بسمالله الرحمن الرحیم
#نور_آسمانی
✍️زینب سنجارون
توی اتاق دارم دخترکم را میخوابانم که خواهر بزرگترش، فاطمه می آید دم در و می گوید «مامان بیا!»
ریحانه خوابش برده، آرام و بی صدا میروم بیرون.
فاطمه خودش را می اندازد توی دلم. اشک میریزد و گریه می کند.
«مامان بچهه نه بابا داره حالا نه مامان، دلم میسوزه براش» بغلش می کنم. گریه میکند. از همان جا به همسرم می گویم «کاش اخبار رو نمیذاشتید ببینه» فاطمه می گوید «ظهر هم تو شبکه پویا نشونش داد»
دلم گریه میخواهد. دوست دارم من هم همراهش اشک بریزم. خودم را نگه میدارم. فاطمه دارد بچه را در موقعیت های مختلف تصور می کند «اگه بگن والدینت بیان مدرسه کی رو ببره؟» دست و پایم را گم می کنم. فاطمه اشک میریزد و زود زود با دستهایش پاکش می کند.
طاقت دیدن اشکهایش را ندارم. دلم می خواهد برایش قصه بسازم. آرتین را همراه یک نیروی جادویی، مثلا نوری که همیشه همراهش است و مواظبش. فاطمه بزرگ شده و قصه های من نه هنوز.
می گذارم خوب گریه کند تا گریه بشود آبی روی آتش دلش. یاد فیلم «بازمانده» می افتم. بچه بودم بار اول که از تلویزیون پخش شد. خواهر بزرگترم بعدش چند روز تب کرد. بعدها بهم گفت «اگه بغض کردی حتما گریه کن قورتش نده» آن روز همه پای تلویزیون بودیم و خواهرم خجالت کشیده بود گریه کند.
بار دیگر که با هم نشسته بودیم فیلم تماشا می کردیم، فیلم «از کرخه تا راین» برای بار چندم. مامان و بابا خانه نبودن ما یک دل سیر اشک ریختیم. همان وقت همسایه آش نذری آورد و ما به هم نگاه کردیم و مانده بودیم کدام یکی چشم هایش کمتر تابلو ست و می تواند برود دم در.
میگذارم گریه کند. می بوسمش با ترس، ترس از نداشتنش، از نبودم، از اینکه نتوانم دیگر ببوسمش.
آرام میشود و چند دقیقه بعدش می گوید «چشمم». پشت چشم چپش ورم کرده. بهش می گویم «از بس دست کشیدی روی چشمت، چیزی نیس تا صبح خوب میشه»
خوب نمی شود. صبح بدتر هم میشود. صبح جمعه دکتر چشم پزشک نمی توانیم پیدا کنیم. میروم اورژانس چشم پزشکی.
دکتر جوانی که لابد دانشجوی دوره تخصص هست معاینه اش می کند.
توی مغزم صدای دانشجوها می پیچید «بی شرف، بی شرف» خبرهایی هم از دانشجویان پزشکی شنیده ام.
خودم را جمع و جور می کنم. ذهنم فاز رئالیسم جادویی می گیرد . اگر یک لحظه اینجا کامل سیاه شود و ظلمات، کسی کسی را نبیند چه میشود؟ ما آدم های رمان کوری میشویم.
میترسم. دکتر دارد دستگاه را جلوی چشم فاطمه تنظیم میکند. گاهی از او سوال میکند گاهی از من. بهم می گوید «مامان! تو این دو سه هفته سرماخوردگی نداشته؟»
#مامان از آن کلمات #لطیف است که لطافتش مسری ست.
قطره و پماد تجویز میکند و چندتا دارو که احتمال دارد نیاز شود در صورت خوب نشدن.
من به #ترس فکر میکنم، به قدرتش، باید از دکتر سوال میکردم که میتواند ترس عاملش باشد؟
ترس توی سرم یک عالمه فانتزی وحشتناک ساخته است. آنقدر که اگر ذهنم شیشه ای شود مرد جوان سفید پوش باید بترسد ازم.
چه کسی ما را از همدیگر ترساند؟ بذر ترس را کاشت تا چه درو کند؟ قرار است این همه ترس تلنبار بشود تا چه چیزی پنهان بشود زیرش؟
صدایی می آید. صدایی که زورش از همه ترس های دنیا بیشتر است. چیزی از جنس نور، همان نوری که توی قصهام همراه شده بود با آرتین. نه فقط او، همراه است با همه. دکتر دست می کشد روی موبایلش، صدای اذان متوقف می شود.
دلم می خواست صدا همچنان بیاید. دلم می خواست «اشهد ان محمد رسول الله» بشنوم.
#محمد صلی الله علیه وآله وسلم یعنی #امنیت. یعنی نقطه وصل زمین و آسمان.
ترسهایم آب میشود، خنکی اش آتش ها را خاموش می کند.
تصویر های ذهنم همه میشود تصویرهای فیلم «محمد رسول الله» مجید مجیدی، میشود گل محمدی، میشود آب زلال چشمه.
محمد صل الله علیه وآله وسلم، میشود نقطه وصل همه مردم عالم، نه فقط زمین و آسمان.
همه چیز نور میشود وقتی دستشان را می گذارند توی دستش.
✅https://eitaa.com/yad_dashtha