✍ #خاطرات_افلاکیان
نوبت تو هم می رسد!
برادرم احمد ازمن بزرگتر بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم. زمانی که به خدمت رفت، خیلی تنها ودلتنگش شدم. انگار چیز گران بهایی را گم کرده بودم. بی قرار و بی طاقت بودم. دنبال بهانه ای بودم گریه کنم و سبک شوم. اولین مرخصی اش را آمد، ازخوشحالی بال در آورده بودم. ازکنارش تکان نمی خوردم. چند تا #پوکۀ_فشنگ برایم آورده بود و از سربازی برایم می گفت. چنان شیفته شده بودم که گفتم ای کاش من هم همراهت می آمدم. خندید و گفت : نگران نباش نوبت تو هم می رسد! دین ما و انقلاب اسلامی آنقدر #دشمن دارد که جنگیدن با آن ها به توهم می رسد. پانزده روز از رفتن به جبهه در آخرین مرخصی او گذشته بود که خبر #شهادتش را به ما دادند.
✍ #راوی : آقای صلاح قوامی، برادر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398