🌎 تولد در سائوپائولو
قسمت: 3⃣2⃣
🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅
🔷چندماهی از حضور ما در سائوپائولو گذشتهبود که من باردار شدم.هرچند ادامه کار تبلیغ برایم دشوار شدهبود،ولی خوشحال بودم.از اینکه دوست داشتم مادرم فرزندم را ببیند.🍃
🔹اگر فرزندم در ایران بهدنیا میآمد،نمیتوانستم با این حس مادرم از نزدیک روبرو شوم.مادرم هر روز به من سر میزد و برایم غذا میآورد.نُه ماه را به من رسیدگی کرد تا دخترم فاطمه بهدنیا آمد.🍃
🔹مادرم او را در آغوش گرفت و بویش را استشمام میکرد و آرام در گوشش لالایی میخواند.این زیباترین حس دنیا بود.مادربزرگ شدن مادرم را دیدهبودم و او نوهاش را.با وضعیت جسمانی که مادرم داشت،آرزو داشتم به هر بهانهای شادیاش را ببینم و این بهترین بهانه بود.🍃
🔹ماههای آخری که ما در برزیل بودیم،مادرم دوباره در بیمارستان بستری شد.چندماه از تولد فاطمه گذشت و من و علی و دختر سهماههمان،به ایران برگشتیم.🍃
🔷من و علی با هم قرار گذاشتیم از این به بعد خودمان مستقل تبلیغ دین اسلام را انجام دهیم و زیر نظر هیچ موسسهای نباشیم.یک کانال در یوتیوب تشکیل دادیم به اسم (شیعه اینفو) و شروع کردیم به فعالیت.🍃
🔹علی و من در این کانال به صورت زنده و گاهی فیلم ضبط شده سخنرانی میکردیم و همه برنامههایمان به زبان پرتغالی بود.
در اینستاگرام و فیسبوک هم فعال بودیم و بازخوردهای خوبی از مخاطبان میگرفتیم.🍃
🔹یکی از کسانی که همان چندماه اول پیام داد،یک دختر جوان اهل موزامبیک بود.او ما را دعوت کرد که برای تبلیغ به کشورش برویم.علی از همان زمان شروع کرد به تحقیق درباره موزامبیک،به این نتیجه رسید که این سفر برای ما که یک بچه کوچک داریم خطرناک است.چون داعش در همان نزدیکی یک پایگاه فعال دارد.🍃
🔷هیچ مبلغ ایرانی در ده پانزده سال اخیر به موزامبیک برای تبلیغ نرفتهاست که از او پرسجو کنیم.پس دعوت دختر جوان را رد کردیم.
چندماهی بود که از برزیل به ایران برگشته بودیم.🍃
🔹با دوستم بیرون رفتهبودیم و فاطمه را همراه خود بردهبودم تا چندساعت تفریح کند.روی نیمکت پارک تازه کنار دوستم نشستهبودم که خواهرم پیام داد #مادرازدنیارفت🍃
🔹همان موقع به خانه برگشتم و قضیه را به علی گفتم.او هم اندازه من ناراحت شد.بدنم میلرزید و حال خوبی نداشتم.هرچند ماههای آخر حال مادرم خیلی بد بود،ولی باز هم غافلگیر شدهبودم.نمیدانستم چهکار کنم از طرفی خوشحال بودم که مادرم از این دردو رنج طولانی نجات پیدا کردهبود.🍃
🔹علی گفت: ماشین را میفروشم و برای تو و فاطمه بلیت میخرم که به برزیل بروی.
با محبت به او نگاه کردم و گفتم: رفتن من دیگر سودی ندارد؟علی اصرار کرد ولی من قبول نکردم.حالم خیلی بد بود و نمیدانستم چطور خودم را آرام کنم.....🍃
🔷چند روز بعد دختر جوان اهل موزامبیک پیام فرستاد و علی دوباره همهچیز را بررسی کرد و تردید داشت برویم یا نه و برای بار دوم دعوت دختر را رد کردیم.بعد از ماهرمضان همان سال دختر جوان برای بار سوم این پیام را فرستاد: #مننوه رهبرشیعیانموزامبیکهستم به زبان پرتغالی تکلم میکنیم و مبلغ پرتغالیزبان نداریم.🍃
🔹از شما خواهش میکنم برای محرم امسال به اینجا بیایید.از نظر امنیتی ما مراقب شما هستیم. و شما را حمایت میکنیم.
علی باز شروع کرد به تحقیق و مشورت با دوستانش.ما به شهر نامپولا دعوت شدهبودیم که داعش در دویست کیلومتری آنجا فعالیت داشت.🍃
🔹همه آنها ما را از این سفر نهی کردند.ایران در موزامبیک سفارت و دفتر کنسولگری نداشت.هیچ ارتباط سیاسی و دیپلماتیکی هم وجود نداشت.برای همین دوستان علی گفتهبودند اگر مشکلی برایتان پیش بیاید،میخواهید چهکار کنید؟🍃
🔷 با اینکه نتیجه تحقیقات و مشورتها مثبت نبود،ما تصمیم گرفتیم به این سفر برویم.به دختر موزامبیکی خبر دادیم و آنها برای ما بلیت خریدند.زمان کمی تا محرم داشتیم و باید خود را آماده میکردیم.من تا بهحال در کشور غریبه تبلیغ نکردهبودم.ایران و برزیل هر دو کشور خودم بود.سفر به مکان ناشناخته و سخنرانی برای کسانی که نمیشناختم باعث شد کمی استرس داشتهباشم.🍃
🔹از تهران به دوبی و بعد از هشت ساعت توقف از آنجا به کنیا رفتیم.هشتساعت هم آنجا توقف داشتیم.از کنیا به مالاوی رفتیم و در آنجا یک ساعت توقف داشتیم و بعد وارد کشور موزامبیک شدیم.سفر طولانی و خستهکنندهای بود.چون فاطمه هم همراه ما بود.🍃
🔹ولی به محض وارد شدن به فرودگاه با دیدن افراد زیادی که تعداد بیشتری از آنها خانم بودند و به استقبال ما آمدهبودند،خستگی سفر از تنمان بیرون رفت.من و علی و فاطمه در یک اتاق در هتلی در شهر نامپولا ساکن شدیم.🍃
ادامه دارد...
#من_یک_مسلمانم
🥀 @yaade_shohadaa