکم سورهی کوثر؛ به نورِ اَعطینا
نجات داده از آغوشِ دیوِ خودخواهی
بزرگ کرده زنان را به لطفِ آگاهی
زنی نمونهی عالم میانِ نوعِ زنان
زنی چنین که شده اسوهی امام زمان
#امید_امیدزاده
ساعت از نیمه شب گذشت و هنوز
بچه بیدار گوشه ی هال ست
پدرش خواب و مادری تنها
خسته از کار خانه بی حال ست
بوی روغن گرفته پیرهنش
رنگ رویش پریده و رنجور
گود افتاده زیر چشمانش
غصه دار ست قلب او بدجور
عاشقی قصه نیست زندگی است
عاشقی شعر نیست شاعری است
شعر گفتن برای مردی که
در نخ خط و خال دیگری است
من تو را عاشقم تو اما...حیف
عاشق هر کسی به غیر از من
من تو را دوست دارم اما آه
دوست داری تو عشوه ی هر زن
بچه هایت وبال گردن من
تو خودت غرق عشق و حال شمال
تو و بی فکری و اباحه گری
من و این زندگی رو به زوال
با رفیقات هر شب جمعه
غرق مستی و محو دود و عرق
تا سحر پای ماهواره بشین
بازی تخت نرد و منچ و ورق
◽️
باز هم او برای شوهر خود
غزل عاشقانه میگوید
شوهری خواب و همسری تنها
شعر در کنج خانه میگوید
عاشقی قصه نیست شاعری است
غزل بی امید و سردی که
رنگ افسردگی گرفته از این
شعر گفتن برای مردی که ...
#امید_امیدزاده
شد سایه نشین رخ زیبای تو خورشید
دارد به جگر ، داغ تماشای تو خورشید
مَه ، مات شد از چهره ی ماه تو همه شب
محو رخ نورانی و زیبای تو خورشید
هرچندکه ثابت شده سیاره نباشد
در سِیر به سر داشته سودای تو خورشید
از هُرمِ عطش ، سوخته در حسرت حِرمان
اینگونه به دل داشته پروای تو خورشید
از مشرق خود لاله صفت ، دم زده خونین
از بس که به شب داشته
رویای تو خورشید
از سجده نباشد که چنین خون شده مغرب
قربانی هر روزه ی در پای تو خورشید
از شور کلامت سخن عشق تراود
هر صبح مگر می دمد از نای تو خورشید
خورشید نهان ! جان جهان ! باطن عالم !
انداخته سَر ، پیش قدم های تو خورشید
#امید_امیدزاده