شهید سلیمانی با افراط و تفریط از سوی هر کس مخالف بود. اگر کسی از ولایت فاصله می گرفت، یا حرفی می زد که با حرف ولایت هم خوانی نداشت، در برابر او سکوت نمی کرد؛ نه این که توی بوق کند و همه جا بگوید این فرد در مقابل آقا ایستاده است! بدون آن که در سخنرانی طرح کند. مثلا در جلسه شورای عالی امنیت ملی، به خود آقای رئیس جمهوری انتقاد می کرد. در مورد مقاومت که طبیعی است؛ اگر حرف می زدند که با مواضع آقا هم خوانی نداشت، عکس العمل نشان می داد. مثلا وقتی آقا می گویند مذاکره با آمریکا ممنوع، و گفته شود ما بدون مذاکره نمی توانیم به جایی برسیم، این طور نبود که ساکت بنشیند، حرفش را می زد که بتواند اثر بگذارد.
📚کتاب حاجقاسمی که من میشناسم./صفحه ۱۱۲
❤️🔥دو روز تا سالروز شهادت حاج قاسمِ عزیز...
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم ❤️
💔اشک های سردار شهید حاج قاسم هنگام شنیدن دل نوشته های فاطمه دختر شهید بادپا با پدرش...
❤️🔥یک روز تا سالروز شهادت حاج قاسمِ عزیز...
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۵
گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار میچرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، شلوار مردان نباید از مچ پا کوتاهتر میشد و هرکس خلاف این قوانین رفتار میکرد، مقابل چشم مردم شلاق میخورد و شاید زندانی میشد.
زندانهای داعش قفسهایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بیگناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زبالهای مچاله میکردند تا استخوانهایشان همه در هم خرد شود.
حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، به جای شال یا روسری سفید، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده سیاه کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستانها مغز خشک و وحشی داعش حکومت میکرد.
مجازات توهین به مقدسات داعش، شلیک گلوله به سر بود. حتی ظن جاسوسی برای دولت عراق، به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام میشد و مکافات بعضی خطاها از این هم وحشتناکتر بود.
دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعش حنجره شیعه و سنی را با هم میبُرَد، مردم باید از شهر فرار میکردند و اینجا اول مصیبت بود. حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگتر میشد و داعش نمیخواست سپر انسانیاش را به همین سادگی از دست بدهد که راههای خروج از فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند.
آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانوادهها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقلها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعش قرار میگرفت.
اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی تعلل میکرد، اعدام میشد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ میدادند.
تلویزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا از وحشت آنچه یک روز اتفاق افتاد، دیگر از زندگی سیر شدیم.
روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندانشان به داعش، به آتش کشیدند و از آن سختتر روزی که چهار زن و نُه کودک را که تلاش میکردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زندهزنده سوزاندند.
تمام این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت میگرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره میشد، درحالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای عراق محروم بودیم. دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ میکردم که نه طاقت تعرض داعش و نه توان زنده در آتش سوختن داشتم.
پدر و مادرم هر روز التماسم میکردند سر کارم حاضر نشوم و میدانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان میکندم تا دوباره به خانه برگردم. ایام نیمه شعبان رسیده و زیر چکمه تروریستهای داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود.
روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمیدانستم نصیبم زجرکش شدن است که من فقط برای لحظهای بدون روبنده بالای سر بیماری بودم و همان لحظه یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش وارد بخش شد. چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد میزد و فرصت نداد روبندهام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید:
_از خدا نمیترسی صورتت رو نمیپوشونی؟»
بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبنده را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد.
در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به خدا التماس میکردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کُلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بیرحمانه حکمم را خواند:
_باید ببرمت پیش والی فلوجه!
با پنجه نگاهش به چشمانم چنگ میزد و من نمیخواستم به چنگال والی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم:
_به خدا فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم...
اما رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید:
_خفه شو!
پیرزن بیمار از هول عربدههای او روی تخت میلرزید و کار من از لرزه گذشته بود که تمام تنم رعشه گرفته و از شدت وحشت به گریه افتادم. اتاق بیمارستان با همه بزرگیاش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون میکشید، قاتل قلبم شده بود.
میان گریه دست و پا میزدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی وحشی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد.مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم میکردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده میشدم. ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاهمان میکردند تا از بیمارستان خارج شدیم...
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
🔹حق واضح است؛ جمهوری اسلامی و ارزشها و ولایت فقیه میراث امام خمینی (ره) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند. من حضرت آیت الله العظمی خامنه ای را خیلی مظلوم و تنها میبینم. او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضرات معظّم با بیانتان و دیدارهایتان و حمایتهایتان با ایشان میبایست جامعه را جهت دهید. اگر این انقلاب آسیب دید، حتی زمان شاه ملعون هم نخواهد بود، بلکه سعی استکبار بر الحادگری محض و انحراف عمیق غیر قابل برگشت خواهد بود.
