eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
590 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
(   ) از سوریه زنگ می زد و تاکید می‌کرد که فاطمه حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است. مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد بگیرد و به دوستان‌خود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را کنید ✍ : پدر شهید" 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پنج شنبه شب بود همسرش ساعت های آخر دوران حاملگی خود را طی می کرد و درد زایمان داشت. محمد رضا وسایل خود را در ساکش می گذاشت و آماده رفتن به بود رو به من کرد و گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: مادر! وضعیت همسرت را که می بینی زنگ بزن بگو همسرم تنهاست نمی توانم بیایم و مرخصی بگیر. گفت: نه مادر باید بروم عملیاتی در پیش داریم و باید حضور داشته باشم. نیمه های شب بود که فرزندش به دنیا آمد نامش را گذاشت. خیلی خوشحال بود و هزار بار او را بوسید. صبح آماده رفتن شد، قبل از رفتن به من گفت: مادر! تخم مرغ محلی برایم درست کن، برایش درست کردم یک لقمه خود می خورد و یک لقمه به می داد. دلم نمی خواست محمد رضا برود دوباره به او گفتم: ! تو را به جان امام حسین (علیه السلام) نرو، او گفت: مادر نگران نباش من می روم و بعد از 19 روز می آيم تو هم مواظب زن و پسرم باش از ما خداحافظی کرد پسرش را بوسید و رفت. او رفت و بعد از 19 روز آمد اما این بار فقط جسمش آمد و روحش به پیوست. ✍ :مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پس از خیلی ناراحت بودم و به شهیدم گفتم مادر چه دوست داری برایت کنیم. پس از آن خواب دیدم یک نردبان بلندی در حیاط گذاشته بودیم و شهید نردبان را بلند کرد و آن را در آسمان می­چرخاند و به بچه­ ها گفتم بیایید عیسی را ببینید چه طور نردبان را بلند کرده. و نردبان را خیلی آرام گذاشت گوشه حیاط و رفت. ایشان همیشه به داد می­رسید. در مراسمی که همیشه در منزلمان می­گرفتیم دست داشت و کمک می­کرد. برای مسافرت رفتن سریع وسیله فراهم می­کرد. یک شب خیلی سرم درد می­کرد. و ایشان گفتند مادر چرا صدایم نکردی گفتم دلم نیامد ایشان گفتند من پسر شما هستم پس برای چه فرزند بزرگ کرده­ ای. هر وقت به عیسی می­گفتم حوصله­ ام سر رفته فردا به دادم می­رسید. از 12 سالگی می­کرد و بدون اینکه مقررات را کنار بگذارد. فرزندم داشت. نه می­کرد و نه اخلاق غیر اسلامی داشت. ایشان بزرگ شدند و مردانه به رسیدند." ✍ :مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷من بعد از شهادت ، و نمی خواستم ازدواج کنم. روح الله را معرفی کردند و بالاخره راضی به این ازدواج شدم. ازدواج ما خیلی ساده بود و زندگی مشترک مان با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید شروع شد. چند نفری گفتند که عروسی اینطور نمی شود! حداقل آهنگی یا...! همسرم گفت : بهترین آهنگ ها است. یکی دیگر گفت :چرا به ماشین عروس گل نزده اید؟ روح الله گفت : این ها است و لازم نیست. در هر صورت با آمدن دو فرزند دختر و پسر زندگیمان شیرین تر شد. اما افسوس که زیاد طول نکشید و روح الله به رسید."🌷 ✍ : خانم احیا علی اکبر پور همسر شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ملك وقتي به جمع ما پيوست دانش آموز بود، اما براي ما نقش معلم داشت، مدتي به عنوان مسئول در خدمتشان بودم، اكثر اوقات مشغول بود، هرگاه خودش در عمليات‌ حضور نداشت هنگام بازگشت بچه‌ها، برنامه استقبال مفصلي تدارك مي‌ديد و به گرمي ابراز احساسات مي كرد و با و از بچه‌هاي عمليات پذيرايي مي‌كرد. تمام آن مدت كسي را نديدم كه بتواند صبح‌ها از ملك پيشي بگيرد و مسجد را نظافت كند. گاهي اوقات پيش مي‌آمد كه