eitaa logo
یادداشتها
593 دنبال‌کننده
73 عکس
54 ویدیو
2 فایل
یادداشتهایی پیرامون‌ مسائل اعتقادی فرهنگی اجتماعی و بازنشر یادداشتهای برگزیده. سید مهدی مرتضوی، عضو هیات علمی دانشگاه و علاقمند به پژوهشهای اعتقادی در قرآن و حدیث. لطفا نظر خود را درباره مطالب کانال به این آدرس ارسال فرمایید: @s_m_mortazavi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ زینب سنجارون آنها که رفتنی بودند همگی میانِ می­‌شود و نمی­‌شود حیران. دلشان کاسه­ بلور بود و به نامی و آهی بند. فقط کافی بود نام ارباب را روی پرچمی یا توی کاسه­ آبی ببینند آن وقت بود که دل بلوری‌شان می‌شکست و اشکشان جاری می‌شد. بلدراه­ها می‌گفتند این سفر با بقیه­ سفرها فرق دارد، فرقش از همینجا شروع می­شود، از همینجا که نمی­‌دانی رفتنی هستی یا ماندنی. این ماجرا مال آنهایی بود که دلشان گرم بود به رفتن. کوله­‌شان را بسته بودند و معطل اذن ارباب مانده بودند. آنها که از اول می دانستند ماندنی­‌اند داستان‌شان فرق داشت. آنها هم از همان یک ماه پیش نشسته بودند پای برنامه های طبی تلویزیون و تدابیر پیاده­‌روی را شنیده بودند، تبلیغ کوله­‌ پشتی­‌ها را توی کانالها دیده بودند، از کفش استاندارد تا لباس نخی همه را از بر بودند اما می‌دانستند رفتنی در کار نیست. برای آنها «ماندن» قضا شده بود و خودشان  را راضی می­‌کردند به آن. ماندن را قبول کرده بودم اما این به این معنا نبود که خیال رفتن نداشته باشم. فکر و خیال که دست آدم نیست. خیال می­‌کردم شده ام کسی مثل جواد قارایی، خودم و کوله پشتی­‌ام فقط. دل سپرده ام به خدا و راهی شده­‌ام توی جاده. تا هرجا که ماشین باشد می­‌روم و هرجا که نه، پیاده حرکت می­‌کنم. خودم و جاده و کوله­‌ پشتی­‌ام، یا خیال می­‌کنم حاجی بازاری‌ام و صاحب اختیار، بچه­‌های حجره را یکی یکی راهی می­‌کنم. دست می­‌کنم توی کشوی فلزی زیر میزم و خرج راه­شان را می­‌دهم، خرج راه خودم را که از قبل کنار گذاشته­‌ام، برمی­‌دارم و راه می­‌افتم. گاهی فکر می­‌کنم چقدر همه چیز شدنی است. آنقدر که با بچه­‌ها بازی کرده ام، یک بار خاله­ عروسکهای شان شده ام، یک بار آقای مغازه دار، یک بار راننده هواپیما شده‌ام، یک بار شده­‌ام چرخ و فلک، چقدر فکر می کنم همه چیز شدنی است. بچه­‌ها که می گویند «مثلا»، مثلا تو شدی معلم، شدی همسایه، شدی بچه­ من، مثلا ها که شروع شود «شدن» ها هم زاییده می­‌شود. فقط کافیست اول هر چیز یک «مثلا» بیاید آن وقت می­‌شود پا گذاشت روی همه خط و مرزها، می‌شود از همه قانون­های طبیعی رد شد. باید دست به کار بشوم، باید این بار خودم شروع جمله­‌هایم را «مثلا» بگذارم و شروع کنم. روی کابینتها را دستمال می­‌کشم، فرش­ها را جارو می­‌کنم ، ملحفه­‌ها را با مایعِ رایحه­ گلهای بهاری می شویم، اینجا موکب ارباب است. پارچ آب می­گذارم توی یخچال برعکس این یکی دو سال که آب خنک ممنوع شده توی خانه، بچه­‌ها هم قضیه­ آب یخ و کبد چرب را می­‌دانند حالا. باید آب خنک باشد حتما، توی لایوهای رفتنی­ها شنیده ام «ماء بارد». موکب ما هم باید آب خنک داشته باشد، صدای مداحی عربی هم هست، قاطی صداهای شبکه­ پویا. موکب من هم چایی شیرین دارد، خورشت قیمه، ماء بارد. زن همسایه زنگ می زند و کاسه­ آش رشته می­‌آورد برایمان، کاسه را می­‌گیرم و لبخند می زنم توی صورتش. لبخندم هم همان هست که دلم می­‌خواست به چهره زحمت کشیده­ زن های عرب بزنم. حالا وقت دعوت است. می­‌نشینم رو به قبله، به سبک «جون» حرف می­زنم: «حالا چون پای آمدن ندارم، چون خودم نیستم و کوله­ پشتی­‌ام فقط، چون صاحب اختیار آدمهای توی حجره ام که هیچ، اراده‌ای برای آمدن خودم هم ندارم، باید نبینمت؟ باید نیایی؟ دلبری ها را جون، غلامتان، یادم داده است. دل شما بردنش راحت است. آمدن برایتان کاری ندارد. من پای آمدن ندارم اما چشمم منتظر قدم شماست. من جون، سر روی زانوی شما، قدم روی چشم ما.... ✅https://eitaa.com/yad_dashtha