#برشی_از_یک_کتاب
#حاج_احمد
🥀سوار بر موتور تریل ۲۵۰ شده بود و با تمام سرعت رو به جلو میراند. گردوخاک زیادی هم از پشت سر بر جای گذاشته بود. کمی زیگزاگ میرفت، اما عملاً فایدهای نداشت. یکیدرمیان خمپاره با سوتهایش به اطراف مینشست. سال ۶۱ با تمام فراز و فرود و عملیاتِ خوب و بدش گذشت. اسم عملیاتی را که به اهداف خود نرسیده بود، نمیگفتند شکست؛ اسمش را گذاشته بودند «عدم الفتح.» یعنی هرچند در ظاهر برای ما فتحی نداشت، اما هم چنان رزمندگان اسلام بر مقاومت و جهاد در برابر دشمن متجاوز و متکبر، هم صدا و مصمم بودند. هرچند شرق و غرب عالم در برابر این ملت و این ایمان صفآرایی کرده بودند. و همین نکته بود که همه را در راه جهاد مستحکم و امیدوار کرده بود.
احمد خودش را به مقرّ تیپ که حالا به لشکر ارتقا پیدا کرده بود، رساند. آقارحیم منتظرش بود و میخواست نکته مهمی را به او برساند. عملیات والفجرِ یک که در واقع، ادامه والفجر مقدماتی بود، تازه تمام شده بود. احمد که به قرارگاه تاکتیکی لشکر رسید، از راه بیسیم با آقارحیم صحبت کرد. آقارحیم از احمد خواست خودش را به اهواز برساند.
بعد از دو ساعتی، احمد روبهروی پایگاه گلف از ماشین پیاده شد و به داخل پایگاه منتظران شهادت رفت. جلسه مهمی برقرار بود. فرماندهان دیگرِ سپاهها هم بودند. احمد هم به عنوان فرمانده سپاه حدید حضور داشت. صحبت از طرحریزی جدیدی برای عملیات شده؛ اینکه باید لشکرها و یگانها برای چند ماهی، بار و بندیلشان را جمع کنند و به غرب کوچکشی کنند. عملیات جدید قرار بود در غرب انجام بگیرد. احمد سؤالی پرسید: «برادر رحیم! موقعیت عملیات معلومه؟ تا انجام عملیات چقدر وقت داریم؟»
«انشاءالله موقعیت عملیات هم معلوم میشه. فعلاً بچههای قرارگاه نجف در حال کار روی طرح عملیات هستن تا بحث اطلاعات تکمیل بشه. تیمهای چندتا از لشکرها و تیپهای شما هم برای کمک به بچههای اطلاعات قرارگاه باید بسیج بشن. اگه میشه، زودتر دستهبندی کنین و بفرستینشون برای منطقهای که با شما هماهنگ میشه.»
با هماهنگیهای انجامشده، دستههای اطلاعاتی وارد منطقه شدند. کارهای اطلاعاتی در این زمینه انجام شد. با همکاری پیشمرگان کُرد مسلمان، عملیات والفجر ۲ با هدف آزادسازی ارتفاعات منطقه و آزادسازی پادگان حاجعمران و منطقه سدّ دربندیخان عراق و شهر چومان مصطفی طراحی شد. در این ایام، به آموزش بسیجیها خیلی گیر میداد و میگفت: «ما بچهای رو که تا دیروز ورِ دل مادرش و لای پتو بوده، میخوایم بفرستیم جلوی توپ عراقیا. این باید آنقدر از کوهها بالا بره که پاش سفت بشه. آنقدر صدای شلیک و آتش بشنوه که ترسش بریزه. از کسی که لای پتو بوده، حالا میخوایم رزمنده بسازیم.» و همیشه به صورت مخفی به خط سر میزد.
آن روزها دانشگاه شهید چمران در دست تیپ بود و از حاج آقا حسناتی خواست که باهم به بازدید خط بروند. احمد موتور را برداشت و با هم، بیخبر به سمت خط رفتند. حاج آقا با لباس روحانیت، ترک موتور احمد نشسته بود. به پاسگاه زید و خط مربوط به آن سر زدند. همه جا نیروها مشغول کارهای روزمرهشان بودند. احمد بسیار متواضع بود. دردِدل میکرد و نکته میگفت، از اوضاع شهر و وضعیت پشتیبانی میگفت. در بعضی از عملیاتها مجروح و شهید زیاد داده بودند و او نگران عکسالعمل مردم بود. میگفت: «بیشترین نگرانیام اینه که در یه عملیات، حدود هشتاد شهید دادیم و دوباره باید اعزام نیرو بشه.» نگران بود مبادا مردم پس بزنند. حاج آقا هم روحیه میداد که مرکز آموزش ما دو برابر شده است. این حرف برای احمد بسیار آرامبخش و جالب بود.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa