#عروج_عاشقانه
🥀«۸ دی ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔فردی با استفاده از یک قبضه سلاح کلاشینکف به منزل خانواده همسرش رفته و آنها را تهدید کرده بود، پس از حضور پلیس در محل اقدام به تیراندازی به سمت ماموران کرد که منجر به شهادت مامور انتظامی شهید صنعتی شد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار فرهاد صنعتی «صلوات»
#شهید_مدافع_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
🥀درود خدا بر بانویی که بعد از شنیدن خبر شهادت چهار دلاورش گفت: فرزندان من وآنچه در زیر آسمان است، فدای حسینم باد...
❤️🔥شهدای والامقام «نعمتالله و حجتالله و هادی بهمنینژاد»
💔 شهید نعمتالله در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۴۴ در شهرستان گرگان دیده به جهان گشود، وی دانشآموز چهارم متوسطه بود که به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت و ۱۷ فروردین ۱۳۶۰ در تنگه چذابه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
💔شهید حجتالله برادر شهید نعمتالله دوم آبان ۱۳۴۶ به دنیا آمد. او هم دانشآموز چهارم متوسطه بود که از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و ۱۱ اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه براثر اصابت ترکش خمپاره به برادر شهیدش پیوست.
💔شهید هادی نیز که کوچکترین برادر بود در ۲۶ آذر ۱۳۴۹ متولد شد، او هنوز دانشآموز دوم متوسطه بود که بسیجی فعال شد و سرانجام در ۲۵ تیر ۱۳۶۶ در روستای مجن شاهرود هنگام آموزش نظامی براثر اصابت گلوله به قلب به شهادت رسید و به برادران شهیدش پیوست
♦️قرائت «آیتالکرسی» هدیه به روح مطهرشان.
#شهدای_امالبنینی(خانوادگی)
#هجدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز چهاردهم
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۱
از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم میکرد تا بیخبر از خاطرهای که بنا بود حالم را پریشان کند، خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم.
مثل هر روز به نیت شفای همۀ بیمارانی که دیشب تا صبح مراقبشان بودم، سوره حمدی خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم.
روپوش سفید پرستاریام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسریام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد.
ساعت ۷ صبح بود،آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب درِ اتاق، قد بلندش پیدا شد. برای شیفت صبح آمده بود و خیال میکرد هر چه پیراهن و شلوارش تنگتر باشد، جذابتر میشود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم میزند که با لبخندی کریه، کرشمه کرد:
_صبح بخیر «آمال»!
نمیدانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک میکند و اسم کوچکم را صدا میزند چه احساس بدی پیدا میکنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ سلامش را دادم و او دوباره زبان ریخت:
_شیفت دیشب چطور بود؟
نمیخواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر میکردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و میدانستم زیبایی صورتم زبانش را درازتر میکند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم:
_گزارش مریضا رو نوشتم.
دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید:
_چرا انقدر عصبی هستی آمال؟
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه میکردم که صدایم را بلند کردم:
_کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟
با لبهای پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و خویشتنداری دخترانهام را به تمسخر گرفت:
_همین کارا رو میکنی که هیچکس نمیاد سمتت! داعش هم انقدر سخت نمیگرفت که تو میگیری!
عصبانیت طوری در استخوانهایم دوید که سر انگشتانم برای زدن کشیدهای به دهانش راست شد و با همان دستم، دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود.
این جوانک تازه از آمریکا برگشته کجا داعش را دیده بود و چه میدانست چه بر سر اعصاب و روان ما آمده است؟ آنچه من دیده و کشیده بودم برای کشتن هر دختری کافی بود و به خدا به این سادگیها قابل گفتن نبود که در حماقتش رهایش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
میشنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان ایرانی را میدیدم.
او به گمانش با آوردن نام داعش به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او، خانه خاطراتم زیر و رو شده بود.
از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدمهایم را روی زمین میکشیدم و دوباره حسرت حضورش را میخوردم.
از اولین و آخرین دیدارمان سه سال گذشته بود و هنوز جای خالیاش روی شیشه احساسم ناخن میکشید که موبایلم زنگ خورد.
گاهی اوقات تنها رؤیا مرهم درد دوری میشود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیالبافیام به سنگ خورد که صدای «نورالهدی» در گوشم نشست. مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت میکرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بیمقدمه پرسید:
_آمال میای بریم ایران؟
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم میگذارد که بیحوصله پاسخ دادم:
_تازه شیفتم تموم شده، خستهام!
بیریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد: _خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! ببینم مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه میخوای کاری کنی الان وقتشه!»
نگاهم به نقطهای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمیکردم درست در همان لحظاتی که پریشان او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم:
_چطور؟
طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت:
_یعنی اگه اون باشه، میای؟
حس میکردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار خاطراتش حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم:
_من چی کار به اون دارم!
رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد: _ابومهدی داره نیروهای حشدالشعبی رو برای کمک به سیل خوزستان میبره ایران.
ذهنم هنوز درگیر نگاه مهربان آن جوان بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد:
_گروههای امدادی حشدالشعبی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔فیلم دوربین مداربسته بیمارستانی که حاج قاسم سلیمانی پشت در اتاق عمل چشم انتظار عمل جراحی نوه دوست شهیدش بود...
❤️🔥پنج روز تا سالروز شهادت حاج قاسمِ عزیز...
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥یا حضرت زینب(سلامالله) یا حضرت رقیه(سلامالله) اگر بارها در راه شما تکهتکه شوم یا جانباز شوم هرگز از دفاع شما دست بر نخواهم داشت و امید دارم که این روح پرگناه لیاقت شهادت را داشته باشد میدانم که عدم حضور من برای خانواده و دوستانم خیلی سخت است اما آرزوی بنده شهادت بوده و هست چرا که وعدهی خداست که میفرماید شهدا همیشه زندهاند. برادران و خواهرانم همیشه پشتیبان امام خامنهای باشید، فریب دشمن را نخورید چراکه اعتماد قلبی و باور ایمانی بنده این است که ایشان نایب بر حق امام زمان(عجالله) میباشد. دست از حمایت مظلومان برندارید و همواره به فقرا و نیازمندان کمک کنید.
✍🏻فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم علیرضا قبادی
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa