eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(۱۴ روز تا اربعین...) از هرچی عشقه توبه کن، با حسین عشقو تجربه کن. خاطرات اربعینش نمی‌شه دیگه تکرار، بیا بگو، یا علی و، بار سفر رو بردار...💔 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲۱ مرداد ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔سال ۱۳۶۰ به عنوان سرباز ژاندارمری به منطقه سردشت اعزام شد. سربازی شجاع، فعال و عاشق شهادت بود. مادر شهید نقل می‌کند: وقتی به مرخصی آمد، خیلی خسته بود. گفتم: «مادر جان! الان برات چای میارم!» رفتم تا برایش چای بیاورم. وقتی برگشتم جورابش را از پایش در آورده بود. خواستم چای را جلویش بگذارم که چشمم به تاول‌های پایش افتاد. گفتم: «پسرم! چرا پات این جوریه؟» تمام پاهایش، تاول‌های بزرگی زده بود. گفت: «ما بعضی اوقات شبانه روز پاهامون داخل پوتینه و با اون حالت پیاده‌روی می‌کنیم.» گفتم: «الهی مادرت بمیره!» با لبخند گفت: «خدا نکنه مادر جان! همه سختی‌های جبهه برای ما افتخاره.»  وی سرانجام بيست و یکم مردادماه ۱۳۶۰ در پاسگاه حسين‌‌آباد سردشت توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سينه، شهيد شد. پيکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علیرضا یاقوتی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
💔شدیداً نیاز دارم آقای امام حسین به دادم برسه... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀آمدی جانم به قربانت، ولی بی‌سر چرا... ❤️‍🔥شهید والامقام «ایرج کنشلو» 💔به روایت مادر شهید: ایرج مثل همیشه شاد بود. خداحافظی کرد و مثل همیشه رفت. هر زمان که می‌رفت، پشت سرش را نگاه می‌کرد و او را از زیر قرآن رَد می‌کردم و آب می‌پاشیدم. سِری آخر هم همین‌طور رفت. خانواده عمویش می‌دانستند که شهید شده، اما به من نگفتند. یک نفر از نیروی انتظامی آمد و گفت: «مادر! یک چیزی بگویم، ناراحت نمی‌شوی؟» گفتم: «چی؟» گفت: «پسرت به شهادت رسیده، باید بروی و شناسایی کنی.» پسر رشیدم در کردستان، پادگان باباضیائی خدمت می‌کرد که با کومله درگیر شدند و به شهادت رسید. پسرم را به‌خاطر اینکه بی‌سیم‌چی بود، زنده گرفته بودند و بعد از چند روز جنازه‌اش را در کوه‌های اطراف پادگان پیدا کردند و سربازان دیگری هم که همراه ایشان بودند، به شهادت رسیدند. بعد از چند روز یک چوپان که گوسفندانش را در آن منطقه می‌چراند، در کوه‌های کردستان می‌بیند که در جایی کلاغ جمع شده، جلوتر می‌رود و می‌بیند که یک سرباز آنجا است که سر ندارد. بعد از چند روز نامه‌ای داده بودند که لب مرز ترکیه بیایید و سر سربازتان را ببرید که به آنجا رفته بودند و سر پسرم را آورده بودند. ♦️قرائت «زیارت عاشورا» هدیه به روح مطهرش. سی‌‌و‌شش 🥀 @yaade_shohadaa
👈🏻دخترم، عزیزم! یادت باشد دشمن هر زمانی در کمین است تا امثال شما را گول بزند؛ پس حواست را بیشتر جمع کن. تو باید ثابت کنی که فرزند شهید هستی. با شجاعت تمام با مشکلات مبارزه و با این کارَت روح مرا شاد کن. ✍🏻فرازی‌ از‌ وصیتنامه شهید روح‌الله صمدی 🥀 @yaade_shohadaa
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۱۴ 🌾 عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ... _عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...  اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ادامه دارد... ✍نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی ⛔️کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است. 🥀 @yaade_shohadaa
🥀بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست، یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست... 🖤شهادت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد. یا کریم اهل بیت ادرکنا...🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa