eitaa logo
یادِ شهدا
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
1.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏. یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
🥀یک عروج عاشقانه؛ ۲۷ اردیبهشت ماه 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔صبر و بردباری و اخلاق و رفتار نیک او زبانزد خانواده و اقوام و دوستانش بود. صله رحم را بجای میآورد ؛ مخصوصا" از پدر و مادر هرگز غافل نبود و در برابر آنها خاشع و مهربان بود . عبادت او خالص و بیشتر شبها با خدای خود خلوت و راز و نیاز می کرد و نماز شب می خواند و هفته ای دو روز بدون سحری و مخفیانه روزه می گرفت و واجبات و فرائض دینی را بجا می آورد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار خسرو اکبرلو «صلوات» یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
🥀گفتن:«چرا طلبه ها نمیان از رژیم دفاع کنن؟!» خون شهید آرمان شهادت داد... گفتن:«ارزشیا بی سوادن!!» خون شهید معصومی شهادت داد... گفتن:«بسیجیا روزی یک میلیون می گیرن!» خون و خونه ی ساده ی شهید عجمیان شهادت داد... یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
💔همسرت که حسینی باشد، تو را زهیر خواهد کرد... 🥀مهریه ی همسر شهید حججی، «۱۲۴ هزار صلوات و حفظ قرآن با معنی بود» که شهید حججی توانست نصف قرآن را با معنی حفظ کند. «روزتون شهدایی» یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
✨فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم محمد اتابه 💠بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولایت فقیه می باشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تا ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند و مگذارید که یک بار دیگر هم شیعه و شیعیان تنها بمانند؛ 💔همچون تنهایی مولایمان حضرت علی(ع) و درد دلهایش با چاه و مادرمان حضرت زهرا(س) در بین در و دیوار و اربابم اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا و … یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
ماجرای یک نوع خورشت ✍🏻شبی از شبهای ماه مبارک رمضان، سرهنگ بابایی همراه با خانواده در منزل ما مهمان بودند؛ هنگام افطار در سفره خرما، الویه و خورشت قیمه چیدیم. ایشان به بنده اعتراض کردند و گفتند: -آقای رحیمی! شما که الویه درست کرده بودید، دیگر چه نیازی به خورشت بود؟ آنگاه با ذکر حدیثی تذکر دادند که یک نوع خورشت بیشتر سر سفره نباشد. یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
🥀تو را کم داشتن، کم نیست بابا..... 💔شهید جمال رضی، پس از 28 روز از به دنیا آمدن پسرش محمدحسین، به سوریه اعزام شد و در 14 فروردین 1395 در سن 35 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. «روزتون شهدایی» یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
🥀«۲۹ اردیبهشت ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔از پایگاه مقاومت بسیج مالک‌اشتر(ناحیه شرق تهران) خارج شد، ناگهان در اطراف خیابان باب همایون متوجه گشت، مـأمورین شهرداری با گروهی از اراذل و اوباش در حال زد و خورد هستند، مأموران شهرداری به آنها تذکر دادند، که در محل عبور و مرور مردم سد معبر نکنند، اما آنها با فحاشی نسبت به حضرت امام (ره)‌ و مسئولین نظام مردم را در اطراف خود جمع کردند، ولی‌زاده با مشاهده این صحنه آنها را از این کار منع کرد، ناگهان یکی از آنها با چاقو صورت او را مجروح ساخت و به علت شدت خونریزی در بیمارستان به شهادت رسید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار کمال ولی زاده خواجه بلاغ «صلوات» یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
وصیت نامه دانش آموز شهید بهنام محمدی ✍🏻بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم؛ 🥀من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم ولی به ما خیانت می شود. 💔من می خواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. ❤️‍🔥پیام من به پدر و مادرها این است که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند. از بچه ها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و همواره به یاد خدا باشند و به او توکل کنند. پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند. «روحش شاد و راهش پر رهرو باد.» یادِ شهدا 👈🏻 عضو شوید ╔═°•.🌙🍃.•°═╗ @yaade_shohadaa ╚═°•.🍃 🌙.•═╝
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سیزدهم: فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب قسمت اول 🌹راوی: همسر شهید من باردار بودم. یک روز خانه خانه پدرم بودم که درد زایمان به سراغم آمد. عبدالحسین سریع رفت و یک ماشین گرفت . گفت : می خواهم بچه ام در خونه ی خودمون به دنیا بیاید. یکی از زن های روستا هم پیشمان بود؛ به همراه مادرم سه تایی به خانه ما رفتیم. عبدالحسین هم با موتور گازی اش به دنبال قابله رفت. رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و دعا می کردم که قابله زودتر بیاید.در نگاه مادرم نگرانی موج می زد. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال دربیاورد. سریع رفت در را باز کرد.کمی بعد با خوشحالی برگشت.