✍ #خاطره_ای_از_شهید
هر وقت #دلتنگ میشوم بر سر مزار یعقوب میروم و با او #درد_دل میکنم، تمام حرفهایم را به او میزنم و بر میگردم و بارها او را در #خواب_و_بیداری دیده ام، او همیشه به من توصیه میکند که گریه نکنم تا مبادا دشمنان از گریه من خوشحال شوند.
وقتی یعقوب شهید شد جای خالیش بیشتر احساس میشد، خواهر و برادرش هر کاری کردند که من کمتر به یعقوب فکر کنم نتوانستم و بیشتر از پیش او را در خانه احساس میکردم، همیشه سر سفره برایش غذا میکشم و هر هفته #لباسهایش را میشورم انگار هنوز هم کنار ماست و فقط برای مدتی از ما دور شده. تا امروز با یاد و خاطره او زندگی را سپری کرده ام.
✍ #راوی: مادر شهید
🌷 #شهید_یعقوب_مجیدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#حجاب ( #خاطره_ای_از_شهید)
می دانست از #ساواکی_ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.
از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از #روحانیت پرسید!
من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد #بی_غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.
ساواکی ازش پرسید #شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.
🌷 #شهید_محمد_منتظر_قائم🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#پسته_کیلویی_چند؟ ( #خاطره_ای_از_شهید )
زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد
هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد
آخرش هم گفت: ما #جنس نمی فروشیم.
زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
همان طور کە سرش زیر بود گفت: هر وقت #حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.
🌷 #شهید_محمود_کاوه🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#شهید_محمدحسین_هراتی
#نام_پدر: زین العابدین
#مسئولیت: فرمانده گروهان پیاده
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۲/۰۱/۰۳
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
میگفت: «بابا! نمیدونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیهاش ضعیف میشه و باعث میشه شکست بخورن.»
در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت میکرد و منطقه عملیاتی را خوب میشناخت. شبها از طریق ستارهها جهتیابی را به ما یاد میداد. به او #افتخار میکردم که برادر کوچکم #هوش و #ذکاوت زیادی دارد.
گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.»
گفتم: «باید چهکار کنم؟»
گفت: «تا میتونی بدو و اگه نتونستی، سینهخیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقیها اسیر نشی.»
بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمیکردم دوباره زنده ببینمت.»
✍ #راوی:علی اصغر برادر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
بنا بر دستور #سردار_سلیمانی، ماشینِ حامل شهدا را به قرارگاه آوردم. چند نفر برای کمک به طرف ماشین آمدند.
من در گوشه ای نشستم ودر خود فرو رفتم.، پیکر پاک شهدا را یک به یک پایین آوردند. تا این که با کمک خواستن یکی از آنها به خود آمدم، می خواستند پیکر شهیدی را روی زمین بگذارند، اما سنگین بود.
بلند شدم و رفتم کمک آنها. شهیدی به سینه، کف ماشین آرام گرفته بود. با دیدن هیکل او، احساس کردم که محمدجواد باشد، اما مطمئن نبودم. آن پیکرغرقِ به خون را روی زمین گذاشتیم. چهره اش که به طرف آسمان برگشت اورا دیدم، خودش بود ، محمدجواد.
به #چهرهٔ_زیبای اوخیره شده بودم، که ناگهان آنچه در دست او بود، توجه مرا به خود جلب کرد:
#قرآنی_خونین دربین انگشتان به هم بسته شدهٔ او می درخشید.چقدر این صحنه برای من زیبا بود.!
✍ #راوی: همرزم شهید رشیدفرخی"
🌷 #شهید_محمدجواد_رشید_فرخی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
علی علاقه خاصی به فرزندانمان داشت. روزی که علی
عازم سوریه شد، پسرم شایان خیلی گریه می کرد. چند روز بعد با شادی به گلزار شهدای
کازرون رفتیم. از مقابل #قبور_شهدا که می گذشتیم، یکدفعه دخترم گفت: مامان! عکس
بابا را نگاه کن. هر چه که نگاه کردم، چیزی ندیدم. گفتم: دخترم اشتباه دیدی. وقتی
برگشتیم خانه، همان روز علی زنگ زد. پس از احوالپرسی، جریان امروز را برایش تعریف
کردم. علی خندید و گفت: دخترم درست گفته. جای بابایش در #گلزار_شهداست. دقیقاً بعد
از 10 روز #خبر_شهادتش را آوردند."
✍ #راوی:همسر شهید
🌷 #شهید_علی_جوکار🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#پسته_کیلویی_چند؟ ( #خاطره_ای_از_شهید )
زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد
هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد
آخرش هم گفت: ما #جنس نمی فروشیم.
زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
همان طور کە سرش زیر بود گفت: هر وقت #حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.
🌷 #شهید_محمود_کاوه🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
پس از #شهادت_فرزندم خیلی ناراحت بودم و به شهیدم گفتم مادر چه دوست داری برایت #خیرات کنیم. پس از آن خواب دیدم یک نردبان بلندی در حیاط گذاشته بودیم و شهید نردبان را بلند کرد و آن را در آسمان میچرخاند و به بچه ها گفتم بیایید عیسی را ببینید چه طور نردبان را بلند کرده. و نردبان را خیلی آرام گذاشت گوشه حیاط و رفت. ایشان همیشه به داد #خانواده میرسید. در مراسمی که همیشه در منزلمان میگرفتیم دست داشت و کمک میکرد. برای مسافرت رفتن سریع وسیله فراهم میکرد. یک شب خیلی سرم درد میکرد. و ایشان گفتند مادر چرا صدایم نکردی گفتم دلم نیامد ایشان گفتند من پسر شما هستم پس برای چه فرزند بزرگ کرده ای. هر وقت به عیسی میگفتم حوصله ام سر رفته فردا به دادم میرسید. از 12 سالگی #رانندگی میکرد و بدون اینکه مقررات را کنار بگذارد. فرزندم #هیبت_مردانۀ_خاصی داشت. نه #غیبت میکرد و نه اخلاق غیر اسلامی داشت. ایشان #مردانه بزرگ شدند و مردانه به #شهادت رسیدند."
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_عیسی_بروجردی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#یادش_بخیر
داشتیم میرفتیم ماموریت هواپیما تاخیر داشت هرکدوم یه گوشه ای روی صندلیای فرودگاه ولو شدیم
بعد از مدتی که بلندگو اعلام کرد و شماره پرواز گفت یه دفعه دیدم حاج مهدی نیست
همه جا رو گشتم آخر سر ، یه سری به #نمازخونه_فرودگاه زدم دیدم تمام اون مدتی که ما ولو بودیم اون عاشقانه مشغول #رازو_نیاز با پروردگارش بوده و داره نماز میخونه…
✍ #راوی: از یکی از همرزم ها ، شهید حامد رضایی
🌷 #شهید_محمدمهدی_لطفی_نیاسر🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
میدانست میزنندش، ولی از #محافظ خبری نبود. کلت بهش داده بودند اندازه چماق. آرزو به دل ماندیم یک بار ببندد به کمرش. پدرش #حمایل هم برایش خریده بود، ولی نمی بست. یا توی کیف بود یا صندوق عقب ماشین. توی محل کار هم میداد بچه ها برایش بیاورند. یک بار عصبانی شدم، بهش گفتم «من دلم مدام میلرزه، چرا اسلحه نمیبری با خودت؟»
گفت « #مامانی، این رو دستمون میگیریم که دل شما خوش باشه، والا اون کسی که بخواد من رو بکشه، از این #ماسماسک میترسه؟ اگه قراره باشه اجازه بده من کلت بکشم که دیگه #تروریست نیست.» مطمئنم زمان #ترور هم همراهش نبود.
🌷 #شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
خواب دیدم محمد بالا سر مزار #شهید_جهان_آرا نشسته و با گل های پرپر در حال درست کردن بیضی مانندی به دور اسم شهید جهان آراست..
وقتی از خواب بیدار شدم از دخترم سراغ #فیلم_های محمدرضا رو گرفتم، که بالاخره یه فیلمی دقیقا به همون شکل خوابم، محمدرضا بالا سر شهید جهان آرا نشسته داره دور اسم شهید جهان آرا رو با #گل درست میکنه...
و جالب تر این که در فیلم مکالمه ای به این مضمون بین محمدرضا و دخترم رد و بدل میشه:
#محمدرضا: دعا کن شهید بشم
#دخترم: چه خودشم تحویل میگیره
حالا کجا #شهید میشی!؟
#محمدرضا: دمشق
#دخترم: اونوقت دمشق کجا میره؟
#محمدرضا: حلب...
این مکالمه برای دوسال قبل از #شهادته...
🌷 #شهید_مدافع_حرم_محمدرضا_دهقان_امیری🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
هر وقت #دلتنگ میشوم بر سر مزار یعقوب میروم و با او #درد_دل میکنم، تمام حرفهایم را به او میزنم و بر میگردم و بارها او را در #خواب_و_بیداری دیده ام، او همیشه به من توصیه میکند که گریه نکنم تا مبادا دشمنان از گریه من خوشحال شوند.
وقتی یعقوب شهید شد جای خالیش بیشتر احساس میشد، خواهر و برادرش هر کاری کردند که من کمتر به یعقوب فکر کنم نتوانستم و بیشتر از پیش او را در خانه احساس میکردم، همیشه سر سفره برایش غذا میکشم و هر هفته #لباسهایش را میشورم انگار هنوز هم کنار ماست و فقط برای مدتی از ما دور شده. تا امروز با یاد و خاطره او زندگی را سپری کرده ام.
✍ #راوی: مادر شهید
🌷 #شهید_یعقوب_مجیدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398