🌹برگزیدهای از وصیتنامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی خطاب به علما و مراجع معظم
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
💚سلامامامزمانم
🌹سلام بر آخرین آغاز هستی
خدا داند فقط آقا که هستی
بیا آقا که در این باغ زیبا
بروید واژه یکتا پرستی
دلم در حسرت دیدار رویت
به سوی جمکرانت پرمی گشاید...
🤲اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🤲
🤲اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥هدف ما کسب رضایت خداوند و هدف ارزشمند ما رضایت خداوند و خدمت به همه مردم از هر قشر و مذهبی که باشند چه سنی باشند چه شیعی چه مسیحی چه ایزدی با هر قومیت و مذهبی که باشند هدف ما کسب رضایت الهی است ما برای اصلاح و نابودی تروریسم قیام کردیم.
✍🏻فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم ابومهدی المهندس
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۶
خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بیپروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمیسوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد.
پشت سیاهی پارچهای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت:
_مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!
وصف خرابههای زندان زنان داعش را شنیده و میدانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس میکردم معجزهای کند. مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را میگرفت که حس کردم از شهر دور شدیم. سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابانهای شهری نمیآمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم:
_کجا داری میری؟
حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هقهق گریه ضجه میزدم:
_منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟
چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندانهایم شکست و جیغم در گلو خفه شد. سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهرههای گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد:
_خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟
تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس میکردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه میخندید و با زبان نحسش زجرم میداد.
میدانستم رهایم نخواهد کرد و نمیدانستم میخواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم میلرزید.
چند روز بیشتر تا نیمهشعبان نمانده بود و دلم بیاراده در هوای صاحبالزمان (علیهالسلام) پَرپَر میزد که لبهای خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد. انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید:
_کجا میری برادر؟
درِ ماشین باز نشده و حس میکردم صدای کسی از بیرون میآید و داعشی پاسخ داد:
_این اطراف خونه دارم.
و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارتگریاش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد:
_تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!
او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد:
_ارتش و ایرانیها این چند روزه نزدیکتر شدن، برا همین ایستگاههای تفتیشمون بیشتر شده!
و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد:
_این کیه؟
دلم میخواست خیال کنم معجزه امام زمان (علیهالسلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمیگرداند که صدایش را صاف کرد:
_زن خودمه!
افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم:
_اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟
به هر ریسمانی چنگ میزد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید:
_نماز نمیخونه! میخوام ببرم حدّش بزنم!
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیششان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم:
_دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبندهام رو نزدم که بازداشتم کرد!
و اجازه نداد نالهام به آخر برسد که با عربدهای سرم خراب شد:
_خودم زبونت رو میبُرم!
افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد:
_کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟
پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمیدیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمیخواست از من بگذرد که به سیم آخر زد:
_این دختر غنیمت من از جهاده!
لبهایم از وحشت میلرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید:
_کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟
نمیدانستم کدامیک اسلحه کشیدهاند و آرزو میکردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد:_اگه قبول نداری،برمیگردیم پیش والی!
از همین دست و پا زدن حقیرانهاش میتوانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان میگرفت که نهیب افسر تفتیش، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست:
_اگه برگردیم فلوجه، نصیب هیچکدوممون نمیشه!
میدانستم به دل این حیوانات وحشی ذرهای رحم نمانده و چارهای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفسنفس افتادم:
_شما رو به خدا قسم میدم بذارید برگردم فلوجه!
اما همین چشمان بسته و صورت شکستهام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید:
_من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!...
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥پدر جان تو که فرزند زیاد داری یکی را هم فدای اسلام بکن؛ همانطور که امام معصوممان تمام خانوادهشان را فدای ما کرد. مقداری اماممان را درک کن با فدا کردن من میتوانید اندکی، ذرهای از غم و غصههای امام حسین (ع) را بفهمید. پدر جان تو تا حالا فقط روضههای امام را شنیدی، این بار تجربه کن که امام حسین (ع) در محشر کربلا چی کشیده است. در محشر کربلا یکی پس از دیگری از خانوادهاش را فدا میکرد اما پدرجان تو فقط همین یکبار فدا کن.
✍🏻فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم سیدعلی حسینی از لشکر فاطمیون
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 سیاهی چادر تو...
💔 آمده بود مرخصی.
داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم.
لابه لای صحبت گفتم:کاش میشد من هم به همراهت به جبهه بیایم.
حرف دلم را زده بودم...
لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد.
💔گفت:هیچ می دانی سیاهی چادر تو
از سرخی خون من
کوبنده تر است؟
همین که حجابت را رعایت کنی
مبارزه ات را انجام داده ای...