گفت : خانم قابله اومدن. خانم سنگین و موقری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و  قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید : اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟ یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش را بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه. قابله، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم ظرف میوه و سینی چای را جلو او گذاشت و تعارف کرد. نخورد. مادرم گفت: بفرمایید، اگه نخورید که نمیشه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم. مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم لب نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت. ساعت سه نیمه ش بود که صدای در بلند شد. عبدالحسین بود. مادرم رفت توی حیاط. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم : خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟ آخه نمی گی خدایی نکرده یک اتفاقی بیفته؟! بالاخره توی اتاق عبدالحسین گفت: قابله که دیگه اومد خاله جان، به من چی کار داشتین؟ زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. حیرت زده پرسیدم : برای چی گریه می کنی؟ چیزی نگفت. کمی که آرامتر شد گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم. گفت: منم همین کار رو می خواستم بکنم. نیت کرده بودم اگر دختر باشه اسمش رو فاطمه بگذارم. گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای ، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن. گفت: اونا چیزی نمی خواستن. بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش می گفت: ماشاا... این چقدر خوشگله. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و می گریست، مچش را گرفتم. پرسیدم: شما برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه اش را نبینم. گفت : هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است ، خیلی دوستش دارم. نمی دانم آن بچه چه سری داشت. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش ، وقتی که مریض شده بود و چند روز بعد درگذشت. بچه را خودش غسل داد، خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش مثل آدم های بزرگ یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ قبر هم گفته بود بنویسند: فاطمه ناکام برونسی. در زمان جنگ یک بار رفته بودم از یکی از بسیجی ها که آمده بود مرخصی احوال عبدالحسین را بپرسم و خبر از او بگیرم. بسیجی یک عکس دسته جمعی که عبدالحسین هم داخلش بود را نشانم داد و گفت: نگاه کنید حاج خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کرد. دست و پام را گم کردم. ناراحت شدم و گفتمم: آقای برونسی چه کارها می کنه! از دستش خیلی عصبانی بودم. ادامه دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سیزدهم: فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب قسمت دوم 🌹راوی: همسر شهید چند وقت بعد که از جبهه آمد ناراحت و معترض بهش گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و آن صحبت کنین؟! خندید و گفت : شما می دونید من از کدوم مورد حرف می زدم؟! خنده از لبش رفت. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم. کنجکاوی ام تحریک شده بود که آن شب چه سری داشت. بالاخره سرش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طور که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوستان طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه ، یک کار ضروری پیش آمد که لازم بود حتما من باشم؛ توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم : ای داد بیداد!می دونستم دیگه هر کار بوده خودتون کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر گفت قابله رو می فرستی و خودت میری دنبال کارت شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من میدونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچکس رو برای شما نفرستادم،اون خانم هر کی بود خودش اومده بود خونه ما. 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان چهاردهم: توسل ویژه شهید برونسی به حضرت زهرا(س)  🌹راوی: خودِ شهید «هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی‌دانم چه‌شان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! به چهره بعضی‌ها دقیق نگاه می‌کردم. جور خاصی شده بودند؛ نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمی‌شد بزنی.  هرچه براشان صحبت کردم، فایده‌ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی‌خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین. چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی‌خوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمی‌خوام. زل زدم به‌شان. لحضه شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچه‌های آرپی جی زن. بلند گفت: من می‌ام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم  همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.  پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با‌‌ همان وضع قبل می‌خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی‌کرد. عنایت‌ ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.» 🥀 @yaade_shohadaa