بسم الله الرحمن الرحیم
✍ زینب سنجارون
#موکب_خانگی
آنها که رفتنی بودند همگی میانِ میشود و نمیشود حیران. دلشان کاسه بلور بود و به نامی و آهی بند. فقط کافی بود نام ارباب را روی پرچمی یا توی کاسه آبی ببینند آن وقت بود که دل بلوریشان میشکست و اشکشان جاری میشد.
بلدراهها میگفتند این سفر با بقیه سفرها فرق دارد، فرقش از همینجا شروع میشود، از همینجا که نمیدانی رفتنی هستی یا ماندنی.
این ماجرا مال آنهایی بود که دلشان گرم بود به رفتن. کولهشان را بسته بودند و معطل اذن ارباب مانده بودند. آنها که از اول می دانستند ماندنیاند داستانشان فرق داشت. آنها هم از همان یک ماه پیش نشسته بودند پای برنامه های طبی تلویزیون و تدابیر پیادهروی را شنیده بودند، تبلیغ کوله پشتیها را توی کانالها دیده بودند، از کفش استاندارد تا لباس نخی همه را از بر بودند اما میدانستند رفتنی در کار نیست. برای آنها «ماندن» قضا شده بود و خودشان را راضی میکردند به آن.
ماندن را قبول کرده بودم اما این به این معنا نبود که خیال رفتن نداشته باشم. فکر و خیال که دست آدم نیست. خیال میکردم شده ام کسی مثل جواد قارایی، خودم و کوله پشتیام فقط. دل سپرده ام به خدا و راهی شدهام توی جاده. تا هرجا که ماشین باشد میروم و هرجا که نه، پیاده حرکت میکنم. خودم و جاده و کوله پشتیام، یا خیال میکنم حاجی بازاریام و صاحب اختیار، بچههای حجره را یکی یکی راهی میکنم. دست میکنم توی کشوی فلزی زیر میزم و خرج راهشان را میدهم، خرج راه خودم را که از قبل کنار گذاشتهام، برمیدارم و راه میافتم.
گاهی فکر میکنم چقدر همه چیز شدنی است. آنقدر که با بچهها بازی کرده ام، یک بار خاله عروسکهای شان شده ام، یک بار آقای مغازه دار، یک بار راننده هواپیما شدهام، یک بار شدهام چرخ و فلک، چقدر فکر می کنم همه چیز شدنی است. بچهها که می گویند «مثلا»، مثلا تو شدی معلم، شدی همسایه، شدی بچه من، مثلا ها که شروع شود «شدن» ها هم زاییده میشود. فقط کافیست اول هر چیز یک «مثلا» بیاید آن وقت میشود پا گذاشت روی همه خط و مرزها، میشود از همه قانونهای طبیعی رد شد.
باید دست به کار بشوم، باید این بار خودم شروع جملههایم را «مثلا» بگذارم و شروع کنم. روی کابینتها را دستمال میکشم، فرشها را جارو میکنم ، ملحفهها را با مایعِ رایحه گلهای بهاری می شویم، #مثلا اینجا موکب ارباب است.
پارچ آب میگذارم توی یخچال برعکس این یکی دو سال که آب خنک ممنوع شده توی خانه، بچهها هم قضیه آب یخ و کبد چرب را میدانند حالا.
باید آب خنک باشد حتما، توی لایوهای رفتنیها شنیده ام «ماء بارد». موکب ما هم باید آب خنک داشته باشد، صدای مداحی عربی هم هست، قاطی صداهای شبکه پویا. موکب من هم چایی شیرین دارد، خورشت قیمه، ماء بارد.
زن همسایه زنگ می زند و کاسه آش رشته میآورد برایمان، کاسه را میگیرم و لبخند می زنم توی صورتش. لبخندم هم همان هست که دلم میخواست به چهره زحمت کشیده زن های عرب بزنم.
حالا وقت دعوت است. مینشینم رو به قبله، به سبک «جون» حرف میزنم:
«حالا چون پای آمدن ندارم، چون خودم نیستم و کوله پشتیام فقط، چون صاحب اختیار آدمهای توی حجره ام که هیچ، ارادهای برای آمدن خودم هم ندارم، باید نبینمت؟ باید نیایی؟
دلبری ها را جون، غلامتان، یادم داده است. دل شما بردنش راحت است. آمدن برایتان کاری ندارد. من پای آمدن ندارم اما چشمم منتظر قدم شماست. #مثلا من جون، #مثلا سر روی زانوی شما، #مثلا قدم روی چشم ما....
✅https://eitaa.com/yad_dashtha