🥀خاطرهای به یاد شهید معزز محمدرضا نظافت
🥀راوی: همسر شهید
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۸
من اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار میکرد که با تمام سرعت از جاده فاصله میگرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی میرود.
میدانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام میکند که با همه ناتوانی دستم را عقب میکشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمیشد که دیگر اختیار قدمهایم دست خودم نبود.
در هوای گرگ و میش مغرب، بیتابیهای امروز مادر و نگاه منتظر پدرم، هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به قیامت میبردم که با هر قدم میدیدم به مرگم نزدیکتر میشوم.
در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را میکشید، حس میکردم بند به بند بدنم از هم پاره میشود و در سرازیری، حریف سرعتش نمیشدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم.
تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوانهایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از ترس که از شدت درد ضجه زدم. زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش خون میچکید و حالا لحنش بیشتر از دل من میلرزید:
_نترس!
و همین چشمان زخم خوردهاش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم دفاع کنم. مشت هر دو دست بستهام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگهایم میدوید، به صورتش پاشیدم.
از همان شکاف نقاب، چشمان مشکیاش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانهام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار میداد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است.
دوباره دستم را به طرف زمین بردم و اینبار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمیشد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلکهایش را پاک کند.
در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوختهاش که زیر پردهای از خاک خشنتر هم شده بود، جان به لبم کرده و میترسیدم بخواهد انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد و از همین وحشت، دندانهایم به هم میخورد.
رعشه دستانم را میدید و اینهمه درماندگیام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند. تاریکی مطلق این بیابان بیانتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا میکرد
و دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده میشدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد. در نور موبایلش با چشمان بیحالم میدیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب قبر من خواهد شد.
در ماشین را باز کرد؛ جز جنازهای از من نمانده بود و او با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار میخواست هر چه سریعتر از اینجا فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید.
حس میکردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده است؛ روی صندلی کنارش بیرمق افتاده بودم و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت میپیمود.
دیگر حتی فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم تا کجا میخواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه-بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره لب از لب باز کرد:
_دیگه فلوجه برای شما امن نیست، میبرمتون بغداد.
نمیفهمیدم چه میگوید و او خوب حال دلم را میفهمید که بیآنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد:
_تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با داعشیها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم..
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۹
از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره نگاهش میکردم؛ دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نبود. هنوز خاکی که به صورتش پاشیده بودم، روی پلک و گونههایش مانده و انگار دیگر آن مأمور تفتیش داعش نبود که با لحنی ملایم صحبت میکرد:
_من برا شناسایی اومده بودم. موقع غروب حرکت اون ماشین به نظرم مشکوک اومد، ترسیدم انتحاری باشه که داره میاد سمت بغداد. با دوربین که نگاه کردم، حضور یه زن تو ماشین بیشتر مشکوکم کرد، از چشمای بسته تون فهمیدم اسیر شدید. قبل تاریکی همکارام منتظرم بودن، اما نتونستم برگردم، مجبور شدم مداخله کنم.
او میگفت و من در پیچ و تاب کلماتش معجزه امامزمان (علیهالسلام) را به چشمم میدیدم و باور نمیکردم که نبض نفسهایم را شنید و مردانه نجوا کرد:
_خیلی دلم میخواست همونجا نفسش رو بگیرم اما نباید کمینمون حوالی فلوجه لو میرفت، برا همین مجبور شدم با پول دهنش رو ببندم که فکر آدمفروشی به سرش نزنه تا چند روز دیگه که فلوجه رو براشون جهنم کنیم!
لطافت لحن و نجابت نگاهش عین رؤیا بود؛ تازه میفهمیدم در تمام آن لحظاتی که خیال میکردم برای تصاحبم دست و پا میزند، مردانه به میدان زده بود تا این دختر غریبه را نجات دهد که پای غیرتش چشمانم از نفس افتاد.
یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر پنجره را پایین کشید تا حال خرابش را در خنکای شب بیابان پنهان کند و نمیدانست با این دختر نامحرم در تاریکی این جاده چه کند که صدایش به زیر افتاد:
_جایی رو تو بغداد دارید؟
نگاهم حیران روی لباس سیاهش میچرخید و هنوز زبانم جرأت جم خوردن نداشت که به جای پاسخ، یک کلمه پرسیدم:
_تو کی هستی؟
از سرگردانی سوالم، اوج پریشانیام را حس میکرد و هول غارت من نفسش را برده بود که ناشیانه طفره رفت:
_اگه بغداد جایی رو سراغ دارید، آدرس بدید برسونمتون!»