بنا به وظيفه تذكراتي بدهم اگر هم گاهي عصباني مي‌شدم، ملك با چنان متانتي برخورد مي‌كرد كه فوق تصور بود و موجب مي‌شد كه من از خشم و عصبانيت پشيمان شوم. يك روز جلسه‌اي تشكيل داديم تا پيش‌نماز انتخاب كنيم؛ همة رزمندگان بدون استثناء، ايشان را انتخاب كردند، پس از انتخاب ايشان، گويي اين بود كه ما از اين فيض و بركت محروم شويم، يكي از برادران پاسدار خراساني آمد و گفت: شنيده‌ام، برادر ملك روحي پيش نماز شما هستند، پس از مشورت‌هايي كه كرده‌ايم ايشان را به عنوان در روستاي محراب انتخاب كرده‌ايم كه بايد همراه ما بيايند. وقتي ملك از موضوع مطلع شد، بلافاصله آماده شد و راهي شد. اما گويا خداوند اينگونه مقرر كرده بود كه در يك روز دو جلسه، در دو منطقة، دور از هم برگزار شود و تصميم هر دو جلسه به انتخاب شهيد ملك روحي بينجامد. شهيد روحي همان شب كه به جمع رزمندگان مستقر در روستاي محراب پيوست، پايگاه مذكور مورد هجوم قرار گرفت، ايشان همچون در آغاز حمله به شهادت رسيد. ✍ :آقاي مرادعلي شفيعي همرزم شهيد 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
داشتیم میرفتیم ماموریت هواپیما تاخیر داشت هرکدوم یه گوشه ای روی صندلیای فرودگاه ولو شدیم بعد از مدتی که بلندگو اعلام کرد و شماره پرواز گفت یه دفعه دیدم حاج مهدی نیست همه جا رو گشتم آخر سر ، یه سری به زدم دیدم تمام اون مدتی که ما ولو بودیم اون عاشقانه مشغول با پروردگارش بوده و داره نماز میخونه… ✍ : از یکی از همرزم ها ، شهید حامد رضایی 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم در شهرستان کهنوج بود. همچنین درسمت در بخشی از کهنوج خدمت کرد و در کارنامه‌اش مسئولیت علوم تربیتی آموزش و پرورش کهنوج هم وجود داشت. در اصل او یک بود. نامه‌هایی که برادرم طی زمان برایم می‌نوشت، از لحاظ احساسی و بار ادبی بود و قابل تامل، مهم‌تر از همه خیلی روحیه‌بخش بود. به طوری که نه تنها برای من، بلکه برای سایر اسرا هم همین‌طور بود. آن‌قدر نامه‌هایش بود که در آسایشگاه‌ها دست به دست می‌شد. به هر حال او یک داشت؛ هم در پست‌های اجرایی که داشت هم در کسوت یک معلم. در عین حال وقتی درباره زندگی برادرم می‌نویسم قطعاً گریزی هم به دوران کودکی خودم خواهم داشت و خاطراتی که با او تجربه کردم و بخش دیگر خاطرات دوستانش. ضمن این‌که از برادرم دست‌نوشته‌هایی به جای مانده که در حال گردآوری آنها هستم تا در کتاب « » جای دهم. ✍ :احمد یوسف زاده برادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در شب یکی از عملیات های علیه تروریست های تکفیی داعش در شهر درعای سوریه ، ماموریت جهت جمع آوری از تعداد نفرات و ادوات داعش را به شهید محمد حمیدی سپرده و وی را برای این کار اعزام کردم. چند ساعت بعد که محمد از ماموریت شناسایی برگشت دیدم یک گونی بر پشتش انداخته و آرام و خرامان به سمت ما می آید. گفتم محمد این گونی چیست؟ با لبخند و خنده گفت ، رفتم براتون آوردم سردار. درب گونی را که باز کردم دیدم تعداد ۵ سر داعشی درون گونی است. گفتم اینها چیه دیگه تو مثلا برای شناسایی رفتی آخه!!! بازم خندید و گفت ، دیدم برای عملیات فردا هرچی تعداد این ها کمتر باشه راحت تر عمل می‌کنیم برای همین اینا رو برات کادو آوردم. ماشالله چه کادویی هم آورده بود!!!! شهید حمیدی انقدر و بود که در چهار سالی که در سوریه بود در عملیات های کمین متعدد توانسته بود بسیاری از اعضا و فرماندهان داعش را به واصل کند . تمام نیروهای داعش و موساد اسراییل و نیروهای معارض نیز از نام ایشان که ملقب به شده بود در سوریه وحشت داشتند. و نیروهای سپاه قدس و فاتحین و زینبیون و نیروهای دیگر به بودن کنار ایشان می کردند. ✍ :سردار امامقلی فرمانده شهید مدافع حرم محمد حمیدی در سوریه کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دو تایے بار اولمان بود مے رفتیم ؛ برای برآورده شدن سہ حاجت شرعے ‌مان در اولین نگاه بہ سجده ڪردیم.... او زودتر از من سرش رو آورد بالا.... بہ من گفت: "توی باش! بگو خدایا! من و ڪل زندگی و همه چیزم‌ رو خرج خودت ڪن، خرج امام حسین(ع) ڪن!" وقتی نگاهم بہ خانہ ڪعبہ افتاد، گفت: "ببین هم مشڪے پوش حسینه!" خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو بہ هم مے ریخت... ✍ : همسرشهید 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما به اتفاق دوستان توفیق پیدا کردیم از مقر لشگر همیشه سرافراز عاشورا در دزفول به خط عازم شویم، در اونجا خیلی عراقی ها می زدند و رزمندگان دلیر دفع می کردند ، مدتی به این منوال گذشت وما آنقدر سخت مشغول درگیری بودیم که خیلی از عزیزانمان یا مجروح می شدند یا به شهادت می رسیدند در این بحبوحه بعضا" وسایلمون مثل اورکت یا پتو و... جا می ماند و گم می شد، بالاخره بعد از مدتی نیروی جایگزین به جای ما آمد و ما برگشتیم به لشگر و رفتیم برای تسویه به تدارکات؛ چون اورکت من در درگیریها گم شده بود برگه تسویه ام را امضا نکردند واز طرفی بچه های سراب منتظر یودند که باهم به سراب برگردیم. صبح تا بعدازظهر هر چی تلاش کردم قبول نکردند، بالاخره به بچه ها گفتم شما بروید و من بمانم تا را بگیرم، خلاصه خیلی ناراحت و نگران در گردان قدم می زدم که شهید داود عزیز را دیدم احوالپرسی کردیم. گفتند ناراحت به نظر میرسی، ماجرا را تعریف کردم، دست من را گرفت و گفت با من بیا ، رفتیم تدارکات، خیلی و گفت: شما هم جای این برادرها بودید ممکن بود این اتفاق برای شما هم می افتاد پس بنابراین تسویه را امضا کنید و آخرین امضا را هم خودشون ( که بودند )  زدند و ما خلاص شدیم. واقعا" اون روز ما شد. این شهید عزیز رفتارش به قدری محترمانه و عاطفی بود بچه ها همیشه با ایشان رودرواسی داشتند وبه دلیل مهریانی های بیش از حد ایشان به همه اعضای گردان یک رابطه عاطفی ایجاد شده بود ، همیشه ادب در رفتار و حرکات ایشان متبلور بود به حدی که همواره مواقع نشستن دوزانو می نشستند. خلوص درنمازهای ایشان موج می زد خلاصه تمام کارهای این مرد بزرگ بود. امیدوارم با عنایت خداوند متعال در جهان باقی از این عزیزمون بهره مند شویم..." ✍ : ابوالفضل صادق نژاد 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
هر وقت می‌شوم بر سر مزار یعقوب می‌روم و با او می‌کنم، تمام حرفهایم را به او میزنم و بر می‌گردم و بار‌ها او را در دیده ام، او همیشه به من توصیه می‌کند که گریه نکنم تا مبادا دشمنان از گریه من خوشحال شوند. وقتی یعقوب شهید شد جای خالیش بیشتر احساس می‌شد، خواهر و برادرش هر کاری کردند که من کمتر به یعقوب فکر کنم نتوانستم و بیشتر از پیش او را در خانه احساس می‌کردم، همیشه سر سفره برایش غذا می‌کشم و هر هفته را میشورم انگار هنوز هم کنار ماست و فقط برای مدتی از ما دور شده. تا امروز با یاد و خاطره او زندگی را سپری کرده ام. ✍ : مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آخرین باری که به مرخصی ۱۵ روزه آمده بود انگار میدانست و میدانستیم که آخرین دیدارمان است. هر روزش هم برای ما و هم برای خودش سریع میگذشت؛ طوری که هر روز حساب میکرد چقدر از باقی مانده. صبح که آماده حرکت شده بود با ما خداحافظی کرد و راهی شد. من و مادرم رفتیم در اتاقش چند صد متری از ما دور شده بود؛ که من بالشش را بغل کرده بودم و با مادرم گریه میکردیم. انگار صدامنو شنیده بودن که به پدر گفته بود اگه اینا اینجوری گریه کنن من نمیرم؛ که پدر صدامون کرد و گفت: ساکت باشید. ما سکوت کردیم و او نیز برای همیشه رفت. ✍ : خواهر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398