✍ #حفظ_قرآن ( #از_خاطرات_شهید )
از سوریه زنگ می زد و تاکید میکرد که فاطمه #قرآن حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است.
مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد #روزه بگیرد
و به دوستانخود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را #تنبیه کنید
✍ #راوی : پدر شهید"
🌷 #شهید_مدافع_حرم_سید_مصطفی_صدرزاده🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
پنج شنبه شب بود همسرش ساعت های آخر دوران حاملگی خود را طی می کرد و درد زایمان داشت. محمد رضا وسایل خود را در ساکش می گذاشت و آماده رفتن به #جبهه بود رو به من کرد و گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: مادر! وضعیت همسرت را که می بینی زنگ بزن بگو همسرم تنهاست نمی توانم بیایم و مرخصی بگیر.
گفت: نه مادر باید بروم عملیاتی در پیش داریم و باید حضور داشته باشم. نیمه های شب بود که فرزندش به دنیا آمد نامش را #امید گذاشت. خیلی خوشحال بود و هزار بار او را بوسید.
صبح آماده رفتن شد، قبل از رفتن به من گفت: مادر! تخم مرغ محلی برایم درست کن، برایش درست کردم یک لقمه خود می خورد و یک لقمه به #همسرش می داد. دلم نمی خواست محمد رضا برود دوباره به او گفتم: #مادر! تو را به جان امام حسین (علیه السلام) نرو، او گفت: مادر نگران نباش من می روم و بعد از 19 روز می آيم تو هم مواظب زن و پسرم باش از ما خداحافظی کرد پسرش را بوسید و رفت.
او رفت و بعد از 19 روز آمد اما این بار فقط جسمش آمد و روحش به #لقاء_الله پیوست.
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_محمدرضا_جان_محمدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
پس از #شهادت_فرزندم خیلی ناراحت بودم و به شهیدم گفتم مادر چه دوست داری برایت #خیرات کنیم. پس از آن خواب دیدم یک نردبان بلندی در حیاط گذاشته بودیم و شهید نردبان را بلند کرد و آن را در آسمان میچرخاند و به بچه ها گفتم بیایید عیسی را ببینید چه طور نردبان را بلند کرده. و نردبان را خیلی آرام گذاشت گوشه حیاط و رفت. ایشان همیشه به داد #خانواده میرسید. در مراسمی که همیشه در منزلمان میگرفتیم دست داشت و کمک میکرد. برای مسافرت رفتن سریع وسیله فراهم میکرد. یک شب خیلی سرم درد میکرد. و ایشان گفتند مادر چرا صدایم نکردی گفتم دلم نیامد ایشان گفتند من پسر شما هستم پس برای چه فرزند بزرگ کرده ای. هر وقت به عیسی میگفتم حوصله ام سر رفته فردا به دادم میرسید. از 12 سالگی #رانندگی میکرد و بدون اینکه مقررات را کنار بگذارد. فرزندم #هیبت_مردانۀ_خاصی داشت. نه #غیبت میکرد و نه اخلاق غیر اسلامی داشت. ایشان #مردانه بزرگ شدند و مردانه به #شهادت رسیدند."
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_عیسی_بروجردی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید_روح_الله_زاله
🌷من بعد از شهادت #پدرم، #برادرم و #نامزدم نمی خواستم ازدواج کنم. روح الله را معرفی کردند و بالاخره راضی به این ازدواج شدم. ازدواج ما خیلی ساده بود و زندگی مشترک مان با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید شروع شد. چند نفری گفتند که عروسی اینطور نمی شود! حداقل آهنگی یا...! همسرم گفت : بهترین آهنگ ها #تلاوت_قرآن است. یکی دیگر گفت :چرا به ماشین عروس گل نزده اید؟ روح الله گفت : این ها #تجملات است و لازم نیست. در هر صورت با آمدن دو فرزند دختر و پسر زندگیمان شیرین تر شد. اما افسوس که زیاد طول نکشید و روح الله به #شهادت رسید."🌷
✍ #راوی: خانم احیا علی اکبر پور همسر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطرات_افلاکیان
#پيشنماز
ملك وقتي به جمع ما پيوست دانش آموز بود، اما براي ما نقش معلم داشت، مدتي به عنوان مسئول در خدمتشان بودم، اكثر اوقات مشغول #تلاوت_قرآن بود، هرگاه خودش در عمليات حضور نداشت هنگام بازگشت بچهها، برنامه استقبال مفصلي تدارك ميديد و به گرمي ابراز احساسات مي كرد و با #چاي و #شربت از بچههاي عمليات پذيرايي ميكرد. تمام آن مدت كسي را نديدم كه بتواند صبحها از ملك پيشي بگيرد و مسجد را نظافت كند. گاهي اوقات پيش ميآمد كه بنا به وظيفه تذكراتي بدهم اگر هم گاهي عصباني ميشدم، ملك با چنان متانتي برخورد ميكرد كه فوق تصور بود و موجب ميشد كه من از خشم و عصبانيت پشيمان شوم. يك روز جلسهاي تشكيل داديم تا پيشنماز انتخاب كنيم؛ همة رزمندگان بدون استثناء، ايشان را انتخاب كردند، پس از انتخاب ايشان، گويي #قضاي_الهي اين بود كه ما از اين فيض و بركت محروم شويم، يكي از برادران پاسدار خراساني آمد و گفت: شنيدهام، برادر ملك روحي پيش نماز شما هستند، پس از مشورتهايي كه كردهايم ايشان را به عنوان #مسئول_بهداري_نيروهاي_مستقر در روستاي محراب انتخاب كردهايم كه بايد همراه ما بيايند. وقتي ملك از موضوع مطلع شد، بلافاصله آماده شد و راهي شد. اما گويا خداوند اينگونه مقرر كرده بود كه در يك روز دو جلسه، در دو منطقة، دور از هم برگزار شود و تصميم هر دو جلسه به انتخاب شهيد ملك روحي بينجامد. شهيد روحي همان شب كه به جمع رزمندگان مستقر در روستاي محراب پيوست، پايگاه مذكور مورد هجوم #ضد_انقلاب قرار گرفت، ايشان همچون #ميوة_نوبر در آغاز حمله به شهادت رسيد.
✍ #راوی:آقاي مرادعلي شفيعي همرزم شهيد
🌷 #شهید_ملک_روحی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#یادش_بخیر
داشتیم میرفتیم ماموریت هواپیما تاخیر داشت هرکدوم یه گوشه ای روی صندلیای فرودگاه ولو شدیم
بعد از مدتی که بلندگو اعلام کرد و شماره پرواز گفت یه دفعه دیدم حاج مهدی نیست
همه جا رو گشتم آخر سر ، یه سری به #نمازخونه_فرودگاه زدم دیدم تمام اون مدتی که ما ولو بودیم اون عاشقانه مشغول #رازو_نیاز با پروردگارش بوده و داره نماز میخونه…
✍ #راوی: از یکی از همرزم ها ، شهید حامد رضایی
🌷 #شهید_محمدمهدی_لطفی_نیاسر🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
برادرم در شهرستان کهنوج #معلم بود. همچنین درسمت #بخشدار در بخشی از کهنوج خدمت کرد و در کارنامهاش مسئولیت علوم تربیتی آموزش و پرورش کهنوج هم وجود داشت. در اصل او یک #فعال_فرهنگی بود.
نامههایی که برادرم طی زمان #اسارتم برایم مینوشت، از لحاظ احساسی و بار ادبی #فوقالعاده بود و قابل تامل، مهمتر از همه خیلی روحیهبخش بود. به طوری که نه تنها برای من، بلکه برای سایر اسرا هم همینطور بود. آنقدر نامههایش #تاثیرگذار بود که در آسایشگاهها دست به دست میشد.
به هر حال او یک #زندگی_عارفانه_و_شاعرانه داشت؛ هم در پستهای اجرایی که داشت هم در کسوت یک معلم. در عین حال وقتی درباره زندگی برادرم مینویسم قطعاً گریزی هم به دوران کودکی خودم خواهم داشت و خاطراتی که با او تجربه کردم و بخش دیگر خاطرات دوستانش. ضمن اینکه از برادرم دستنوشتههایی به جای مانده که در حال گردآوری آنها هستم تا در کتاب « #برادرم_موسی» جای دهم.
✍ #راوی:احمد یوسف زاده برادر شهید
🌷 #شهید_موسی_یوسف_زاده🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید_مدافع_حرم_محمد_حمیدی
#یه_گونی_پر_از_کادو
در شب یکی از عملیات های علیه تروریست های تکفیی داعش در شهر درعای سوریه ، ماموریت جهت جمع آوری #اطلاعات از تعداد نفرات و ادوات داعش را به شهید محمد حمیدی سپرده و وی را برای این کار اعزام کردم.
چند ساعت بعد که محمد از ماموریت شناسایی برگشت دیدم یک گونی بر پشتش انداخته و آرام و خرامان به سمت ما می آید. گفتم محمد این گونی چیست؟ با لبخند و خنده گفت ، رفتم براتون #کادو آوردم سردار. درب گونی را که باز کردم دیدم تعداد ۵ سر داعشی درون گونی است. گفتم اینها چیه دیگه تو مثلا برای شناسایی رفتی آخه!!! بازم خندید و گفت ، دیدم برای عملیات فردا هرچی تعداد این ها کمتر باشه راحت تر عمل میکنیم برای همین اینا رو برات کادو آوردم. ماشالله چه کادویی هم آورده بود!!!!
شهید حمیدی انقدر #نترس و #با_جسارت بود که در چهار سالی که در سوریه بود در عملیات های کمین متعدد توانسته بود بسیاری از اعضا و فرماندهان داعش را به #درک واصل کند . تمام نیروهای داعش و موساد اسراییل و نیروهای معارض نیز از نام ایشان که ملقب به #ابوزینب شده بود در سوریه وحشت داشتند. و نیروهای سپاه قدس و فاتحین و زینبیون و نیروهای دیگر به بودن کنار ایشان #افتخار می کردند.
✍ #راوی:سردار امامقلی فرمانده شهید مدافع حرم محمد حمیدی در سوریه
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خدا_هم_مشڪی_پوش_حسیـنه
دو تایے بار اولمان بود مے رفتیم #مڪہ؛ برای برآورده شدن سہ حاجت شرعے مان در اولین نگاه بہ #ڪعبہ سجده ڪردیم....
او زودتر از من سرش رو آورد بالا....
بہ من گفت: "توی #سجده باش! بگو خدایا! من و ڪل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت ڪن، خرج امام حسین(ع) ڪن!"
وقتی نگاهم بہ خانہ ڪعبہ افتاد، گفت: "ببین #خدا هم مشڪے پوش حسینه!"
خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو بہ هم مے ریخت...
✍ #راوی: همسرشهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌷
#عمار_حلب
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما به اتفاق دوستان توفیق پیدا کردیم از مقر لشگر همیشه سرافراز عاشورا در دزفول به خط عازم شویم، در اونجا خیلی عراقی ها #پاتک می زدند و رزمندگان دلیر دفع می کردند ، مدتی به این منوال گذشت وما آنقدر سخت مشغول درگیری بودیم که خیلی از عزیزانمان یا مجروح می شدند یا به شهادت می رسیدند در این بحبوحه بعضا" وسایلمون مثل اورکت یا پتو و... جا می ماند و گم می شد، بالاخره بعد از مدتی نیروی جایگزین به جای ما آمد و ما برگشتیم به لشگر و رفتیم برای تسویه به تدارکات؛ چون اورکت من در درگیریها گم شده بود برگه تسویه ام را امضا نکردند واز طرفی بچه های سراب منتظر یودند که باهم به سراب برگردیم. صبح تا بعدازظهر هر چی تلاش کردم قبول نکردند، بالاخره به بچه ها گفتم شما بروید و من بمانم تا #تسویه_حسابم را بگیرم، خلاصه خیلی ناراحت و نگران در گردان قدم می زدم که شهید داود عزیز را دیدم احوالپرسی کردیم. گفتند ناراحت به نظر میرسی، ماجرا را تعریف کردم، دست من را گرفت و گفت با من بیا ، رفتیم تدارکات، خیلی #دوستانه و #منطقی گفت: شما هم جای این برادرها بودید ممکن بود این اتفاق برای شما هم می افتاد پس بنابراین تسویه را امضا کنید و آخرین امضا را هم خودشون ( که #معاون_گردان بودند ) زدند و ما خلاص شدیم. واقعا" اون روز #فرشته_نجات ما شد. این شهید عزیز رفتارش به قدری محترمانه و عاطفی بود بچه ها همیشه با ایشان رودرواسی داشتند وبه دلیل مهریانی های بیش از حد ایشان به همه اعضای گردان یک رابطه عاطفی ایجاد شده بود ، همیشه ادب در رفتار و حرکات ایشان متبلور بود به حدی که همواره مواقع نشستن دوزانو می نشستند. خلوص درنمازهای ایشان موج می زد خلاصه تمام کارهای این مرد بزرگ #الهی بود. امیدوارم با عنایت خداوند متعال در جهان باقی از #شفاعت این عزیزمون بهره مند شویم..."
✍ #راوی : ابوالفضل صادق نژاد
🌷 #شهید_سید_داوود_علوی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
هر وقت #دلتنگ میشوم بر سر مزار یعقوب میروم و با او #درد_دل میکنم، تمام حرفهایم را به او میزنم و بر میگردم و بارها او را در #خواب_و_بیداری دیده ام، او همیشه به من توصیه میکند که گریه نکنم تا مبادا دشمنان از گریه من خوشحال شوند.
وقتی یعقوب شهید شد جای خالیش بیشتر احساس میشد، خواهر و برادرش هر کاری کردند که من کمتر به یعقوب فکر کنم نتوانستم و بیشتر از پیش او را در خانه احساس میکردم، همیشه سر سفره برایش غذا میکشم و هر هفته #لباسهایش را میشورم انگار هنوز هم کنار ماست و فقط برای مدتی از ما دور شده. تا امروز با یاد و خاطره او زندگی را سپری کرده ام.
✍ #راوی: مادر شهید
🌷 #شهید_یعقوب_مجیدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آخرین باری که به مرخصی ۱۵ روزه آمده بود انگار میدانست و میدانستیم که آخرین دیدارمان است.
هر روزش هم برای ما و هم برای خودش سریع میگذشت؛ طوری که هر روز حساب میکرد چقدر از #مرخصیاش باقی مانده.
صبح که آماده حرکت شده بود
با ما خداحافظی کرد و راهی شد. من و مادرم رفتیم در اتاقش چند صد متری از ما دور شده بود؛ که من بالشش را بغل کرده بودم و با مادرم گریه میکردیم. انگار صدامنو شنیده بودن که #شهید به پدر گفته بود اگه اینا اینجوری گریه کنن من نمیرم؛ که پدر صدامون کرد و گفت: ساکت باشید. ما سکوت کردیم و او نیز برای همیشه رفت.
✍ #راوی : خواهر شهید
🌷 #شهید_فربود_قوامی_میر_محله🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398