چراغهای بغداد و تابلوی ورودی شهر در انتهای مسیر پیدا شده بود، ایستگاههای بازرسی ارتش در هر قدم مدام باعث توقف ماشین میشد و من نایی به گلویم نمانده بود که بیصدا پاسخ دادم: _خانواده من فلوجه هستن، بغداد کسی رو ندارم!
در برابر بیکسی و ناامیدیام، لبخندی فاتحانه لبهایش را گشود و با کلماتش قد علم کرد:
_خیلی زودتر از اونی که فکر کنید، فلوجه آزاد میشه و برمیگردید پیش خانوادهتون.»
ترافیک سرشب ورودی بغداد معطلمان کرده و من هنوز گیج اینهمه وحشت نگاهم در تاریکی شب و بین ماشینهای مقابلمان میچرخید که خودش دست دلم را گرفت:
_دیگه نترس! هر چی بود تموم شد.»
شاید همچنان ناله یاصاحبالزمانم در گوشش میپیچید و سوالی روی سینهاش سنگینی میکرد که نگاهش به ردیف اتومبیلها ماند و گرمی لحنش بر دلم نشست:
_شیعه هستی؟
اکثریت فلوجه اهل تسنن بودند و شاید باورش نمیشد همین دختر اسیرِ داعش اتفاقاً شیعه باشد که چشمانم از شرم آنچه از زبان آن نانجیب در موردم شنیده بود، به زیر افتاد و صدایم شکست:
_بله!
نگاهش نمیکردم اما از حرارت نفس بلندش فهمیدم تصور بلایی که دور سرم میچرخید، آتشش زده و دیگر خیالش راحت شده بود که به جای من، به پای امام زمان (علیهالسلام) افتاد:
_مگه میشه حضرت ولیعصر (علیهالسلام) شیعههاشو بین اینهمه گرگ تنها بذاره؟
و همین اعجاز حضرت نجاتم داده بود که کاسه صبرم شکست و دوباره اشک از چشمانم چکید. دیگر خجالت میکشیدم اشکهایم را ببیند که گریه را در گلو فرو میبردم و باز نغمه بغضم به وضوح شنیده میشد تا وارد بغداد شدیم.
سوالش هنوز بیپاسخ مانده و شاید شرم میکرد دوباره بپرسد که خودم پیشدستی کردم:
_یکی از دوستای زمان دانشجوییام تو بغداد زندگی میکنه!
و همین یک جمله، گره کور فکرش را گشود که بیمعطلی پرسید:
_خب آدرسش کجاست؟
نمیدانست برای رفتن به خانه نورالهدی تا چه اندازه معذب هستم که با مکثی طولانی پاسخ دادم:
_شهرک صدر.
تا ساعتی پیش خیال میکردم بین داعشیها دست به دست میگردم و حالا همین آزادی به حدی شیرین بود که راضی شده بودم با پای خودم به خانه نورالهدی بروم. شهرک صدر، شرق بغداد واقع میشد و عبور از روی پل رودخانه دجله، یعنی تمام خاطرات دانشگاه بغداد و نورالهدی و عامر که بیشتر در خودم فرو رفتم.
تا رسیدن به شهرک صدر، دیگر کلامی صحبت نکرد و خلوت حضورش عین آرامش بود که پس از چند ساعت اسیری و تحمل آواری از ترس و درد، چشمانم خمار خواب سنگین میشد و به خدا هنوز باورم نمیشد کابوس کنیزیام تمام شده که دوباره قلبم در قفس سینه پَرپَر میزد.
مقابل خانه نورالهدی رسیدیم، اتومبیل را خاموش کرد و تازه میدید حیوان داعشی مچ باریک دستم را با چند دور زنجیر پیچیده که چشمانش آتش گرفت و خاکستر نگاهش روی دستانم نشست...
دستش را پیش آورد؛ تلاش میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بیصدا زمزمه کرد:
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۱۰
_ببخشید اونجوری میکشیدمتون، باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!
بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و نجابت از لحن و نگاهش میچکید. آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید:
_یازینب!
همین یک کلمه انتهای روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت:
_حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون جهنم نجاتتون بدم.
اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید:
_همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!
جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد:
_حتماً این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد:
_بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!
منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد:
_شما برید، من همینجا میمونم. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!
او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشیگری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی میداد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید:
_بله؟
بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: _منم، آمال!
نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. حس غریبی در جانم بود؛ او را نمیشناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم میخواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت.
یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش میلرزید. کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد:
_ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!
آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت:
_فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!
دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: _الان مادر پدرت ازت بیخبرن؟
دلم برای آغوش مادر و #امنیت سایه پدرم پر میکشید؛میدانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشتهام، جانشان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند.
تصور اینکه امشب از بیخبری و چشمانتظاری چه زجری میکشند، قاتل جانم شده و فقط دعا میکردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و بهخدا میترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند...
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
#سوریه
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa